نگاهي به كتاب «ناگهان انقلاب» در گفتوگو با رامين كريميان
يك انقلاب كاملا مردمي
ماهرخ ابراهيمپور- محسن آزموده
در بادي نظر ممكن است چنين به نظر برسد كه با گذشت 43 سال از انقلاب بهمن 1357، همه حرفها راجع به آن زده شده و آحاد جامعه و به خصوص اهل نظر و دغدغهمند، راجع به آن تبيين و ديدگاهي معين دارند. كثرت فيلمها، مصاحبهها، گفتوگوها، كتابها، مقالات و خاطرات ممكن است اين تصور را پديد آورد كه گويي همه چيز را راجع به اين رويداد مهم تاريخي در نيمه پاياني سده بيستم ميلادي ميدانيم و چيزي نميتوان به آن افزود. اما واقعيت چيز ديگري است. اين روزها، به خصوص نسل سوم و چهارم پس از انقلاب، بهرغم انباشت دادهها و اطلاعات، درك مستدل و روشني از اين واقعه ندارند و طنين اين ابهام را در پرسشهايي كه از نسلهاي پيشين مطرح ميكنند، ميتوان شنيد، وقتي ميپرسند كه چرا انقلاب كرديد؟ يا چه كساني انقلاب كردند؟ كتاب ناگهان انقلاب، اثر تحقيقي چارلز كورزمن يك پاسخ دقيق و تا حدودي قابل قبول به اين پرسشها ارايه ميكند، اگرچه روشن است كه نميتوان و نبايد تنها به آن اكتفا كرد و بايد آن را تنها يك منظر روشنگر به انقلاب 57 قلمداد كرد، همچنانكه انبوه آثار تحقيقي پژوهشگران پيشين مثل نوشتههاي پژوهشگراني چون حسين بشيريه، يرواند آبراهاميان، فرد هاليدي، همايون كاتوزيان، نيكي كدي و... در كنار كتابهاي خاطرات و روايتهاي تاريخي و تصاوير و مصاحبههاي مكتوب و شفاهي، هر يك وجه يا وجوهي از اين واقعه را آشكار ميسازند. چارلز كورزمن در كتاب مذكور منظري متفاوت به انقلاب ايران گشوده. او به جاي تبيين، ضد تبيين ارايه كرده و آن را بهترين راه براي توضيح تنوع بيقاعدگيها، سردرگميهاي افراد و بههم ريختگي اوضاع دانسته است. اين استاد جامعهشناسي در دانشگاه كاروليناي شمالي كه متخصص در مطالعات خاورميانه و مطالعات اسلامي، در اين كتاب كه رساله دكتراي اوست و نخستينبار در سال 2004 منتشر شده، نخست و بهطور مفصل و دقيق ساير تبيينهاي رايج درباره انقلاب ايران اعم از تبيين سياسي، تبيين سازماني، تبيين فرهنگي، تبيين اقتصادي و تبيين نظامي را تشريح ميكند و نشان ميدهد كه هر يك از اين تبيينها، بهرغم روشنگريهاي فراوان، به تنهايي در توضيح وقوع انقلاب ناكامند و به ويژه براي توجيه رويداد انقلاب در سالهاي 1356 و 1357 بسنده نيستند. او در نهايت نتيجه ميگيرد كه متخصصان علم اجتماعي هيچگاه قادر نخواهند بود وقوع انقلابها را پيشبيني كنند، چون خود انقلابيون هم از پيش نميدانند چه رخ خواهد داد. بنابراين كورزمن به جاي ارايه يك تبيين، از ضدتبيين بهره ميگيرد، يعني خودش را جاي كنشگراني قرار ميدهد كه در ماههاي منتهي به انقلاب در صحنه حضور داشتند و نشان ميدهد كه انقلاب زماني رخ ميدهد كه بخش قابل توجه و پاي كاري از مردم، به نيروي موثر (critical mass) تبديل شوند و وقوع انقلاب را امكانپذير تلقي كنند و حاضر باشند براي آن به صحنه بيايند. اينچنين است كه ناگهان انقلاب رخ ميدهد. از كتاب ناگهان انقلاب با نام اصلي Unthinkable Revolution in Iran تاكنون سه ترجمه به فارسي عرضه شده، يكي با عنوان «انقلاب تصورناپذير در ايران» ترجمه محمد ملاعباسي (نشر ترجمان)، دومي با عنوان «انقلاب ناانديشيدني در ايران» ترجمه محمد كريمي (نشر سوره مهر) و سومي «ناگهان انقلاب» با ترجمه رامين كريميان (نشر ني). آنچه ميخوانيد گفتوگويي است با رامين كريميان، پژوهشگر و مترجم علوم اجتماعي كه ترجمهاي روان و دقيق از اين كتاب عرضه كرده و خود نيز در زمينه تاريخ معاصر ايران صاحبنظر است.
