مروري بر فيلم راههاي افتخار ساخته استنلي كوبريك از منظر تحليل گفتمان انتقادي
قهرمانِ عدالتخواهي كه از كنار عدالت به سكوت عبور كرد
راضيه فيضآبادي
هر وقت راههاي افتخار را ميبينم - مهم نيست بار اول باشد يا بار بيستوچندم- بعضي سكانسها متاثرم ميكند. هميشه در سكانس آخر، انگار من هم كنار سربازان شكستخورده فرانسوي در آن كافه قديمي و متروك نشستهام و به آواز دختر آلماني گوش ميكنم، من هم مانند آنها اشك از چشمانم سرازير ميشود. من راههاي افتخار را دوست دارم و از ديدنش خسته نميشوم. اما چرا؟ فيلم با من چه ميكند كه تا به اين حد تاثيرگذار است؟ چگونه آنچه ميخواسته تصوير كند را تصوير كرده و من آن را منفعلانه پذيرفتهام؟ براي ساختن آن تصوير كه انعكاسي از ايدئولوژي اثر است، چه چيزهايي را از ديدگانم پنهان كرده؟ اين سوالي است كه من از منظر يك منتقد و در چارچوب تحليل گفتمان انتقادي، هر زمان كه اثري هنري، قهرماني بي چون و چرا و خدشهناپذير ميسازد، ذهنم را درگير ميكند. با اينكه من و احتمالا شما، تا انتهاي فيلم، دكس را قهرمان فيلم ميدانيم، اما ميتوانيم كمي از فيلم فاصله بگيريم و سوالهايي طرح و سعي كنيم به آنها جواب دهيم. چرا دكس دستور ژنرال ميرو را پذيرفت؟ چرا از فرماندهانش خواست سه نفر از سربازانشان را به عنوان متهم به دادگاه معرفي كنند؟ چرا آن سه متهم بيگناه، در هيچ كجاي فيلم اعتراضي به دكس نكردند؟ چرا او وقتي به خطاي ستوان رُژه واقف شد، هيچ كاري نكرد؟ چرا تنها مخالفِ سرسخت دكس، ژنرال ميرو بود كه سياهترين و تاريكترين شخصيتِ فيلم است؟ شايد توانسته باشم، در همين ابتدا نسبت به حقانيت دكس و كليتِ اثر، ترديدي بر خاطرتان بيفكنم.
سال ۱۹۱۶ است و فرانسه درگير جنگ جهاني اول با آلمان. داستان در جبهه فرانسه اتفاق ميافتد. ژنرالهاي فرانسوي تصميم دارند منطقه استراتژيك تپه آنت را كه به نظر نفوذناپذير ميآيد، از دست نيروهاي آلماني خارج كنند. صحنه جنگ آنطوركه فرماندهان ميخواهند پيش نميرود و سربازان فرانسوي عقبنشيني ميكنند و دستهاي حتي از سنگرهايشان خارج نميشوند. عقبنشيني نيروهاي دكس هيچ به مذاق ژنرالهاي جنگ خوش نميآيد و تصميم ميگيرند كه چند تن از سربازان را براي عبرت ديگران به جرم بزدلي در دادگاه نظامي محكوم كنند. دادگاه تشكيل ميشود و آنها محكوم و اعدام ميشوند.
شخصيتهاي اصلي فيلم دو گروه هستند: گروه فرماندهان به ترتيبِ سلسه مراتب، ژنرال برولار، ژنرال ميرو و سرهنگ دكس و گروه سربازاني كه به جرم بزدلي محاكمه ميشوند، سرجوخه فيليپ پاريس، سرباز موريس فرول و سرباز پير آرنو از هنگ هفتصد و يكم. در اين ميان، سرهنگ دكس جايگاه ويژهاي دارد، او حلقه واسط اين دو گروه است.
