در هفتادوپنج سال دوم
پيمان طالبي
سوم بهمن زادروز بهمن فرمانآراست؛ مردي كه در كارنامهاش آنقدر اتفاق مهم وجود دارد كه نسل من و نسلهاي پيش و پس از من، به اين سادگيها او را از ياد نبرند. فرمانآرا در سال گذشته كار مهمي كرد كه در اين يادداشت برآنم كه بيشتر به اين جنبه از زندگي او
بپردازم.
كتاب خاطراتِ خالقِ «بوي كافور عطر ياس»، در سال گذشته به همت محسن آزرم و نشر چشمه، با نام «هفتادوپنج سال اول» به چاپ رسيد و با استقبال ويژهاي
هم روبرو شد.
اين كتاب هفتصد صفحهاي، حاصل قريب به صد ساعت گفتوگو بود كه در آن، از گوشه گوشه زندگي فرمانآرا سخن به ميان آمد. آزرم كار بزرگي كرده و رد پاي فرمانآرا را در همه كتابها، مجلات، روزنامهها و ... دنبال
كرده بود.
اساسا مقوله «گفتن» براي يك هنرمند، همواره تبعات مثبت و منفي بسياري دارد. بسياري از بزرگان فرهنگ و هنر، ترجيح ميدهند كمتر مصاحبه كنند يا چيزي درباره يك واقعه قديمي نقل كنند.
اكثر كتابهايي كه در اين سالها، با محوريت تاريخ شفاهي و خاطرات زندگي يك هنرمند به انتشار رسيده، محل مناقشه بسياري
بوده است.
حتما به ياد ميآوريد كه انتشار كتاب «پير پرنيانانديش» به سعي ميلاد عظيمي و عاطفه طيه، در مورد خاطرات هوشنگ ابتهاج چه بلوايي به پا كرد، بيآنكه توجه شود كه ابتهاج، عظيمي و طيه چه كار
بزرگي كردهاند.
وقتي حرف از خاطره به ميان ميآيد، بسياري مدعي ميشوند كه اصل ماجرا اين نبوده و اين نسخه از واقعه، تحريفشده ماجراي اصلي است و به قول اخوان ثالث: چه و چهها... با اين اوصاف، خاطره نوشتن، مصاحبه كردن و در كل «گفتن» در فضاي هنر و فرهنگ، شهامت ميخواهد؛ شهامتي كه بهمن فرمانآرا نشان داد كه در 75 سالگي به خوبي از آن
برخوردار است.
چندي پيش در فضاي مجازي، يكي از روزنامهنگاران باسابقه كه امروز ديگر فعاليت مطبوعاتي ندارد، ويديويي از خود منتشر كرد كه در آن به بيان خاطرهاي از دوران پيش از انقلاب پرداخته بود.
جماعت بسياري با ديدن و شنيدن صحبتهاي او، در قسمت نظرات، استاد گرانمايه را به نوشتن خاطرات و «مكتوب» كردن تجربيات دعوت كرده بودند. از آن زمان، مدتي ميگذرد و استاد عزيز كماكان مشغول انتشار آن ويديوهاي آموزنده و مفيد است اما بايد گفت «شهامتِ» مكتوب كردن، از جنسي ديگر است. به خصوص براي او كه خود روزنامهنگار بوده و ميداند نوشتن يعني دعوي، يعني ثبت در تاريخ!
آخرين بار فرمانآرا را در نمايشگاه آثار محمد احصايي در گالري گلستان ديدم. بعد از سلام و احوالپرسي، خواستم از ميزان فروش كتاب بدانم. اين شد كه پرسيدم: «استاد از هفتادوپنج سال اول چه خبر؟» لبخندي زد و گفت: «نميدانم. من الان ديگر در هفتادوپنج سال دوم هستم!» عمرش دراز باد.