يادداشتي در آستانه صدويازدهمين سالمرگ لئو تولستوي
رستاخیز واژگانِ بیتقصیر
محمد صابري
به ساعت تقويم امروز بزرگزادهاي از اهالي ادب، فلسفه، روانشناسي و... چشم از جهان فرو ميگيرد كه نثر بيهمتايش تاريخساز شد و زندگيسازتر. بلندمرتبهنامي كه نگين پادشاهي قلم را از نامآوران عرصه ادبيات به اشارهاي ربود و البته تاجش را براي آنان كه شبانهروز در تشت بيقراريهاي ديدهشدن ميسوزند و ميسازند، فرو نهاد. لئو تولستوي بيهمانندي بود در بيكران زلال و يخين شعور و انديشه و ايمان؛ آنجا كه نخست تنپوش اشرافزادگياش را از تن بيرون كرد و با پابرهنههاي همعصرش بر سر يكسفره نشست تا به خاطر داشته باشد آذينبندي واژگان با استعاره و تمثيل و عبارتآرايي به تنهايي براي كاستن از بيشمار دردها كارساز نيست. آفريننده شاهكار «جنگ و صلح» كه به روايت تاريخ بيش از هفت مرتبه به بازنويسياش پرداخت و «آنا كارنينا»ي دل باخته به عشقي پاك و معصومانه به اين دو سترگ روحبخش و جانفزا بسنده نكرد و با فروكشيدن اولين رايحههاي انسانيت از نوعي ديگر به خودزني بيمانندي پرداخت كه انگشت حيرت جهانيان را ساعتهاي متمادي بر دهان آويخت. تولستوي باور كرد كه آفرينش تنها به نوشتن نيست و بايد كه دست به كار شد و راز جاودانگي در فرو ريختن و دگرباره ساختن است. پس با «رستاخيز» از خود آغاز كرد. رستاخيز خودنامهنويسي بزرگي است كه به تأسي از پيشينياني چون آگوستين قديس، گوته و شوپنهاور صورت گرفت و با نگاشتنش دست به كار بزرگي زد كه عبرتآموز بود و تاملبرانگيز. اعتراف به ولنگاري و هرزهگرديهاي اشرافي گذشته و لكهدار كردن دامن معصومانه دختري كه جز به لقمه ناني نميانديشيد، شايد در يك سوي ديگر سكه، تصويري از زندگي ناسازگار وهنآلود نامداري بود كه تنها در جايگاه هيات منصفه نشستن و قضاوت در باب جرم هولانگيزي چون قتل، آن هم از جانب دختركي تنها كه شرح مختصري از گذشتهاش در سطرهاي بالا رفت، ميتوانست وجدان به تاراج رفتهاش را بيدار سازد و برق چشمان شيفتهوار و بيگناهي، او را به خود آورد كه تا به كجا اينگونه بايد رفت و اين دفتر خالي تا چند! رستاخيز تولستوي در كنار بيشمار رسالههاي ادبي، اخلاقي، فلسفي و دينپژوهيهاي منحصر به فردش از شاهكارهاي تكرارناپذير او بود. ما و همه وجدانهاي بيدار كه جز به تامل در وادي ادبيات نميانديشند، تنها با خواندن رستاخيز بود كه معناي حقيقتي ناب و ماندگار را لابهلاي متني عميق، ژرفانديشانه و پاسخگو را كه در هيچ كجاي اين پهناورِ درهم و برهم يافتني نبود، دريافتيم. شايد آن روز كه اشرافيزاده بيغم و بيعار دست به قلم برد، براي ثبت وقايعنگاريهاي روزمره نيز به اين نميانديشيد كه فرجام اين حقيقتخواهي و انسانيتطلبي كارش را به كجاها كه نميكشاند. راهي كه لئو تولستوي رفت، بيترديد شهامتي والاتر از تعريف آن در فرهنگنامهها ميطلبيد كه جز از او ساخته نبود. تولستوي در «رستاخيز» هر چه را كه نوشت، در زندگي شخصياش به كار برد. بر سر سفره دردمندان نشست و استهزاهايشان را به جان خريد، املاك و مستغلات به ارث برده را به رايگان حراج كرد و مسيحوار بر صليب، فرياد استغفار كشيد و طعنه نادوستان را به جان خريد. ماسلوا در «رستاخيز» نماد بدعهدي و ظلمي تاريخي بود كه بر زنان رفته و ميرود و باز خواهد رفت؛ مگر آنكه هر قلمي به خود اعترافنشيني تن دهد تا خود مايه عبرتي باشد براي خوانندگان و به همين منوال براي ديگر ساكنان كرهاي چركين و دردآلود. درگذشت پادشاه نثر جهان فاجعه غمانگيزي نبوده و نيست؛ چرا كه بايد به قانون طبيعت گردن نهاد. جرم اما چيز ديگري است كه فاجعهها را رقم ميزند و بيصدا هر روز و شب از كنارمان ميگذرد و راه ميبرد به ظلمتي قيراندود از نقاب و حجابي زهرآگين كه جز تلخآگيني در كام ستايشگران ادب و انديشه و اخلاق، هيچ ارمغاني را به همراه نيست. جرم در كسوت فاجعه اما هنوز بيكيفرست و دادخواهي نيست.