در ابتداي فيلم، ديدار ژنرال برولار و ژنرال ميرو در قصري مجلل و با آييني رسمي و تشريفاتي انجام ميشود. كوبريك مثل هميشه از عمارتها و قصرهاي باشكوه استفاده كرده است، اما اينبار براي فضاسازي جلوههاي تصنعي و ارزشهاي ظاهري و كمعمق ژنرالهاي فرانسوي؛ همانها كه دم از آبرو و حيثيت ملي ميزنند ولي هيچ تعهدي به سربازان فرانسوي ندارند. قرينه اين سكانس، ديدار ژنرال ميرو و سرهنگ دكس است كه در سنگر دكس اتفاق ميافتد، وقتي وي نيمهبرهنه مشغول تميز كردن خود از گل و لاي ميدان جنگ است. سنگر او مكاني محقر با سقفي كوتاه است، اين ميزانسن فشارها و اِنقيادي كه دكس در آن قرار گرفته است را بازمينماياند و اين حس را در مخاطب القا ميكند كه او چارهاي جز پذيرش دستور ژنرال ميرو ندارد. تفاوت اين دو سكانس كه قرينه هم هستند، جدا از ميزانسنها، اين است كه ما به خلوت و حريم شخصي سرهنگ دكس وارد شدهايم و حسِ همدليمان را نسبت به او برميانگيزد، اتفاقي كه در صحنه رويارويي ميرو و برولار به هيچوجه حاصل نميشود. گفتوگوي آنها در آن سنگر دخمهمانند، پرشور و پرحرارت است، هر كدام با نكته سنجي و سخنوري اِعمال قدرت ميكنند، ولي در خلالِ اين گفتوگو، حقانيتِ نگاه سرهنگ دكس كم كم براي ما آشكار ميشود. همانجا كه حسِ ناخوشايندش را از جنگ، شوخطبعانه ميگويد يا وقتي از سربازانش شجاعانه دفاع ميكند يا هنگامي كه وطنپرستي را آنگونه كه ميرو جلوه ميدهد، به هجو ميگيرد. افزون بر ديالوگها، دوربين هم او را محور صحنه قرار ميدهد و دورش دايرهوار ميچرخد. او در مركز تصوير قرار دارد، حتي وقتي ژنرال ميرو در حال صحبت است، ما به دكس چشم دوختهايم تا واكنشهايش نسبت به حرفهاي ميرو را از نزديك رصد كنيم. اين سكانس، خباثت و پليدي ميرو را در مقابل پايمردي، خردمندي و انساندوستي دكس قرار ميدهد و آرام آرام او را در قامتِ قهرمانِ روايت به تصوير ميكشد. اما سوال اينجاست چه چيز دكس را متقاعد ميكند كه سربازانش را به كام مرگ بفرستد؟ پايمردي دكس چرا در خدمت نپذيرفتن اين دستور به كار گرفته نميشود؟ وقتي ميرو به او ميگويد كه «اگر فرماندهاي اعتماد به نفسش را از دست داده باشد، چه انتظاري از افرادش بايد داشت؟» او ميپذيرد كه به آنت حمله كنند، ولي آيا در هيچ جايي از فيلم، دكس درباره اشتباه خود براي پذيرش اين دستور، لحظهاي تامل ميكند؟ آيا اين اثر، بينندهاش را در پذيرش حقانيت و قهرماني دكس مردد ميكند؟
يكي از چالشبرانگيزترين مسائل اين فيلم، معرفي سه تن از سربازان حاضر در صحنه جنگ براي معرفي به دادگاه است. دكس با فرماندهانش جلسه ميگذارد و دستور ميدهد سه نفر از افرادشان را براي محاكمه به دادگاه نظامي معرفي كنند. اين سكانس خيلي كوتاه است و تنها كسي كه سخن ميگويد دكس است، هيچكدام از سه فرمانده، هيچ حرفي نميزنند؛ اما يكي از فرماندهان يعني ستوان رُژه كه شاهد بودهايم فردي از گروهانش را در يك عمليات كشته است در مركز توجه دوربين است. او تنها كسي است كه به دكس نگاه نميكند و به زمين خيره شده است (تصوير 1). دكس در اين سكانس، با وجود اينكه ميداند عملش دور از عدالت است، اين كار را پايمردانه انجام ميدهد. گويي دكس هيچ ترديدي براي انجام اين كار ندارد و هيچجاي ترديدي براي ما هم نميگذارد كه فرماندهان بايد اين كار را انجام دهند. آيا كاري كه دكس انجام ميدهد، اِعمال قدرت براي انجام اقدامي ناعادلانه نيست؟ اگر ما به عنوان بينندگان با نگاهي غيرانتقادي، تماشاگران منفعلِ اين صحنه باشيم، به راحتي اين را ميپذيريم كه دكس چارهاي نداشته است. ميپذيريم كه آن فرماندهان هم، افرادي فرمانبردار هستند و چارهاي جز اطاعت ندارند. اثر با برجسته كردن ستوان رُژه، توجه ما را به جاي اينكه به دكس جلب كند، به او و چگونگي انتخابِ او و هراسش از رسوايي جلب ميكند. اين از شگردهايي است كه اثر، هنرمندانه به واسطه آنها، ميتواند ذهنِ ما را نسبت به موقعيتهايي بيتفاوت و نسبت به موقعيتهايي حساس كند.
سكانس بعدي، موقعيتي است كه سرجوخه فيليپ پاريس -كه يكي از محكومين است- با دكس درباره اشتباهِ رُژه در ميدان جنگ صحبت ميكند (رُژه يكي از نيروهاي خودي را كشته است)، قرينه اين سكانس، سكانسي است كه ژنرال برولار از اشتباه ميرو آگاه ميشود (ميرو به فرمانده توپخانه دستور داده بود كه بر سر نيروهاي خودي بمب بريزد). دكس براي پاريس كاري نميكند، همانگونه كه ژنرال برولار براي سربازان بيگناه محكوم به اعدام كاري نميكند! و عجيب است كه ما واكنش دكس را قابل بخشش ميدانيم ولي اشتباه ژنرال برولار را نه! من فكر ميكنم، اثر با گنجاندن صحنه جشن و پايكوبي برولار باعث ميشود او را انساني قدرتطلب و كامجو بدانيم و واكنشش را به دور از انسانيت و عدالت؛ به همين خاطر است كه گناه او را نابخشودني ميدانيم و گناه دكس را بخشودني، در صورتي كه اصلِ ماجرا در هر دو موقعيت يكي است، واكنش هر دو بعد از آگاه شدن به اشتباهِ يكي از زيردستانِ خود، واكنشي دادخواهانه و عادلانه نيست.
صحنه دادگاه از صريحترين و بيپردهترين صحنههاي فيلم است: دادگاهي كه دادخواهي در آن، غايبِ آشكار است. معماري شكوهمند عمارت دادگاه، در تعارض است با دادستاني محقر كه در حال برگزاري است. ميزانس پرنور است، خورشيد به صحن دادگاه ميتابد، ولي پرده از حقيقت برنميدارد و سياهي پيروز ميشود. دوربين به شيوه كوبريك به انتظار ايستاده است: گاهي از لابهلاي افراد حاضر در دادگاه؛ گاهي چشم در چشم متهمان با نگاهي خيره و گاهي جايي بالاتر از صحنه در مقام ناظري بيروني. اقتدار دكس نه فقط در ديالوگها و در لحن و صداي او بلكه در تصاوير نيز ديده ميشود. در نطق پاياني، حضور دكس در يكسوي صحنه و قرار گرفتن عوامل دادگاه در سويي ديگر، وزن تاثيرگذاري او را سنگين كرده است. قدمهاي باصلابت او در صحنه دادگاه و نماي رو به بالاي دكس زماني كه با اعضاي دادگاه صحبت ميكند بر حقانيت نگاه او صحه ميگذارد و او را به مقام قهرماني عدالتخواه ارتقا ميبخشد. اثر از تمام داشتههايش بهره ميبرد تا دكس را در تنگنايي مقدر قرار دهد و به ظاهر از او قهرماني فراتر از اين تنگناي مقدر ميسازد. مثلا اگر ميزانسن را در تصوير 2 به خاطر بياوريد كه چگونه سر اسلحه نگهبان به سوي دكس نشانه رفته است، كارِ دشوار و پيچيده دكس را در موقعيتي اينچنين تحت سلطه و نفوذ قدرتِ حاكم كاملا حس خواهيد كرد. اينگونه است كه درنهايت با وجود حكم اعدام افراد بيگناهش، دكس با ظرايفي روايي و سينمايي نزد مخاطبان اثر تبرئه ميشود.
