نقدي بر نمايش «غلامرضا لبخندي» به كارگرداني كهبد تاراج
تلخندهاي خفاش شب!
آريو راقبكياني
منزلت و ماموريت يك تئاتر تحولآفرين بايد فراتر از خلق لحظات سرگرمكننده براي مخاطبش باشد. تئاتري كه داعيه آن را دارد كه نقشمايهاي از جامعه باشد، بايد و حتما اين وظيفه را بر دوش خود احساس كند كه روشنگر و شفافساز باشد. در غير اينصورت ره به جايي ميبرد كه خاصيت آيينه زندگي جمعي بودن در آن هيچ جايگاه تعريفشدهاي ندارد و به عنوان يك موتيف هنري خنثي قصدي بر تلنگر زدن به روحيه و وجدان جمعي را در سر نميپروراند. اما تئاتري كه آهنگ تجليبخشي پيدا و پنهان يك جامعه را كرده است، ارزشمندي خود را در تاثيرگذاري بر مخاطب و ارتباطگيري ثمربخش با او يافت ميكند و تنها در صورتي كه تئاتر فاصلهاش را با جامعه پيراموني به صفر برساند، ميتواند با پتانسيل ايجاد فضاي يگانه از منظر مضموني با اتفاقات و رويدادهاي بطن جامعه، پيامآوري درخور و آگاهيبخش شايستهاي باشد. فيالواقع اين تئاتر در پي مرزبندي و خطكشي تماشاگر در قالب نخبه و توده هرگز نبوده است و سعي ميكند تا حظ حسي توام با تعمقي تاملانگيز را براي آنها به ارمغان آورد. بعد از وقفهاي چندماهه در اجراي نمايشها به دليل تعطيلي سالنهاي نمايش، مجددا تماشاخانهها بازگشايي خود را با نمايشهاي روي صحنه اعلام داشتهاند تا شايد وضعيت نيمهجان هنرهاي نمايشي اين مرزوبوم نه به دليل شرايط مفروض دوران همهگيري كرونا كه به خاطر بيبرنامگيهاي بهتكرارافتاده، جان تازهاي پيدا كند. در تماشاخانه ايرانشهر نيز اين قرعه به نام نمايش بازتوليدشده «غلامرضا لبخندي» به نويسندگي و كارگرداني «كهبد تاراج» افتاد تا در اين دوران ركود تئاتري، تولدي ديگر، چه از لحاظ رونق گرفتن سالنهاي تئاتري به واسطه حضور مخاطب و چه از لحاظ تئاتر تهيشده از گروههاي نمايشي را شاهد باشيم. نمايشي كه در اجراي اوليهاش در سال 1398، با توجه به رويكرد اجتماعي و درونمايهاي كه مولف انتخاب كرده بود، با اقبال عمومي مواجه شده بود و حال كه فرصتي براي تماشاي اين اثر دست داده است، نه به عنوان يك تئاتر بازتوليدشده كه در چنين مواقعي گروهها غالبا نگاه گيشهمحور دارند كه به نام همگرايي اجتماعي بر سر يك مساله دهشتناك، ديدن آن را بايد مغتنم شمرد.
