ترسم از تنهايي
با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست درد دوري ميكشمگر چه خراب افتادهام
دستگاه صبر و پاياب شكيباييم نيست بار جورت ميبرم گرچه تواناييم نيست
ترسم از تنهايي احوالم به رسوايي كشد طبع تو سير آمد از من جاي ديگر دل نهاد
ترس تنهاييست ور نه بيم رسواييم نيست من كه را جويم كه چون تو طبع هرجاييم نيست سعدي