يادداشتي بر «زني در حاشيه روزنامه» رمان كوتاهِ شبنم بزرگي
نقرِ زمان بر مكان
محمد اكبري
«خانههاي تهران اُرسي دارد؟ چرا ندارد، خوبش را هم دارد. ولي هيچجا عمارت خودمان نميشود كه از ايوان پشتي به ايوان خانعمو راه داشته باشد، آنها به ايوان عمهجان، از زيرزمين آنجا تا به حمام حاجي. ميشود پايت را از در عمارت بيرون نگذاري و دورتادور محل را هم گشته باشي. خب چرا آدم بخواهد از اين عمارت برود بيرون؟»
مكان به جامعيت و هدفمندشدن داستان مدد ميرساند و به اثر تشخص ميدهد و هويت ميبخشد. مكان صرفا پسزمينه نيست، اصالت است در رمان. مكان شخصيت است، شناسنامه. مكاني كه هوشمندانه انتخاب شده باشد، كارآمد است. حسانگيزي مكان، فضاي داستان را زنده و ملموس ميسازد. مكان حس بيشتري از القاي حس نوستالژيك ايفا ميكند. چينش مكان، وضعيت داستاني را به گونهاي معرفي و در بزنگاهها عوض ميكند. مهمبودنش در همگنياش با حال و روز آدمهاي داستان است. در نبود مكان، شخصيتها از دست ميروند.
«خانه يكمرتبه است، نه بالاخانهاي نه تلاري، ولي يك قطار پنجره دارد. يك دانه حوضِ گردِ كوچك ميان حياط است، كاشيهاي آن خيلي بيرنگتر از حوض عمارت ما كه دورش نقاشي هفتپادشاه دارد. دو دانه كاشي از كاشيهاي طرفِ من لبپر شده، نور چراغهاي ايوان افتاده به آب، تكانتكان ميخورد.»
در رمان كوتاه «زني در حاشيه روزنامه» نوشته شبنم بزرگي كه از سوي نشر آگه منتشر شده، خانه كاركردي فراتر از يك سازه دارد و انگار روح اكرم است و او از اجزاي ساختمان خانه است. اشيا نيز همين نقش را دارند و حتي طبيعتي كه در رمان هست. مكانهايي مثل خانه، بيمارستان پورسينا، خيابان، درشكه و اتومبيل فقط بسترساز نيستند بلكه تاريخسازند و بيهيچ اشاره زماني ميتوان پي به تاريخ برد؛ قيام سي تير، اصلاحات ارضي، 28 مرداد و... كه در زايمانهاي پيدرپي تاريخي اتفاق ميافتند، انگار مكان هم آبستن حوادث است بسان اكرم.
درهمتنيدگي مكان و زمان و كاراكترهاي داستان و همسو بودنشان، به ميزان بسيار زيادي تسلط نامحسوس داستاننويس را بر متن اشاعه ميدهد. نويسنده هم هست، هم نيست، ناپيداي پيدا. تاريخي كه مد نظر داستاننويس است در بستر زمان، بر مكان نقر ميشود.
«حالا نامدار عايدي ملك آقاجان من را ميخورد، پشتسرِ او خندهخنده ميكند كه اصلاحات ارضي شده و زمين اربابان را تقسيم كردهاند. خيال بكن اين بدبختي دامن طايفه خودش را نگرفته. حال و روز محترم عمهجان از آقاجان هم بدتر است. بدبخت يكدانه پيرزن است در آن دهات دستتنها، ديگر هيچكس خطش را نميخواند. شنيدهام از ساري كه رعيتهاي سابقش ياغي شدهاند.»