«غلامرضا لبخندي» اگر برچسب نمايش مستند بودن به خود نگيرد، تلاش خود را كرده است تا روايتي واقعگرايانه و البته بيطرفانه نسبت به قتلهاي سريالي توسط خفاش شب داشته باشد. قتلهاي سريالي كه در ابتداي سال 1376، رعب و وحشت را بر روح و روان جامعه آن سالها انداخته و تا مدتها اضطراب حاصل از آن بر شهر تهران سايه انداخته بود. نمايش در شروع و پيش از روايت داستان خود، ترسيمگر انسانهاي سرگرداني در محيط محدودي است كه مشغول پرسهزني در كنار يكديگر هستند. ابتدا به ساكن، نمايش جهاني را به رخ مخاطب ميكشد كه در آن بيتفاوت گذشتن آدمها از پس و كنار هم در آن موج ميزند و به مرور و در قالب ديالوگي نشان ميدهد كه چگونه اين آدمها بر سر مسالهاي واحد، دچار سينرژي جمعي شدهاند. مسالهاي كه روح جمعي آنها را خراش داده و ميدهد و در نهايت و با پايانبندي نمايش منجر و منتج به اين ميشود كه خاطره جمعشدن جمعيت كثير در روز اعدام غلامرضا خوشرو در مردادماه 1376 و در انبار روباز ورزشگاه آزادي زنده گردد. آيا كارگردان با اين نوع چيدمان صحنهاي كه انتخاب كرده است، به تماشاگر نقشي فراتر از تماشاگر حاضر در يك جلسه دادگاه يا صحنه اعدام داده است؟ جواب اين سوال را بايد بعد از خروج مخاطب از سالن نمايش و ميزان قضاوت جمعي و توافق بر سر اين واقعه جستوجو كرد. نمايش «غلامرضا لبخندي» براي تشديد اثربخشي بستر رئاليتهاش، مجبور ميشود كه برخورد غيرواقع با شكل روايت خود داشته باشد؛ به نحوي كه قصه سرگذشت كشتهشدگان و خانواده آنها را نيز از زبان خود ايشان ابراز ميدارد و اين راويگري و نقل خود، نقشي تعيينكنندهاي در دراماتيك كردن كليت نمايش را ايفا ميكند. اما در كفه ترازو اين داستانپردازي جزو به جزو شخصيتهاي قرباني، همانقدر كه شرح حال و سرنوشت آنها پررنگ ميشود، عامل اين حوادث هم به شكل ديگري از نظر ميگذرد؛ عاملي كه به خفاش شب، شهره خاص و عام شده است و بازي در سكوت درخشان و خيرهكننده «بهروز پناهنده» با آن تبسم و پوزخندههاي هيستريكوارش تداعيگر همان حس و حال سالهاي دور در مواجهه با غلامرضا خوشرو در زمان پخش برنامه در شهر ميشود كه به همان اندازه انزجار را دل مخاطب زنده ميكند! نمايش در شخصيتپردازي اين كاراكتر همان ميزان كه در او فقدان احساس ندامت و شرم در تمايل به كشتن را الصاق كرده، به همان اندازه نيز انگيزههاي شخصي و تنشهاي دروني او را مورد كنكاش قرار داده است تا شايد پاي مسائل روانشناختي را به روي پرونده مورد مرور او باز كند. چيزي كه در واقعيت و تحت عنوان مسووليت كيفري ايجاب ميكرد تا بيشتر به آن پرداخته شود، نه اينكه براي تسكين خشونت جمعي صورتمساله بهطور كل حذف و پاك و وجدان جمعي و آگاهي جمعي در اين رويداد دلخراش ناديده گرفته شود.