در ابتدا بفرماييد ويژگي يا اهميت كتاب چارلز كورزمن در چيست كه اينك بعد از دو دهه دستكم سه ترجمه از آن به فارسي منتشر شده است؟
كتاب «ناگهان انقلاب» از حيث بررسي آكادميك و دانشگاهي انقلاب ايران اثر مهمي است زيرا انقلاب سال ۵۷ ايران را در ذيل موضوع جنبشهاي اجتماعي با نگرش نسبتا جديدي در زمان انتشار كتاب يعني در سال 2004 بررسي و تحليل كرده است. اين نگرش يا ديدگاه جديد شرايط امكانپذيري شركت مردم عادي در يك جنبش اجتماعي همچون انقلاب ۵۷ در وضعيت سردرگمي و ابهام است. انقلابهاي كلاسيك را معمولا با پيشاهنگان انقلاب پيش ميبرند. اما كورزمن در اين كتاب كوشيده نشان بدهد كه افراد معمولي چگونه و با چه انگيزههايي و تحت چه شرايطي در انقلاب شركت ميكنند و آن را تبيين كند. تبيين او كه خودش آن را «ضد تبيين» ميخواند، با نوآوريهايي همراه است.
در كتابهاي موجود راجع به انقلاب ايران، مخصوصا كتابهايي در داخل نوشته شدهاند، عمدتا به اين نكته كلي اشاره ميشود كه امريكاييها از وقوع انقلاب ايران غافلگير شدند. اما كورزمن در همان بخشهاي آغازين كتاب ميگويد برخي پژوهشگران يا افراد غيرسياسي يا كساني كه اطلاعاتي به دستگاههاي سياسي امريكايي ميدادند، مثل جيمز بيل نكات مهمي راجع به وضعيت وخيم ايران مخابره ميكنند در حالي كه مثلا سفير امريكا اين سخنان را شايعه و نادرست ميخواند. ارزيابي شما از اين موارد چيست؟
البته همانطور كه در كتاب آمده سفير وقت امريكا ويليام ساليوان نامهاي به وزير خارجه مينويسد و هشدار ميدهد كه بايد به تغيير شرايط انديشيد؛ عنوان كتاب هم از روي همين نامه گرفته شده. اما دستگاه سياسي و بهخصوص شخص رييسجمهور وقت جيمي كارتر نميخواستند يا نميتوانستند اين واقعيت را قبول كنند. كورزمن در همين مورد به نكته جالب توجهي اشاره ميكند و ميگويد كه سفارتخانه امريكا در آن زمان كارمند فارسي نداشت و بعدا يكي، دو كارمند زبان فارسي ميآورند. در هر صورت اهميت اين نكته در اين است كه كورزمن ميخواهد بگويد كه اتفاقا تقريبا همه فكر ميكردند كه وقوع انقلاب يك وضع غيرممكن است. يعني هم نظام سياسي حاكم بر ايران و هم دستگاه ديپلماسي فرنگيها به خصوص، اصلا نميتوانستند انقلاب را پيشبيني كنند و امكان تغيير در وضعيت را تشخيص ندادند. البته چندين كارشناس سيا يا كساني كه براي سيا گزارش ميدادند، از جمله ماروين زونيس، نويسنده كتاب «شكست شاهانه» و جيمز بيل، پيشبينيهايي كردهاند. اما نكته مهمي كه بايد به آن اشاره كرد و انگيزه من هم از ترجمه كتاب بوده و در مقدمه آن را نوشتهام، اين است كه بسياري تصور ميكنند كه يك عدهاي يكباره بلند شدند و انقلاب كردند. در صورتي كه كسي انقلاب نكرد، انقلاب پيشآمد، انقلاب شد. به نظر من كورزمن اين پيش آمدن انقلاب را هم خيلي خوب تبيين و توصيف كرده و هم آن را تئوريزه كرده. يعني كسي نميخواست انقلاب كند حتي آقاي [امام] خميني. البته از اواخر دهه 1340 و اوايل دهه 