روح و روان اكرم بيتوجه به وجود مكان، تهي و مصنوع نشان ميدهد. اين كندي خستهكننده است تماشايش و آسيبپذير ميكند متن را. اكرم با توجه به عجينشدنش با مكان از اين آسيب فرار ميكند و نمايشي تماشايي و سيال را در زمان به نسبت طولاني و پر از بزنگاه، اجرا ميكند. تجربهاي پر از زنانگي در تاريخ مردانه. وجود آدمها در پلههاي سنت هميشه ختم به خير نميشود و نيازمند پروسه ديگري است كه در زايمانهاي متعدد اتفاق ميافتد.
«با اين جمله شروع ميكنم: من بايد بروم تهران، سرِ خانه و زندگي خودم! ميدانم الان است كه مادرجان دادوقال راه بيندازد تمام اهل عمارت بريزند پدرِ من را بسوزانند، ولي نميدانم چرا همه اينها به حال من فرق و توفيري ندارد. يكباره خودم هم ميفهمم حقيقت را گفتهام، من بايد بروم خانه. بايد باغچه را آب بدهم، روزنامهها را روزبهروز بگيرم. آقانامدار هميشه ميگويد هزار روز هم كه نرود، آقانصرتِ كتابفروشي آرش روزنامه را براي او نگه ميدارد. بايد شب به شب يك گوشه آنها بنويسم آن روز چيكار كردهام، آقانامدار كه برگشت نشان او بدهم.»
در اين رمان نمايش سير زمان مهم است اما نه به درخشاني نمايش سير مكان. مكان شروع داستان، مكاني سنتي با مناسبات فئودالي است؛ سنت بازار و سنت اربابرعيتي. ديدن روزنامه كه همزاد آقانامدار است، اتفاقي مهم است براي اكرم، به نوعي نقطهعطف زيست اوست. در آن روزها، با آن آمار سواد، روزنامه اتفاق مدرني است و اكرم در كنار آقانامدار با روزنامه ازدواج ميكند.
«آن اولينبار را ياد ميآورم كه با آقانامدار روي همين تخت نشسته بوديم. او گفت، من پاي روزنامه نوشتم: «امروز به خواستگاري اكرم آمدم.» گفت از وقتي عاقلهمردي شده، روزنامه همه روزهاي عمرش را دارد. در خانه خودمان در تهران، همه آنها را نشانِ من داد. سال به سال داده بود برايش جلد كرده بودند.»
گسست فكري اكرم در همراهي با گسست مكاني اتفاق ميافتد. رفتن از خانه پدري، فقط رفتن از يك خانه نيست بلكه گذشتن از فئوداليسم است. اكرم همزمان با عوضشدن خانه، خودش هم بالغ ميشود و روزنامه به گسستش دامن ميزند. خانه به منزله تفكر است. دختري نوجوان با مناسبات ويژه اربابرعيتي و دنياي بسته دخترانه خانهشان، وارد فضاي باز شهري بزرگ با مناسباتي مدرن ميشود؛ هضم اين مدرنيته گاهي اكرم را به اشتباه مياندازد، گاهي او را دچار ترديد ميكند. مكان در باورپذيري اين شك بزرگ اكرم نقشي اساسي دارد و با اكرم همكاري ميكند. خروج از خانه و شهر پدري و ورود به خانه و شهري جديد در ابتدا به تنشهاي دروني اكرم دامن ميزند و به مرور فكر و شخصيتش با خانه جديد به يگانگي نسبي ميرسند.
«باز به عمارت نگاه ميكنم. اتاق درس بچهها روشن است. لابد آقاجان دارد براي خودش چيزميز ميخواند. دوبهشك ماندهام. بروم پاپي بشوم سراغ آقانامدار را بگيرم؟ حتمي ميگويد كاري از دستِ من برنميآيد ولي آخر من زنِ اين مرد هستم، نبايد يكجا بنشينم براي خودم بيدل و بيغم. اينجور كه امروز را درون اين عمارت گذراندم، به خيال من ميآيد كه حالا ديگر بيشتر زن آقانامدار هستم تا دختر اين عمارت. حالا ديگر دخترِ اين عمارت ماهرخ است كه امروز پاپي شدم فهميدم براي خودش آدم شده با يكي عشق و عاشقي پيدا كرده، دختر اين عمارت مونس است كه آقاجان را راضي كرده برود فرنگ درس نقاشي بخواند.»
