داستان كوتاه «داش آكل» نوشته صادق هدايت
دستآلوده به خون خويش
شبنم كهنچي
«داش آكل»، روايت زندگي پهلواني با زخمي بر صورت است كه عاشق ميشود و در نبردش با خويش و جامعه، هم عشقش قرباني ميشود، هم پهلوانياش.
صادق هدايت داستان كوتاه «داش آكل» را در مجموعه «سه قطره خون» كه حاوي 11 داستان كوتاه است، براي اولينبار در سال 1311 منتشر كرد. اين داستان كه در مدت زماني 7 ساله و در شهر شيراز روايت ميشود، سه شخصيت دارد: آكل، رستم و مرجان.
آكل كه به او داش آكل ميگويند، نمادي از جامعه عياران و جوانمردان است. رستم كه به او كاكا رستم ميگويند، نمادي از جامعه فرومايگان كه در پايان داستان بر جامعه پهلوانان غلبه ميكند و مرجان، زني است كه مثل بسياري از زنهاي آن دوره، پشت پرده است.
راوي داستان كه سوم شخص محدود به ذهن داش آكل است، آكل را به صورت مستقيم شخصيتپردازي ميكند: شيراز زندگي ميكند، پاتوقش قهوهخانه است، لوطي و معتمد و ثروتمند است، از نظر بدني قوي و به سنت پهلواني و جوانمردي پايبند است. او پهلواني است كه هميشه قفسي همراه دارد كه در آن كركي است. قفس در اين داستان نماد عرف و سنتهايي است كه انسان را در زندگي محدود و گرفتار ميكند .
داش آكل وقتي خبر مرگ «حاجي صمد» را ميشنود و ميخواهد به منزل او برود، جايي كه براي اولينبار مرجان را ميبيند، قفس را به شاگرد قهوهچي ميسپارد. ما ديگر از قفس چيزي نميخوانيم تا وقتي كه داش آكل عاشق ميشود. صادق هدايت تنها در يك جمله ميگويد: «براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود. جلو قفس مينشست و با طوطي درددل ميكرد.»
دوباره از اينجا تا پايان داستان كه داش آكل در بستر مرگ است، راوي حرفي از قفس نميزند. يك ساعت قبل از مرگش طوطي را به برادر مرجان ميسپارد و او قفس را به خانه ميبرد و راز دل داش آكل از زبان طوطي در همان قفس براي مرجان فاش ميشود. مرجان در مقابل آن راز كه عشق داش آكل به او بود فقط اشك از چشمانش سرازير ميشود. نه تعجب ميكند، نه جا ميخورد، نه بهتزده ميشود... فقط اشك ميريزد. گويي هرچند مرجان پشت پرده بود و سخني بر لب نراند اما در چيزي كه در قلب داش آكل ميگذشته شريك بوده يا دستكم از آن مطلع.
آكل در تمام هفت سالي كه عشق درونش شعله ميكشيده ولي از آن فرار ميكرده، در ترس و تنهايي زندگي كرده است: ترس از قضاوت مرجان، قضاوت جامعه، ترس از دوست داشته نشدن، ترس از پس زده شدن، ترس از پا گذاشتن بر انتظارات جامعه، ترس از دست دادن آزادياش.
هر چند شايد به نظر برسد آكل عشق و خويشتناش را قرباني كرد تا پهلوان بماند اما در حقيقت نه عشقي برايش ماند - مرجان را به مردي كه زشتتر و پيرتر از خود بود شوهر داد - نه خويشتني و نه پهلوانياي: «ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خرد نميكردند.»
صادق هدايت، اين عشق را ويرانگر به تصوير كشيد. نگاه هدايت به عشق همين است. او در داستان كوتاه آفرينگان كه چندين سال پيش از داش آكل نوشته درباره عشق گفته: «عشـق مثـل يـك آواز دور، يك نغمه دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بد منظري ميخواند. نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كـرد.»
شايد اگر آكل همان يك نگاه را از پس پرده به صورت مرجان نينداخته بود، چنين نميباخت.