نمايش با آنكه كاراكتر خود را در مقابل ديدگان بهتزده تماشاگر به صورت نمادين و گرتهبرداريشده از واقعيت به دار مجازات نقشبندي شده با گچ سفيد بر كف صحنه نمايش ميسپارد، ولي اين سوال را مطرح ميكند پس تكليف همدستها و شريك جرمهاي اين افراد چه ميشود كه اينگونه آزادانه در سطح ذهن آنها زاده ميشوند و زندگي ميكنند؟ همدستهايي چون حميد رسولي براي غلامرضا لبخندي كه در اين نمايش نام مستعار مجيد غلامي (شخص ساختگي كه درون او زندگي ميكرد) را به خود گرفته است، با پيدايش در ذهن امثال اين افراد به راحتي افسار اختيار آنها را در دست ميگيرند و با سلب اراده ايشان، آنها را به سمت تبهكاريهاي هولناك سوق ميدهند و از درون آنها براي بيرون آنها فرمان صادر ميكنند. از اين رو نمايش، روانرنجوري اين كاراكتر را مورد مداقه قرار ميدهد تا عقايد پريشان و جنون به كشتن او را صرفا به فقر و به تبع آن سرقت اموال كشتهشدگان بيگناه منوط نكند و مسائلي را پيشكش تماشاگر ميكند كه پيشتر مجال فكر كردن به آنها را در اين بزنگاههاي خوفانگيز كه آدمها را غالبا يكبعدي و يكسويه ميكند، نداشته است. تماشاگر با ديدن اين اثر، ناخودآگاه متوجه ميشود كه در توهمها و هذيان و خيالپردازيهاي آشفته اين شخصيت ابعاد ديگري هم دخيل است كه شايد تحت عنوان يك اختلال شخصيتي است و ميتواند هيستريانيك (شخصيت نمايشي) باشد، يا اسكيزوفرنيا (احساس كردن وهم و خيال)، يا اختلال هويت تجزيهاي (تسلط چند شخصيت گوناگون) يا رفتارهاي ساديستيكي لذتجويانه كه بخشي از آنها ملهم از مشكلات حلنشده دوران كودكي است و رفتهرفته از يك فرد، يك شخصيت جامعهستيز خودمحور ساخته است. البته كه در نمايش و با واگويه خاطرات مسافركشيهاي غلامرضا لبخندي است كه مخاطب درمييابد تقويت شعلههاي خشم و عصبانيت او از زنان به تجربه گذشته او و انجام اعمال جنسي اقوام در حضور او برميگردد. حتي در جايي نمايش نقطه صفر اين خشونتطلبي مفري براي شخصيت غلامرضا لبخندي، وابسته به جنايت خيابان گاندي توسط سيمه و شاهرخ در سال 1375 قلمداد ميكند تا چيزي را به روي او و مخاطب بياورد؛ جامعه خشن، تكرار ميشود!
نمايش در طراحي لباس كاراكتر غلامرضا لبخندي اين نكتهسنجي را به كار برده كه شلوار او را كه به دليل نشستن او در پشت فرمان يك پيكان سفيد رنگ از ديدگان مخاطب مخفي مانده است، از همان ابتدا به صورت پيژامه زندانيها و دمپايي پلاستيكي در نظر گرفته است و اين موضوع را متبلور ميسازد كه او فطرتا زنداني زاده شده و به صورت زنداني در سطح شهر زيسته است. او با پياده شدن از ارابه مرگ خويش است كه مجبور ميگردد بالاپوش زندانيها را به عنوان لباس تكميلي يك فرد بازداشتشده بپوشد و در محكمه و در مقابل تماشاگران بيايد و بازيگر از قول كاراكتر به اعترافاتي دست زند كه ديگر رقيقالقلب و قصيالقلب نميشناسد. تماشاگر در اين نمايش حتي به دلايل نيستي و تاثيرگذاري «علي كريمي» كه به عنوان تنها دوست غلامرضا بوده است و سرانجام به دار مجازات آويخته شد و همچنين نبود منيژه، دختري كه در سال 1364 با غلامرضا ازدواج كرد و كمتر از يكسال بعد زندگي مشتركشان به جدايي منجر شد، مجبور است كه بينديشد. آنها شخصيتهاي غايبي هستند كه بر احوالات غلامرضا موثر بودهاند و حال شايد بخشي