1350، برخي گروههاي چريكي كه عليه حكومت شاه جنگ مسلحانه ميكردند يا خيلي از روشنفكران كه با سيستم سياسي و اجتماعي اختلافات جدي داشتند و مخالف بود و زندان ميرفتند ميل به انقلاب و سرنگوني قهرآميز حكومت شاه داشتند اما آنها هم برنامهريزياي براي انقلاب نداشتند. تازه اگر برنامه هم داشتند آن زماني كه تصور ميكردند و به آن شكلي كه فكر ميكردند محقق نشد، چون مثلا گروهي از چريكها تصور ميكردند كه انقلاب از روستا شروع و به شهر ختم ميشود و گروهي هم برعكس آن. در حالي كه آن شكل از انقلاب رخ نداد و يك انقلاب مردمي و تودهاي به وقوع پيوست. كورزمن چرايي و چگونگي وقوع اين شكل از انقلاب را به خوبي توضيح ميدهد. اين انقلاب، فقط انقلاب نخبگان نبود. مثلا گفته ميشود انقلاب روسيه كار صد نفر است و به يك معنا كودتاست. صد نفر در سنپترزبورگ و مسكو، مراكز حساس مثل ايستگاههاي برق و غيره را ميگيرند و انقلاب پيروز ميشود. اما انقلاب ايران انقلابي كاملا تودهاي يا مردمي است و به همين علت از برخي جهات با انقلاب فرانسه مقايسه ميشود.
برخي اشارات كتاب به نيروهاي موسوم به ليبرال مثل نهضت آزادي و جبهه ملي طنزآميز و با طعنه است. مثلا گفته ميشود يك مهماني در باشگاهي برگزار ميكنند و تصور ميكنند كه اين كار موفقيت بزرگي است. چرا نويسنده چنين نگاه دو پهلو يا ريشخندآميزي به آنها دارد؟ اگر نويسندگان ايراني چنين نگاهي به ساير نيروهاي سياسي داشته باشند، ميشود آن را به جناحبندي سياسي و طرفداري از اين يا آن گروه منتسب كرد، اما چرا يك پژوهشگر غربي كه عليالقاعده بايد بيطرف باشد، اينطور طعنهآميز از برخي گروهها سخن ميگويد؟
اولا من خيلي با اين دريافت شما موافق نيستم. طعنه و تمسخري در كار نيست. اتفاقا كورزمن تعمدا چنين موضوعي را مطرح ميكند. يك مفهوم مهم كه در زبان فارسي به خوبي متمايز نشده مفهوم اپوزيسيون است كه ما آن را به «مخالف» ترجمه ميكنيم. در صورتي كه اپوزيسيون مخالفي است كه بالقوه احتمال جانشيني حكومت را دارد. در دوره پهلوي دوم بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 اپوزيسيون اصلي شاه جبهه ملي بوده است. منظور كورزمن هم از ليبرالها همين جبهه ملي و نيروهاي نزديك به ايشان مثل نهضت آزادي است. اينها هيچ تشكل و برنامه و زمينه سياسي و اجتماعي نداشتند. اشارات كورزمن به اين گروهها بيشتر از اين حيث است. اين نكته درستي است و كساني كه راجع به جبهه ملي دوم و سوم تحقيق كردهاند، اين آشفتگي و پراكندگي را در نيروهاي جبهه ملي تاييد ميكنند. در واقع نيروهاي جبهه ملي وادادند، زيرا تنها اپوزيسيون به معناي واقعي و دقيق كلمه، جبهه ملي بود و واقعيت اين است كه اينها وادادند، مثلا بختيار از اپوزيسيون به پوزيسيون بدل ميشود و مدافع شاه ميشود. براي همين است كه شاه هم در اواخر كه ديگر كار از كار گذشت سراغ دكتر صديقي ميرود و وقتي ايشان شرايط را نميپذيرد ناچار بختيار را انتخاب ميكند.
