سر بنه آنجا كه باده خوردهاي!
عنوان «درنگ!» را انتخاب كردم تا خواننده روزنامه اعتماد -كاغذي يا مجازي- هنگامي كه چشمش به اين واژه يا ستون ميافتد، درنگ كند، با خود بگويد شايد در اين ستون نكتهاي وجود داشته باشد كه به درنگي و خواندني بيارزد يا به قول حافظ به لهجه شيرازي «كرا» كند! ابتكار اين انتخاب و واژه از من نيست. عنوان «وقفه» را سالها پيش در يكي از روزنامههاي غيرمشهور عربي در طنجه ديده بودم. البته ريشه اين ايده به فردوسي نيز ميرسد. در بيان ماجراهاي بزرگمهر فرزانه با انوشيروان بيدادگر، هنگامي كه انوشيروان راه و رسم و ويژگيهاي فرزانگي و بزرگي را از بزرگمهر ميپرسد:
چنين داد پاسخ كه آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي
اين چهار ويژگي هنگامي كه در كنار هم قرار ميگيرند و شخصيت كسي را ميسازند، حالا بيا و تماشا كن! از تماشاي چنين انساني و چنان فرزانگي سيراب نميشويم. او همان روشن رايي است كه در جستوجويش بوده و هستيم.
دل كه آيينه صافي است غباري دارد
از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي
انوشيروان گُنجايي و توانايي فهم و درك شخصيت فرزانه بزرگمهر را نداشت. او را به زندان افكند و آزار داد. سرانجام بزرگمهر با درنگ و آهستگي به داد انوشيروان بيدادگر رسيد! امپراتور روم سه مجسمه آدمك طلاي ناب - نه مطلا- براي انوشيروان فرستاده بود، تا دانايان ايران تشخيص دهند كدام يك ارزش بيشتري دارد. هر چه جستوجو كردند، ديدند هيچ تفاوتي در وزن و در شمايل آدمكها يا مجسمههاي طلا وجود ندارد. مشاوران انوشيروان گفتند شايد، بزرگمهر بتواند، تفاوت را بيابد. او را از زندان آوردند. چشمانش در تاريكي و تنگناي زندان نيمه نابينا شده بود. آدمكها را تحويل گرفت. گفت: بررسي ميكنم. بعد از مدتي گفت: اين يك ارزش بيشتري دارد! پرسيدند: چرا؟ گفت: با سيمي نازك، از سوراخريزي كه در گوش مجسمه بود، درون مجسمه را كاويدم. سر سيم يكي از مجسمهها از دهانش خارج شد. او كسي است كه تا سخني را ميشنود، بيدرنگ روايت ميكند. دومي، سر سيم از گوش ديگرش خارج شد. او از اين گوش ميشنود و از گوش ديگرش رها ميكند. مجسمه سوم، سر سيم از گوش كه عبور كرد، به ميان سرش به مغزش رسيد، بعد به سمت دهانش راه يافت. او سخني را كه ميشنود دربارهاش تامل ميكند، سخن را هضم ميكند و پس از درنگ بر زبان ميآورد! درنگ! جهان به روايت فردوسي در داستان پادشاهي منوچهر: «سراي درنگ است…»
ستون درنگ، سراچه درنگ است. درنگي در ساحت فرهنگ و انديشه و اجتماع، شايد هم گاهي به ندرت يا به ضرورت با طعم پرّان فلفل سياست!