از فرآيند ضداجتماعي شدن او، بر گُرده آنها جا خوش كرده است، بدون آنكه بدانند. طراحي ميزانسنيك نمايش هم در جهت جداسازي اين كاراكتر از بدنه جامعهاش پيش ميرود؛ تا جاييكه شخصيت غلامرضا خوشرو تا انتهاي نمايش محبوس در نيمهاي از يك پيكان در سمت چپ صحنه و نيمه ديگر پيكان دو نيم شده يا همان قربانگاه در سمت راست صحنه اسكان يافته است. اين پيكان دو شقهشده، در ظاهر امر شايد راننده جنايتكار را از مسافران جدا كرده باشد، اما در واقع جامعه دورافتاده و در خود فرو رفته از اين پديده بيمارگونه را نمايان ميسازد. جامعهاي كه به دليل روگرداندن از اين شهروند روانرنجور، سرانجام مانند نمايش خود تبديل به نقش و نگارهاي نقاشي و حكشده بر اين شهر ميگردند و همانند غلامرضا خوشرو زندگي و مرگ آنها به وادي فراموشي ميرود. البته نمايش «غلامرضا لبخندي» پتانسيل اين را هم داشت كه به وجوه ديگري از اين اتفاق بپردازد كه به موجب آن و با انعكاس اشتباه و دادن اطلاعات غلط و تكميلنشده هويت اين شخصيت با عنوان عبدالله عبدالرحمن (تبعه افغان مهاجر) در روزنامهاي و در زمان حادثه باعث شد كه جسته و گريخته مردم جامعه به افغانها حمله كنند و خواستار خروج آنها از كشور شوند. از اين تجربه ناآرامي غيرموجه عمومي اميد و انتظار ميرود كه سطح آگاهي جمعي به سمت اصلاح تفكر شتابزده قضاوتگر و داوريكننده نسبت به يك كنش و هنجاري اجتماعي حركت كند. البته اينكه اكثر تحليلهاي رسانههاي جمعي در خصوص قتلهاي سريالي چندان با واقعيت پرونده آنها مطابقت ندارد و غالبا وقوع همه آنها، منحصر به علت واحدي ربط داده ميشود جاي بحث دارد. همچنين نميتوان از اين مساله در وادي ديگر نيز چشمپوشي كرد. اينكه ضريب هوشي غلامرضا خوشرو به قدري بالا بوده است كه در چندين مورد توانسته است با دادن نامهاي مختلف ماموران را فريب دهد و از دست آنها متواري شود. حتي در مواجهه با افراد مختلف خود را مسلط به چند زبان خارجي معرفي كند و اين عدم افشاي هويت يا به تعبيري ديگر جعل و پنهانكاري آن شايد تا حدودي به خودكمانگاري و احساس بيكفايتي نسبت به خود واقعياش برميگشت كه چاره احساس طردشدگي و عدم مقبوليت در نظر ديگران را در همين موضوع ديده است و نمايش نيز به شكل زيركانهاي چندين بار به تغيير نام او ارجاعاتي داشت و حتي تا انتهاي نمايش در خصوص كيستي اين شخصيت به اسم واقعي او اعتنا و اكتفا نكرد.
نمايش «غلامرضا لبخندي» يك سايكو درام موفق است كه با زبان بيزباني ميخواهد بگويد كه لزوما و به تعجيل نبايد افراطگري حاصل از ناهنجاري رفتاري را در جهت تطهير اذهان عمومي پاسخ داد. قطع يقين با طمانينه بيشتر ميتوان هم درخواست اولياي دم همه قربانيان مبني بر قصاص قاتل را اجابت كرد و هم با واكاوي بهتر و دقيقتر علاج واقعههاي مشابه را قبل از وقوع پيدا كرد تا جامعه شاهد تلخند خفاش شب ديگري زير 214 ضربه شلاق نباشد! درست است كه غلامرضا خوشرو در جلسه دادگاه خود اينگونه بيان داشت كه «به هيچكس بدهكار نيستم و از كسي طلبكار نيستم و از همه طلب بخشش دارم»، اما جامعه نيز بايد در قبال اينچنين افرادي از خود پرسشگرياي داشته باشد كه آيا از ديد وجدان جمعي به اين افراد بدهكار نيست؟ آيا اين افراد معلول يك اتفاق هستند يا علت اتفاقات؟