هدايت نقطه آغاز دگرگوني آكل را آنجايي نشان ميدهد كه مينويسد: «كلاه تخممرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوهايرنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود، سفيد مانده بود.» اين همان روي سفيد بود كه آكل عاشق را به نمايش گذاشت، آكلي كه شبها «از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش ميكشيد، تپش آهسته قلب، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از روي گونههايش بوسه ميزد» يك آكل ديگر.
شخصيت ديگر اين داستان كوتاه، مرجان است. دختري كه سايهاش تمام مدت بر داش آكل و زندگياش افتاده است، بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزند، يا كنشي داشته باشد. شايد اين نقش سايهوار، كنايهاي باشد نسبت به وضعيت زنان در آن دوره.
صادق هدايت از جمله نويسندگاني بوده كه حيوانات در داستانهايش از اهميت زيادي برخوردار بودهاند. در اين داستان نيز هدايت از دو پرنده كرك و طوطي براي نشان دادن وضعيت داش آكل استفاده كرده است. در ابتداي داستان راوي از كرك در قفسي كه هميشه همراه داش آكل بوده صحبت ميكند. پرندهاي كه قدرت سازگاري بالايي با محيط دارد كرك از آنجايي كه قدرت زيادي براي پرواز ندارد، زود خسته ميشود و روي زمين مينشيند براي همين شكار كردنش بسيار آسان است. اما جالبترين تعريفي كه اين پرنده را به داستان نزديك ميكند، دليل نامگذاري اين پرنده در زبان فارسي به «بدبده» است. گفته ميشود كه بر اساس افسانهاي ايراني، اين پرنده به ناحق دانهاي گندم از مال كودك كوچكي خورد، سپس از اين كارِ بد خود پشيمان شدو به همين دليل است كه دائما تكرار ميكند «بدبده» يعني كار بدْ بد است.
بعد از اينكه آكل عاشق مرجان ميشود، جاي كرك با طوطي عوض ميشود. طوطي، پرندهاي خوشرنگ و باهوشي كه توانايي تقليد صداها را دارد و بيهيچ دركي، كلمات را تلفظ ميكند. اين انتخاب شايد كنايهاي باشد از مواجهه آكل با عشق؛ او در حالي كه خودش را براي مرجان زشت و پير ميداند و عقب ميكشد اما بعد از هفت سال در مقابل ازدواج مرجان با مردي پيرتر و زشتتر از خودش سكوت ميكند.
حسن ميرعابديني در مجموعه «هشتاد سال داستان كوتاه ايراني» درباره داستان «داش آكل» آورده: «هدايت با رو در روي هم نهادن نقش اجتماعي داش آكل (پهلوان و امين مردم) و دنياي درونياش (فردي عاشق)، مرگ فرديت و تشخصهاي فردي را به بهانه محترم شمردن سنتها و مقبول جمع شدن نميپذيرد؛ طوريكه خواننده در پايان داستان، داش آكل ِ پهلوان را هم به اندازه كاكا رستم در قتل داش آكل حقيقي و طبيعي مقصر ميداند.
چند فيلم از روي اين داستان اقتباس شده كه معروفترينشان اثري سينمايي است به همين نام به كارگرداني مسعود كيميايي.
صادق هدايت را به همراه محمدعلي جمالزاده، بزرگ علوي و صادق چوبك يكي از پدران داستاننويسي نوين ايراني ميدانند. او سال 1281 به دنيا آمد و فروردين سال 1330 به زندگي خود پايان داد. كنار جسم بيجان اخوان تكه كاغذي بود كه تنها «جاده نمناك» از ميان نوشتههايش قابل خواندن بود. اخوان ثالث در سوگ مرگ صادق صدايت سروده: «اگرچه حاليا ديري است كان بيكاروان كولي/ ازين دست غبارآلود كوچيده است/ هنوز از خويش پرسم گاه: آه/ چه ميديده است آن غمناك روي جاده نمناك...»
منابع در دفتر روزنامه موجود است