نويسنده به برخي مكالمههاي خاص و جالب شاه با خبرنگاران اشاره ميكند كه گويا ميخواهد به آنها اشاره كند كه اين آدم (شاه) چقدر از ماجرا پرت است و حرفهايي ميزند كه انگار در جريان امور كشور نيست.
فكر ميكنم تا حد زيادي اينطور بوده، اما چنين نيست كه شاه كلا در جريان اوضاع نباشد. شاه مغرور و متوهم و خودكامه بود. از قول علم نقل شده كه شاه از او ميپرسد تفاوت من با پدرم در چيست، ميگويد به پدر شما نميشد دروغ گفت، به شما نميشود راست گفت! واقعيت اين است كه شاه حرف هيچكس را گوش نميكرد، بهخصوص از حدود سال ۵۳ -۱۳۵۲ كه كشور با درآمدهاي بالاي نفتي وضع اقتصادي خوبي پيدا كرد. قبل از آن هم تا جايي كه من خواندهام و ميدانم همينطوري بوده. يك كتاب فوقالعاده خوب در اين زمينه كتاب «صدايي كه شنيده نشد» است كه شامل نتايج گزارش پيمايشهاي آقايان دكتر علي اسدي و دكتر مجيد تهرانيان در سال ۱۳۵۴ است. اين دو تن كه از جامعهشناسان برجسته بودند در سال ۱۳۵۴ يك پيمايش و نظرسنجي كردند و تحولات اجتماعي را رصد كردند و نتيجه آن را در دو كنفرانس در رامسر و شيراز ارايه كردند (آقايان محسن گودرزي و عباس عبدي نتايج و بررسي آن پيمايش را با يك مقدمه بسيار خواندني تدوين و باز چاپ كردهاند)، اما شاه اصلا به حرفهاي آنها گوش نميدهد و گوشهايش را به روي حقيقت ميبندد. در كنفرانسهاي شيراز و رامسر كه سازمان برنامه و بودجه براي طرحهاي آينده كشور برگزار كرده بود، كارشناسان و صاحبنظران ميگويند اين وضعيت با اين شرايط اقتصادي و اجتماعي دوام نميآورد، اما شاه گوش نميكند. يك علت انقلاب ايران خودكامگي و غرور شاه است. تا جايي كه شخصا به خاطر دارم و از شنيدهها و خواندهها فهميدهام، شاه در واقع خيلي با جامعه ايران مرتبط نبود و فقط يك ژستهاي عوامفريبانه ميگرفت، اما جامعه را نميشناخت و با نيروهاي اجتماعي مرتبط نبود. واقعيت اين است كه حكومت شاه، يك حكومت نامشروع بود. بعد از سقوط پدرش در سال 1320 عدهاي او را با توافق خارجيها علم كردند. بعد هم كه كودتاي 28 مرداد 1332 رخ داد كه اساسا پس از آن حكومتش نامشروع شد. شاه خودآگاه يا ناخودآگاه (البته به نظر من خودآگاه) ميدانست كه يك حكومت نامشروع است. طرحهاي عجيب و غريب او هم شگفتانگيز و غيرواقعبينانه بود. شاه دچار توهم شده بود و اين نكته از آخرين تلاشهاي اصلاحطلباني مثل دكتر علي اميني كاملا روشن ميشود. اما اگر به كتاب برگرديم، به نظر كورزمن با ارايه اين مطالب و ديدگاههاي شاه، بهخصوص در بحث تبيين سياسي، ميكوشد نشان بدهد كه اين انقلاب شده است و امري نيست كه بتوان آن را با برنامهريزي كرد. درست است كه بعدها تلاش ميشود و بسيج نيروها صورت ميگيرد و مبارزه ميشود، اما درنهايت انقلاب يك تحول تاريخي است و كار تاريخ است. كما اينكه نشان ميدهد در جاهاي ديگر كه امكان اصلاح هست، انقلاب رخ نميدهد، اما شاه جلوي امكان اصلاح سياسي را سد كرد.
