امضاي عشق پاي بوم رفاقت
اميد مافي
داشتيم با جسدهاي شيشهاي و زخم عقل، كنار خالي فنجان و روي صندلي چوبي، با شاعرانههاي مسعود در امتداد خاموشي خانه نفس ميكشيديم كه خبر رسيد نمايشگاه نقاشيهاي آقاي مولف در گالري گلستان روي ديوارها لبخند ميزنند.
كيميايي و نقاشي؟انگار خالق قيصر در هشتاد سالگي اراده كرده تخيل و رنگ را در هم بياميزد تا ما را با ابديت رنگها مأنوس سازد و براي جهان اين بيراههايي كه گاه تا ناكجا آباد ميرود، خواب تازهاي ببيند.
پسر خيابان چراغ برق خودش و فيلمهايش را روي بوم كشيده تا از ورژن جديد خالق بلوچ، خاك و گوزنها رونمايي كند و به يادمان بياورد هنوز در هشتمين دهه زندگياش سرشار از زندگي است.
كارگرداني كه از فتوت، غيرت و رفاقت عمري است برايمان فيلم ساخته و با ديالوگها و مونولوگهايش ما را به صندليهاي مندرس سينما ميخكوب كرده است، اينك در فراموشان اين پاييزان با نقاشيهايش در مرز ميان رئاليسم و نوستالژي فصل جديدي از اتفاقات را رقم زده تا دوستدارانش با نگاهي به بومهايي كه روي ديوارها خودنمايي ميكنند براي تنهايي شهري كه در خزان جا مانده و غربتي كه تقويمها را خشكانده لختي مويه كنند.
هيچ كس از كيميايي در قامت نقاش انتظار معجزه ندارد.اعجاز را بايد در سرب و دندان مار و ردپاي گرگ جستوجو كرد.در پلانهاي مهآلودي كه همراه با آواز باران، قهرمانان فيلمهايش زخم ميخوردند و رد خونشان بر طول خيابان ميماند تا رفاقت شعروارهاي شود كه از خانه تا برزخ آباد بر لبان كاراكترهاي مورد علاقه فرزند خلف كوچه سراجالملك مينشيند.
تماشاي آثار مردي كه روي صندلي خاكستري اتاقش به تابلوهاي گنگ خيره شده و براي مدتي لااقل از واژهها كمي فاصله گرفته و به جهان غريب رنگها پناه برده است، ميتواند امضاي عشق را پاي بومهايي كه از ارتفاع رفاقت سخن ميرانند، بنشاند و ما را ياد كلاهشاپوي از ياد رفته خالق سربازهاي جمعه و مرسدس بيندازد.
كيميايي با نقاشيهايي كه از پاكبازي و تنفر حرف ميزنند، نشان ميدهد هنوز تمام نشده و حروف دوست داشتنش در حضور ابرهاي ناشناس از يادها نرفته است.وقتي او ميخواهد با خائنكشي سورپرايز دلرباي ديگري را روي پرده نقرهاي در قاب چشمهايمان قرار دهد و وقتي صداي محزون آقاي كارگردان در گذر زمان ترك برنداشته لابد بايد به احترام نقاشيها و شعرها و رمانها و فيلمهايش كلاه از سر برداشت و در خوابهاي خسته ارغواني، سراغ مردي را گرفت كه در بلبشوي بيفايده جهان به جد معتقد است شريف زندگي كردن تاوان زيادي دارد و حاضر است براي معرفت، عشق، دوستي و سفره جان دهد، حتي اگر آنها كه از كنارش ميگذرند پوزخندي بزنند و اتوپياي فيلمسازي كه زخمهاي پيراهنش را به مونولوگ بدل ميكند، جدي نگيرند.
زندگي اما ادامه دارد وقتي با نبات داغ و چاي كمرنگ در شبهاي تنبل پاييز به نظاره رضا موتورياش بنشيني و در غروبهاي ناگهاني ممتد، با چشمهاي خيس به سكانسهايش بنگري و در پنجه خلوص رهايي، رادمردي را صدا بزني و يك بغل ياس و ياسمن پيشكش شعرهايش كني كه خود به تنهايي فسخ عزيمت جاودانه است:
در جنون آرام من
عقل
دسيسهاي هراسناك دارد،
من با جنونم هيچ گرهاي
در كار آدميان
نخواهم انداخت.
جنون،
بيآزار،
در بنبست من
كز كرده و غمگين
به انتظار نشسته است...