نتيجه دادگاه از زبان گروهبان بولانژه بيان ميشود، زماني كه به شش نگهبان، حكم اعدامِ متهمان (و در واقع محكومانِ مقدّر) را اعلام ميكند. در اينجا يكي از تراژيكترين تعليقهاي هيچكاكي شكل ميگيرد، حكمي كه مخاطب پيش از آن سه قرباني بيگناه به آن آگاهي مييابد و در اضطراب و سوگ اين تراژدي سهيم ميشود. تمامِ مدتي كه آن آخرين شام را ميخورند و نميخورند، ما ميدانيم كه هفت صبح فردا به جوخه اعدام سپرده خواهند شد. اهميتِ اين صحنه جايي است كه سربازان در آن آخرين شام، هنوز باور دارند كه سرهنگ دكس نجاتشان خواهد داد. گويي اثر ميخواهد مخاطب را متقاعد كند كه حتي آنها كه به نوعي قرباني تمام فرماندهان (ازجمله دكس) هستند، او را منجي خود ميدانند. هيچكدام از آنها حتي در جمع خصوصي خود، كه دكس حضور ندارد، كوچكترين اعتراضي به دكس نميكنند كه چرا نتوانست آنها را از منجلابِ ناعادلانهاي نجات دهد كه او در آن گرفتارشان كرده است. اعتراضهاي متصورِ سه سرباز متهم، گويي خارج از اين روايت است، چراكه اثر زيركانه نميخواهد صداي اعتراضشان را در تصوير بازتاب دهد.
سكانس مهمِ ديگر اين اثر، جايي است كه دكس، رُژه را به خاطر اشتباهي كه مرتكبشده مجازات ميكند. در واقع دكس، رُژه را كه فردي ترسو و ضعيف است، مسوول جوخه آتش ميكند. قرينه اين سكانس، جايي است كه ژنرال برولار، ميرو را به خاطر اشتباهي كه مرتكب شده به دادگاه نظامي معرفي ميكند. به نظر من، همانقدر كه كار برولار نوشدارويي بعد از مرگ سهراب است، كار دكس هم اينگونه است، ولي شگفتا كه ما سوگيرانه، دكس را تبرئه ميكنيم و برولار را نه!
صحنه اعدام در اوج تقارن و نظم است. سربازان به صف ايستادهاند. متهمان در مسيري منظم به سوي جوخه اعدام ميروند، در دو سويشان به نظم، نگهبانان محافظ هستند؛ مانند مترسكهايي خوفناك، اما بيجان. حتي درختهاي پيشِ رو هم انگار با دست ناپيدايي به قاعده و متقارن ريشه دواندهاند. همه چيز همانطور است كه در پيشگاه عدالت بايد اينگونه باشد. سكانس اعدام، تنها سكانسي است كه تمام شش شخصيت مهم اثر، يعني سه نفر از دسته فرماندهان و سه نفر از دسته سربازان حضور دارند. سرجوخه فيليپ پاريس، شجاعانه با چشمان باز ايستاده است، سرباز موريس فرول درمانده و ترسيده با چشماني بسته به چوبه دار تكيه داده است و سرباز پير آرنو بيهوش با كمك برانكارد سرپا نگه داشته شده است. ژنرال برولار، ژنرال ميرو و سرهنگ دكس در رديف ناظران، صحنه اعدامِ سربازاني را تماشاگرند كه به قول ميرو «به خوبي مردند»؛ حاشا كه فرماندهانِ «راههاي افتخار»، نظارهگر قرباني شدنِ سربازانِ بيراه و بيافتخار خويشند.