به نظر ميرسد كه كورزمن نقش نيروهاي مذهبي در وقوع انقلاب را پررنگتر از بقيه ديده است. نظر شما چيست؟
بله، به نظر من هم چنين است، زيرا نيروهاي مذهبي با آنكه از دهه 1340 فعال بودند، اما به طور جدي از 1356 به عنوان پيشگام و سازماندهنده وارد ميشوند. تا قبل از آن سازمانهاي چريكي و تا حدي دكتر علي شريعتي و گروههايي چون جبهه ملي و نهضت آزادي حضور دارند. نيروهاي مذهبي تا قبل از 1356 مخالفان جدي حكومت شاه نيستند. اصلا دستگاه مذهب چنين تلقياي نداشت. آقاي [امام] خميني يك استثنا بود. بحث حضور ايشان در عرصه سياست مفصل است كه به يك معنا خلاف رويكرد سنتي تشكيلات روحانيت است. در صورتي كه تشكيلات روحانيت از عهد صفويه به اين سو، هيچوقت يك نيروي مشخصا سياسي نبوده و بيشتر يك نيروي اجتماعي بوده. اما آقاي[امام] خميني از همان سالهاي ۴2 ـ ۴0 سعي دارد از تشكيلات روحانيت در گرفتن قدرت و امر سياست استفاده كند. اين امر به خصوص بعد از انقلاب هم رخ ميدهد. كورزمن هم به اين نكته اشاره ميكند و ميگويد آقايان بروجردي و شريعتمداري و گلپايگاني و بسياري با اين فعاليتهاي سياسي مخالف بودند، چون اصلا نگاهشان با آقاي [امام] خميني متفاوت بود و فكر ميكردند كه در عصر غيبت، اصولا حكومتها نامشروعاند و اين مباحث. اما آقاي [امام] خميني نظريه ولايت فقيه را ارايه كرد. البته كورزمن جايي كه بحث بسيج اجتماعي و سياسي را مطرح ميكند در نقش نيروهاي مذهبي و تشكيلات روحانيت اغراق ميكند. نيروهاي ديگر هم موثر بودند، مثل دانشجويان و دانشگاهيان كه عمدتا گرايشات چپ داشتند. شايد اينها واقعا موثرتر بودند. اعتصابات را دانشگاهيان و كارگران شركت نفت و كارمندان بانكها شروع ميكنند. اما سياست همين است و آقاي [امام] خميني همه اينها را در دست ميگيرد و بهاصطلاح هژمونيك ميشود.
يكي از نكات جالب كتاب اين است كه در آن با مردم معمولي صحبت ميشود. به نظر شما اهميت اين موضوع در چيست؟
كورزمن خودش به اين موضوع اشاره كرده كه افرادي كه با آنها صحبت كرده كساني هستند كه در ايران نيستند. او مصاحبههاي خود را با ايرانياني كرده كه در تركيه هستند. از اين نظر نميتوانم بگويم كه آنچه اين افراد ميگويند الا و لابد درست است و تلقي ايشان درست است. اما به هر حال اين يك روش مطالعاتي است. نگاه كورزمن مردمشناسانه يا اتنوگرافيك است و به نقش عاملها (agents) توجه ميكند. من فكر ميكنم اگر كورزمن اجازه ميداشت و به ايران ميآمد و با برخي افراد موثرتر يا حتي آدمهاي عادي كه در ايران هستند مصاحبه و گفتوگو ميكرد، ممكن بود به نتايج ديگري هم برسد. يعني احتمالا در آن صورت در وقوع انقلاب نقش اراده را پررنگتر ميديد. تز اصلي او اين است كه مردم و حتي نيروهاي پيشرو، دچار يك سردرگمي و آشفتگي بودند و زماني انقلاب ممكن شد كه اينها از سردرگمي و آشفتگي در آمدند و آن «نيروي موثر» (critical mass) وارد شد. حرف كورزمن اين است كه نيروي موثري به عنوان مردم يا تودهها وارد انقلاب شد. اين نكته را در عكسهاي معروفي بعد از رفتن شاه در راهپيماييهاي عظيم شاهد هستيم. در اين عكسها شاهد حضور توده موثر هستيم.
