داستان كوتاه
«من هم چگوارا هستم» نوشته گلي ترقي
چه كسي آقاي حيدري نيست؟
شبنم كهنچي
دام بزرگي در زندگي پهن است كه اغلب آدمها در آن گرفتار ميشوند و آن ملال و تكرار است. گلي ترقي در داستان كوتاه «من هم چگوارا هستم» با خلق شخصيتي به نام «آقاي حيدري»، تيپ درخشاني از كساني ساخته كه در جواني آيندهاي آرماني براي خود تصور ميكنند اما در ميانسالي ناگهان ميبينند تبديل به كسي شدهاند كه با تكرار يك روند ساده، روزگار ميگذرانند و گرفتار ملالند. اين تيپ افراد كه كم هم نيستند، مانند آقاي حيدري - با تفاوتهاي كوچكي- هر صبح سر ساعت مشخصي به دفتر كارشان ميروند، كارهاي مشخصي انجام ميدهند، به امور روز خانواده رسيدگي ميكنند، به خانه برميگردند و روز بعد دوباره... داستان كوتاه «من هم چگوارا هستم» روايت چند ساعت از زندگي آقاي حيدري در ترافيك خيابانهاي تهران دهه چهل است. مردي كه سالهاي جواني را با فكر دگرگون كردن جهان سپري كرده و حالا در حالي كه مثل همه چند سال گذشته قابلمه غذاي بچههايش را به مدرسه ميبرد، ميبيند در آستانه چهل سالگي در ملال و تكرار غرق شده و راه گريزي ندارد. راوي اين داستان، سوم شخصِ محدود به ذهن آقاي حيدري است. داستان در مهر سال 1346 در يكي از خيابانهاي پر ترافيك تهران روايت ميشود. زبان داستان، زباني ساده است و هر چند به خاطر كشمكش دروني شخصيت در ترافيك، فضاي ملتهبي دارد اما داراي ريتم كندي است. فضاسازي گلي ترقي در اين داستان درخشان است؛ ازدحام جمعيت، التهاب، ترافيك، درگيري ذهني مرد، ملال پيادهها. در تمام داستان گرما به التهاب آقاي حيدري دامن ميزند؛ فكر كرد تب دارد، بدجوري گرمش بود، حس كرد پوستش يك مرتبه گر گرفته و آقاي حيدري كلافهتر و عصبيتر ميشود؛ شيشه را پايين ميكشد، يقهاش را باز ميكند، بوق ميزند، به ماشين كناري اعتراض ميكند، به بچه شيشه پاككن فحش ميدهد، سر بليتفروش فرياد ميكشد، قابلمه را بر زمين ميكوبد. كلافگي و التهاب در اين داستان فقط مختص آقاي حيدري نيست: «همه بيدليل به هر گوشه كه باز ميشد هجوم ميآوردند» يا «همه ميدويدند، همه نفسنفس ميزدند، همه ميان ماشينها و چرخها و گاريها پراكنده بودند، همه عاصي و خسته و كلافه به هم نگاه ميكردند و ميگذشتند» يا «هيچ كس تكليف خودش را نميدانست. همه جيغ ميكشيدند و به همديگر اعتراض ميكردند». همانطور كه فقط آقاي حيدري دچار ملال نيست: «كنار جوي، پيرمرد لاغري بساط سلمانياش را روي زمين چيده بود و آهسته چرت ميزد. گاه و بيگاه سرش را ميچرخاند و به اطرافش بهتزده نگاه ميكرد و دوباره سرش روي سينهاش ميافتاد. تسليم، آرام و خميده، به بيتفاوتي و قناعت يك مرغ خانگي ميماند» و جايي ديگر به تشييع تابوتي اشاره ميكند با صلواتهاي نامنظم و خسته و... اين داستان، چهره واقعي شهر و مردمان عاصي در ترافيك و رهگذران خموده در پيادهروها را به تصوير ميكشد. گلي ترقي از آقاي حيدري داستان «من هم چگوارا هستم» شخصيتي به بنبست رسيده ساخته كه براي لحظاتي عصيان ميكند و دلش ميخواهد خودش را از ملال و تكرار نجات دهد. به همسرش تلفن كند و بگويد اين زندگي را دوست ندارد و چيزي فراتر ميخواهد؛ اما نميتواند. او كه روزي به تغيير جهان فكر ميكرد، حالا قدرت تغيير زندگي خودش را ندارد و در مواجهه با اين ناتواني تلاش ميكند به فراموشي پناه ببرد: «قرار بود قبل از چهل سالگي هزار اتفاق افتاده باشد، هزار معجزه غريب، هزار تصميم و انتخاب، هزار كشف و شهود و علم و اعتقاد» و در مواجهه با ناتوانياش ميگويد: «سعي كرد فكر نكند. سعي كرد آن روزها را مثل يك عكس كهنه غمانگيز قديمي توي جيبش پنهان كند و در اولين فرصت دور بيندازد.» در ابتداي داستان، ترقي بيتي از حافظ آورده: «چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شدهاند/ شاهبازان طريقت به مقام مگسي». آقاي حيدري نيز درحالي كه آشفته از گير افتادن در روزمرگي است ناگهان ميگويد: «چه فرقي ميكنه. براي من هميشه همين راه هست. با يه قابلمه ديگه. با يك آبستني ديگه، با يك بچه ديگه.» گلي ترقي، ملال زندگي آقاي حيدري را به همان قابلمهاي كه از هفت سالگي پسرش همواره كنارش بوده و هر روز برده و آورده تشبيه ميكند. همان قابلمهاي كه به خاطر بردنش در داستان در ترافيك گير افتاده و راوي با ديدنش ميگويد: «حس كرد كه خودش هم شبيه يك قابلمه شده، يك قابلمه شسته و رفته و تميز اعياني، يك قابلمه فروتن و متواضع با يك دسته فولادي روي كلهاش، يك قابلمه كه هر شب تويش را ميشويند و دوباره پرش ميكنند، درش را ميبندند و به اين ور و آنور ميبرند.» همان قابلمهاي كه آقاي حيدري با خشم و كلافگي و نفرت آن را به زمين ميكوبد، اما دوباره قابلمه را برميدارد و سوار ماشين ميشود. ديالوگها و مونولوگها در داستان «من هم چگوارا هستم» هم ذهن و حال آقاي حيدري را نشان ميدهد و هم اطلاعاتي درباره همسرش به خواننده ميدهد؛ زني كه به نظر معمولي است، خانهدار است، مادري است كه دوباره در انتظار فرزند است، براي همسرش جشن تولد ميگيرد، روزنامهها را تورق ميكند و به نظرش چگوارا كه زندگياش را خرج آرمانهايش كرد و خانوادهاش را تنها گذاشت، قابل سرزنش كردن است. زني كه شايد خودش هم به دام ملال افتاده باشد. گلي ترقي داستان كوتاه «من هم چگوارا هستم» را در سي سالگي (1348) در مجموعهاي به همين نام منتشر كرد. اين نويسنده كه نام اصلياش زهره مقدم ترقي است سال 1318 در تهران به دنيا آمد. گلي ترقي به همراه سيمين دانشور، غزاله عليزاده، مهشيد اميرشاهي و شهرنوش پارسيپور در نيمه دوم دهه چهل وارد عرصه داستان نويسي شد و جريان داستاننويسي زنان را به وجود آورد.