پايانبندي راههاي افتخار، انسانيتِ مغفولمانده فرماندهان جنگ را نزد سربازانِ خويش احيا ميكند. سربازاني كه در ابتداي اين سكانس در آن كافه متروك، مرداني هوسران، مغلوبه و بيرحم بازنمايي ميشوند و در انتهاي اين سكانس، مردان بيپناهي هستند كه از بدِ روزگار در اين موقعيت قرار گرفتهاند. گويي موسيقي به عميقترين لايههاي وجودشان راه مييابد، بيهيچ ردي از سوگيريهاي قومي و نژادي. دكس، بيرون، پشتِ در ايستاده است و در انتظار بازگشت به جبهههاي جنگ است، در انتظار تكرارِ دوباره و دوباره راههاي افتخاري؛ داستانِ قهرمانيها و قربانيها. دكس بيرون از كافه ايستاده است، گويي هيچگاه مرز بين اين دو گروه، فرماندهانِ فرادست و سربازانِ زيردست، با هر پيرنگ و هر نوع قهرمانسازي كمرنگ نخواهد شد.
اثر، از تمامِ ترفندهاي روايي و سينمايي كمك ميگيرد تا دكس را قهرمانِ اين ميدان نشان دهد. «راههاي افتخار»، دو قطبي كاذبي شكل ميدهد از دكس و ژنرال ميرو؛ هر اندازه كه از ژنرال ميرو فردي جاهطلب و خبيث ميسازد، به نحوي ضمني دكس را فردي خيرخواه و دادگر جلوه ميدهد. اينگونه است كه آنچه دكس انجام ميدهد، اقدامي قهرمانانه تلقي ميشود و آنچه انجام نميدهد يعني اقدامهايي را كه ميبايد انجام ميداد يا ميتوانست انجام دهد تا شايد انسانهايي بيگناه، قرباني جاهطلبي فرماندهان نشوند، از چشمانمان پنهان ميكند. من در اين جستار سعي كردم، بر سكوتهاي تعمدي دكس پرتويي بيفكنم، چراكه اثر، سوگيرانه تنها به شايستگيهاي او نورافشاني كرده است. به گمانِ من، پايانِ به شدت تراژيك اين اثر، آنجا براي مخاطبان قابل تحمل ميشود كه همچنان دكس را قهرماني پايمرد، خردمند و انساندوستي در ميانه اين ميدانِ ناعادلانه بيابند. او هست تا بارِ ديگر، اگر كه اتفاق افتد، از سربازانِ زيردست، باصلابت دفاع كند، هر چند كه شايد باري ديگر آن سربازانِ متهمِ بيگناه قرباني شوند.
سخنِ آخر اينكه، مهمتر از آنچه درباره دكس بيان شد، آنچه در اين اثر مهجور مانده است، همان «عدالت» است. دريغا كه اثر به ظاهر داعيهدار عدالت است، اما انگار ميتوان از اين ارزشِ ذاتي به گونهاي پايمردانه، خردمندانه و انساندوستانه دفاع كرد كه جاي خالياش به چشم نيايد. گويي ميتوان قهرماني دادگستر داشت كه در بزنگاههايي خطير، افرادي را قرباني كند و در دادگاه آنگونه فصيح، با گامهايي استوار و سري افراشته و صدايي رسا، سخنوري كند. اما بهراستي مسيري كه از كنارِ عدالت، سهلگيرانه و به سكوت عبور كند، مسير قهرمانانِ عدالتخواه، نخواهد بود.