تا پيش از 5-4 سال اخير، كمتر با جزييات راجع به انقلاب بحث ميشد و از نقش طبقه متوسط بحث به ميان ميآمد. اما در يكي، دو سال پيش، دكتر جوادي يگانه در مقاله «فراموشيدن و فراموشانيدن انقلاب 57» به نقش طبقه متوسط در انقلاب اشاره ميكند و اينكه حضور مردم و توده در انقلاب بعد از رفتن شاه پررنگتر ميشود. كورزمن در كتاب اشاره ميكند كه مثلا حاشيهنشينها مشكلاتي داشتند و درگير مشكلات خودشان بودند و خيلي دير به انقلاب پيوستند. در انقلاب مشروطه هم يك قشر متوسط بودند كه انقلاب را شكل دادند. بنابراين خيلي نميتوان از نقش تودههاي عظيم سخن گفت. توده به قول كورزمن با آنچه ناگهاني پيش آمد، همراه شد. يعني گويي رودخانهاي در جريان است و تودههاي مردم نيز در مسير آن قرار گرفتند.
البته شما چندين سوال را يكجا مطرح كرديد و اين بحث خيلي مفصل است و در اين مجال نميگنجد. البته انقلاب مشروطيت را نميتوان انقلاب طبقه متوسط خواند، بلكه انقلاب سياسي-اجتماعي نخبگان بود كه با اصطلاحات قديمي و كلاسيك ميتوان آن را انقلاب بورژوازي خواند. انقلابي كه طبقه تجار و ساير نيروهاي اجتماعي مثل روحانيت و منورالفكران ميخواهند وارد سيستم تصميمگيري و سياستگذاري شود و به همين خاطر مجلس شورا درست شود. پيش از آن ناصرالدينشاه مجلس مشورتي و هيات دولت درست ميكند، اما كافي نيست و جواب نميدهد. انقلاب مشروطيت بيشتر ادغام اجتماعي طبقه سرمايهداري تجاري در حكومت و دولت است. البته ما آن موقع انواع ديگر سرمايهداري را هنوز نداشتيم. اين روند با تجدد آمرانه يا مدرنيته از بالا هم در دوره رضاشاه و هم در دوره محمدرضا شاه قطع شد. در انقلاب 57 همه اينها سرريز ميكند. بعد از جنگ ايران-عراق است كه يك طبقه متوسطي داريم كه رشد ميكند و در 1376 ميخواهد وارد سياست شود، آن هم در يك شرايط اقتصادي و اجتماعي و سياسي متفاوت. بين 1376 تا 1384 تلاش ميكند و نماينده سياسي خود را وارد قدرت ميكند و با مطبوعات و جامعه مدني ميكوشد در اجتماع نيرو بگيرد. بعد از 1388 هم كه شاهد شكست محض هستيم.
بحث پاياني كتاب راجع به منابع هم بسيار جالب توجه است.
بله، گويا چارلز كورزمن يكبار به ايران آمده است، اما بعد از آن ديگر نتوانسته به ايران بيايد.
كورزمن ميخواهد بگويد كه اتفاقا تقريبا همه فكر ميكردند كه وقوع انقلاب يك وضع غيرممكن است. يعني هم نظام سياسي حاكم بر ايران و هم دستگاه ديپلماسي فرنگيها به خصوص، اصلا نميتوانستند انقلاب را پيشبيني كنند و امكان تغيير در وضعيت را تشخيص ندادند.
يك علت انقلاب ايران خودكامگي و غرور شاه است. تا جايي كه شخصا به خاطر دارم و از شنيدهها و خواندهها فهميدهام، شاه در واقع خيلي با جامعه ايران مرتبط نبود و فقط يك ژستهاي عوامفريبانه ميگرفت، اما جامعه را نميشناخت و با نيروهاي اجتماعي مرتبط نبود.