• ۱۴۰۳ جمعه ۱۸ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5160 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۸ اسفند

نگاهي به فيلم دستيار، The Assistant ساخته كيتي گرين

چراغ‌ها را هم او خاموش مي‌كند

راضيه فيض‌آبادي

ما فقط يك روزش را مي‌بينيم ولي مي‌دانيم كه جين پنج هفته است كه صبحِ خيلي زود، وارد شركت بزرگ فيلمسازي مي‌شود؛ قبل از همه و عصرِ خيلي دير از آنجا مي‌رود؛ بعد از همه. چراغ‌ها را هميشه او خاموش مي‌كند. حدس مي‌زنيم پنج هفته است كه جين هر روز، هي از آسانسور مي‌رود بالا، هي مي‌رود پايين. هي برگه‌ها را مي‌گذارد داخل دستگاه فتوكپي، هي درشان مي‌آورد. هي مي‌رود به اتاق رييس هي برمي‌گردد. هي همه كارهاي رييس را رفع‌ورجوع مي‌كند مثلا هي به زن رييسش توضيح مي‌دهد كه شوهرش كجاست و چه كرده و هي رييس از دستش ناراحت مي‌شود و هي مجبور مي‌شود كه نامه عذرخواهي به رييس ايميل كند؛ يك چرخه بي‌نهايتِ بيهودگي كه دايره‌وار تكرار مي‌شود. پنج ماه است كه هي تحقير مي‌شود. هي به ديگران باج مي‌دهد، هي معذب مي‌شود، هي بغض مي‌كند. خلاصه معلوم است كه يكسري ماجراها هي تكرار مي‌شود؛ هر روز. اما فقط يك ماجراست كه از جنس اتفاق‌هاي روزمره تكراري نيست و آن‌هم اين است كه او تصميم مي‌گيرد به رييس منابع انساني بگويد كه رييسش به بهانه كار، از دختران سوءاستفاده مي‌كند، اين به گمان من تنها اتفاق بي‌تكرارِ روزهاي شبيه به هم در آن شركت است. احتمالا در آينده هم ديگر تكرار نمي‌شود؛ چون جين ديگر فهميده كه سيستمِ سرمايه‌داري مردسالارِ آنجا، زيادي با رييس همراستاست و زيادي به اين نوع رفتارهاي تجاوزگونه بي‌اعتناست و زيادي پشت او را خالي مي‌كند. همين يك‌بار كافي است كه اين اتفاق، ديگر در چرخه تكرارها نباشد.
در آن كمپاني بزرگ رويا (فيلم) سازي، آنچه ساخته مي‌شود «ديگري‌سازي» است؛ بي‌هيچ ردي از خيال‌پردازي‌هاي روياگون و آكنده از كسالتِ كارِ اداري يكنواختِ بي‌جاذبه. بله، ديگري‌سازي محصول داخلي آنجاست. آن پسرِ روبه‌رويي جين كه هر وقت با كسي كار دارد، چيزي پرتاب مي‌كند، همان‌قدر براي جين ديگري است كه دختران زيبارويي كه فقط يك‌بار مي‌آيند و ديگر پيداي‌شان نمي‌شود. جين، براي دستيارانِ ديگر، براي كارمندانِ بخش‌هاي ديگر، براي راننده‌ها، براي زنانِ همكارش، براي رييس منابع انساني، براي رييس خودش و براي همه و همه، ديگري است. براي همين ديگري‌بودنِ فراگير است كه هيچ‌كس هيچ حساسيتي در برابر هيچ ‌چيز ندارد. همه در برابر رييس در بهترين حالت چشم‌پوشي و در بدترين حالت با او تباني مي‌كنند. همگي با مشاركت هم، در عزمي جدي (انگار كه قسم خورده باشند) فرهنگ سكوت را نهادينه مي‌كنند. جين هم از اين قاعده مستثني نيست. همه براي جين ديگري هستند، مثلا معناي اينكه راننده شركت بيمار است، اين است كه بايد راننده ديگري پيدا كند، همين! همه ديگري‌اند، حتي آن دختر اهل آيداهو كه جين او را به خلوتگاه رييس برده است و ناگهان در برابرش احساس عذابِ وجدان مي‌كند. جين آنقدر براي رييس، ديگري است كه در انتهاي آن روز، وقتي مي‌خواهد او را مرخص كند، دو كلمه مي‌گويد: «لازمت ندارم، مي‌توني بري»  و ديگر بعد از آن، جوابِ جين را هم نمي‌دهد. انگار كه ناگهان او را دورانداخته باشد؛ به همين صراحت و به همين آشكارگي. تقارنِ اين صحنه، صحنه‌اي است كه جين به دخترِ تازه‌وارد مي‌گويد: «اگر بخواي مي‌توني بري»، اين دو صحنه در كنار هم، سلسله‌مراتبِ قدرت را در كم‌اهميت‌ترين و كوچك‌ترين روابط انساني نشان‌ مي‌دهد. انگار ديگري‌بودگي هم در يك سلسله‌مراتب قدرت پذيرفتني و متجلي مي‌شود.
