خاطرات سفر و حضر (74)
اسماعيل كهرم
پاركنشينها امروزه در ايران رو به ازدياد ميباشند. يادش بهخير وقتي كه براي ديپلم و متعاقب آن براي كنكور و بعد هم امتحانات دانشگاهي درس ميخوانديم. شبهاي مفرح تهران را در پاركهايي كه نزديك خانه، شبزندهداري ميكرديم به ياد دارم. گاهي پتو و متكا ميبرديم و شب را بيتوته ميكرديم. حالا اما پاركنشيني مفهوم ديگري دارد. يكي آنكه كرونا موجب شده كه مردم از خانه كم بيرون ميروند ولي چند ساعتي معدود و محدود روانه پاركها ميشوند، همديگر را ميبينند و دلشان باز ميشود و به خانه ميروند و باز فردا. اينها اغلب هموطنان پا به سن گذاشتهاي هستند كه به سن بازنشستگي رسيدهاند. از دور كه ميبينيد، موي همهشان از سر رفته يا ريش يا كلا سفيد است يا به سفيدي زده است. بنده مدتي است كه به جمع اين بازنشستگان بلاتقصير ملحق شدهام. روزها يا در محل كار هستم يا در منزل و روزي يكي دو ساعت ديرتر از همه هم گروهها به مركز تجمع آنان ميروم. از ديدنشان خوشحال ميشدم و به راستي به قول بچهها حال ميكردم. ولي همين هفته پيش وقتي كه در ساعت مقرر به نقطه موعود رسيدم، تعداد دوستان هميشگي را نديدم. غياب دوستان چند روزي تكرار شد و ديدم كه چند قدم پايينتر از نقطه تجمع ما، نيمي از كساني كه گروه را تشكيل ميدادند، از گروه اصلي انشعاب كردهاند. جلالخالق! اين ديگر چه بود؟ به مرور دريافتم كه تعدادي از افراد اين گروه با اشخاص آن گروه ديگر صحبت نميكنند. دلم شكست و فرو ريخت. خدايا، ما كه با هم داد و ستدي نداشتيم، معامله و رفت و آمدي نداشتيم. چرا بايد در ديدار بسيار مختصر و مفرح!! ما كدورت و دلخوري پيش آيد. چرا ما بايد سردرگم شويم كه به كدام گروه بپيونديم؟ چرا ما بايد حق بودن با همه هموطنانمان را از دست بدهيم؟ ما بايد در هر شرايطي مجبور به انتخاب شويم. انتخاب ما بايد دوستي و رفاقت باشد. با همه.