مكان در طول داستان به خواننده تلنگر ميزند «من هستم» و بايد ديده شوم. مكان در رمان شبنم بزرگي بزرگ است و برجسته؛ شخصيت دارد و روحي همپاي اكرم و نامدار و... دارد. اكرم با تغيير مكان دچار گسست ميشود. گسستن از يك شهر با مناسبات و جغرافيا و زبان و آيين و رسوم و ورود به مكاني ديگر با فرهنگي و اجتماعي ديگر، حتي با آسماني ديگر. زمان در داستان روند طبيعي خودش را دارد، آنچه ميشكند مكان است. در اكرم هم اين شكست اتفاق ميافتد، از آسماني ابري وارد آسماني باز ميشود؛ جايي كه آسمان بيشتر ديده ميشود، آبياش، ستارگانش. از يك شهر ابري و گرفته وارد شهري باز ميشود.
«تابلوي بعدي را ميخوانم: رودبار. چرا اين گريه تمام نميشود. تابلوي بعدي را ميخوانم: منجيل. بعد چشمان من را ميبندم. تابلوي بعدي را ميخوانم: لوشان. از دوباره چشمان من را ميبندم. ميگويد: سلام. حسابي خسته شدي، نه؟ ديگر رسيديم. ببين، اين هم تهران. گرفتي خوابيدي پل سفيدرود را نديدي، گردنه كوهين را، ميخواستم دشتهاي قزوين و باغهاي كرج را نشانت بدهم.»
اگر مكان نتواند القائات ذهني اكرم را به نمايش بگذارد و فضاي لازم را اجرا كند، بود و نبودش در رمان بيفايده است. مكان در اين رمان مهم است و بيشتر از زمان، مكان در اين داستان تاريخساز و شخصيتساز است. فضاي مكان اتمسفر داستان را به دوش ميكشد و معرف دوره و عصر و ذهنيات و بلوغ اكرم است. زني سرگردان بين سنت و مدرنيته، بين دو خانه، دو شهر. زني در حال گذر از فئوداليسم و ديدار سوسياليسم. در همراهي با گذر شتابناك و گسست ناگهاني سنت با اهرم مدرنيته. در خانهاي كه همان قصر است و قصر همان زندان. براي زن، براي سلطه.
«من هم چاره ندارم جز اينكه بهانه بگيرم، چي چي بگويم به اين دختر، بگويم پدرجان تو وهمش گرفته همسادهها اينطرف، آنطرف ديوار خانه ما كشيك ميدهند؟ هر چقدر خودش يكرشته از عقلش كم باشد اين را ديگر ميفهمد چي به چي است. نامدار يكهفته است پاي خودش را از كتابخانه بيرون نگداشته، به جز براي قضاي حاجت. كشيك كشيدم تا فهميدم. شبانه ميآيد و ميرود.»
رمان در 9 فصل روايت ميشود، در 9 تاريخ و در دو شهر و در دو خانه و در دو نوع رفتار اجتماعي و فرهنگي كه از اصلاحات ارضي آغاز و به ملي شدن صنعت نفت و كودتاي 28 مرداد و پس از آن ختم ميشود. حتي بدون ذكر تاريخ ميشود در زمان داستان زندگي كرد. اين روحسازي در رمان توسط مكان و فضا به خواننده ديكته ميشود و داستان را از يك روايت صرف تاريخي تبديل ميكند به زندگي، به حركت و به لذت خواندن متن.
«ميگويد: آهان، سپيدرود ديگر! نديده بودي؟ شما دخترها كجا را ديدهايد؛ مگر بيرون ميآورند شما را از خانه! قشنگ است هان؟»