دومين دوره لينكلن
مرتضي ميرحسيني
گفته بود حتي اگر انتخابات را هم ببازد، تا آخرين روز رياســتجمـــهورياش با تجزيهطلبان جنوبي ميجنــگد و قطعــاً شكستشان ميدهد. زمان كه نامزد شركت در انتخابات (براي دومين دوره) رياستجمهوري شد، اوضاع در جبهههاي نبرد چندان مساعد نبود و حتي جنوبيها شايع كرده-و اميد بسته - بودند كه بعد از شكست لينكلن در انتخابات، شماليها هم يا مجبورند كنفدراسيون مستقل جنوب را به رسميت بشناسند يا حداقل اينكه به خواستههاي اصلي آن تمكين كنند. به قول جيمز كوريك «انتخابات رياستجمهوري كه در پاييز فراميرسيد بيترديد رفراندومي در خصوص لينكلن و جنگ محسوب ميشد.» بسياري از اعضاي حزب دموكرات كه رقيب لينكلن در رياستجمهوري بودند، تصميم داشتند با تبليغات ضد جنگ و جا انداختن اين سخن كه جنگ از اساس نادرست و يك «شكست» بوده، لينكلن و جمهوريخواهان را تضعيف كنند. از يك سال مانده به انتخابات، مدام از شمار زياد تلفات نبردها ميگفتند و گناه آن را گردن لينكلن ميانداختند. اما جرج مككلِلن كه نامزد نهايي آنان در انتخابات بود، خودش را تا اين حد پست نكرد و با تبليغات ضد جنگي كه به درستي و حقانيت آن باور داشت همراه نشد. لينكلن هم براي تقويت اعتبار خودش و هم نشان دادن اين اميد كه اتحاديه شماليها ميتواند در جنگ پيروز شود، بيشتر مردان بانفوذ حزب جمهوريخواه را پشت خودش متحد كرد و نيروهاي بيشتري به جبهههاي جنگ فرستاد (در سال 1864 جنوبيها عملاً در وضع دفاعي فرورفته بودند، اما چشماندازي از پايان جنگ ديده نميشد) . چند پيروزي در جبهههاي جنگ و تقويت اين باور كه درگيريها رو به پايان و پيروزي اتحاديه قطعي است، نتيجه رقابت سياسي را هم مشخص كرد. انتخابات رياستجمهوري در چنين روزي از سال 1864 برگزار شد و لينكلن در آن به پيروزي رسيد. قاطعانه هم به پيروزي رسيد. رايدهندگان امريكايي بار ديگر به مردي كه از خودش عزم و اراده و در عين حال فروتني و صميميت نشان داده بود اعتماد كردند و قدرت را به او سپردند. جنگ هم واقعاً رو به پايان بود. بروس كتن مينويسد «نزديك به چهار سال طول كشيده بود و حدود چهار ماه ديگر از آن باقي بود. بايست قبرهاي بيشتري ميكندند و هنگامي كه زمان آن فرا ميرسيد ناله شيپوري در هواي ساكن جاري ميشد و مشتي خاك بر اندامي پوشيده شده فروميريخت؛ كمي بيشتر كشتن، كمي بيشتر پيشروي كردن و آتش زدن و ويران كردن و از ميدان به در بردن و سپس همهچيز به پايان ميرسيد.» لينكلن بعد از آن پيروزي، چند ماه ديگر عمر كرد. بردهداري رسمي را در ايالات متحده برانداخت و مهر خودش را بر تاريخ كشورش كوبيد. اما ميدانيم كه چند نفر از جنوبيهاي زخمخورده از شكست، توطئهاي براي قتل او طراحي كردند و يكي از آنان در سالن تئاتر به سر لينكلن شليك كرد. سپس روي صحنه نمايش پريد و فرياد زد «مرگ همواره به سراغ ستمكاران ميآيد.» خشم نزديك به ديوانگي قاتل كه به احساس رسالت هم آميخته بود، به افسانه لينكلن رنگ و لعاب زيباتري زد. از آن پس عده بيشتري، حتي از ميان دشمنان و مخالفان لينكلن هم به جمع ستايشگرانش پيوستند و همه باهم در مرگ او به سوگ نشستند.