در اين جهانِ آكنده از ديگري، شايد چون جين «باهوش» است، در فلان مدرسه نمره خوبي گرفته است، حواسش به همه‌ چيز هست و زبان به شكايت باز نمي‌كند رييس او را انتخاب كرده. مطمئن نيستم كسي به خوبي جين بتواند همه اين كارها را بي‌نقص انجام دهد: لكه‌هاي روي مبل رييس را پاك كند؛ باقيمانده‌هاي زنانِ زيبا را از اتاق حذف كند: گوشواره‌ها، گلِ‌سرها؛ سرنگ‌هاي خالي را از سطلِ آشغال رييس بردارد و با حوصله در كيسه بسته‌بندي كند، بسته‌هاي پستي پر از داروهاي جنسي را در كمدها و كشوها با نظم‌وترتيب بچيند و براي دخترِ آشفته رييس دلقك‌بازي در‌آورد. مي‌توانم تصور كنم، خيلي كارهاي ديگري هم هست كه جين براي رييس انجام مي‌دهد. آيا جين، خيلي خوب است چون علاوه بر باهوش‌بودن و وظيفه‌شناس بودن، يك زن است؟ يك زن كه شايد جزييات را خوب مي‌بيند و خرابكاري‌هاي ديگري را با خويشتنداري لاپوشاني مي‌كند؟ به نظر من هر دو.
زن ‌بودن، ديوار جين را خيلي كوتاه كرده است، مثلا جوابِ همسر رييس را او بايد بدهد، چون زنِ رييس راحت‌تر است با يك زن/جين حرف بزند تا با آن دو مردي كه از حرف ‌زدن طفره مي‌روند و گاهي ديگران را به مسخره مي‌گيرند و از پشتِ تلفن به آنها مي‌خندند. موقع سوارشدن يا پياده‌شدن از آسانسور هميشه آخرين نفر است، اگر غذا را اشتباه بياورد انگار او مقصر است، اگر برنامه كاري ديگران عوض شود، غرش را سر او مي‌زنند، خلاصه هر چيز كه نبايد اتفاق مي‌افتاده ولي افتاده، انگار به جين مربوط است. البته همه اينها هم براي تازه‌وارد‌بودنش است و هم براي زن‌بودنش. يكي از زنانِ ديگر، تقريبا آخرهاي فيلم به جين مي‌گويد، خيلي نگران آن دختر تازه‌وارد نباش، او بيشتر از ما موفق مي‌شود. انگار همه مي‌دانند اگر زن باشي و بخواهي موفق شوي، كاتاليزوري داري به نام زنانگي‌، در غير اين صورت احتمالا مسير پرپيچ‌وخمي داري. اگر تجربه‌ كاري‌ات بيشتر شود، فقط بخشي از مسائلت حل مي‌شود، بخش ديگر حل‌شدني نيست، چون ذاتي است، چون اكتسابي نيست، چون هميشه با توست: مساله زن ‌بودن است.
دوربين همان‌قدر كه از دم و دستگاه‌هاي محيط نماهاي نزديك مي‌گيرد و سروصداهاي آنها را به گوشِ ما مي‌رساند: صداي دستگاه قهوه‌ساز؛ صداي دستگاه پرينتر؛ صداي آبميوه‌گيري، از جين و حركات ريزِ عصبي چهره‌اش هم نماهاي نزديك مي‌گيرد: وقتي مبل رييس را تميز مي‌كند؛ وقتي تلفني با رييس حرف مي‌زند و تحقير مي‌شود؛ وقتي روبه‌روي رييس منابع انساني نشسته است و تمامِ تلاشش را مي‌كند كه به جاي گريه ‌كردن توضيح بدهد. در تمامِ اين لحظات ما شاهدِ چيزي هستيم كه هيچ‌ كس در آن استوديوي فيلمسازي شاهدش نيست و اين چيزها كه ديده نمي‌شوند، از چيزهايي كه ديده مي‌شوند ويرانگرترند، مثل حضورِ سنگين رييس كه وجودش تا انتهاي فيلم از چشمِ ما پوشيده مي‌ماند ولي مثل سايه‌اي است كه همه‌ جا هست؛ هر جا و هر زمان. مثل خدايي است كه همه بايد به او و قدرتش باور داشته باشند و گرنه جهنمي دِهشتناك در انتظارشان است (چيزي شبيه پانوپتيكن فوكو). همان كسي كه دامنه نظارتِ فراگيرش شامل هرزمان و هرجا مي‌شود؛ رييسي كه جلوه‌گرِ خداي سرمايه‌داري است. مثلا تا جين از ساختمان منابع انساني، به اتاقش برمي‌گردد، همه مي‌دانند كه كجا رفته و چه كرده است؛ تا مي‌رسد، رييس به او تلفن مي‌كند و بازخواست و تهديدش مي‌كند. انگار همه ديوارها شيشه‌اي بوده‌اند.
جين هيچ خلوتي ندارد، حتي به اندازه صفحه مانيتورش. وقتي رييس او را مجبور مي‌كند كه برايش متن عذرخواهي ايميل كند، آن دو پسرِ كناري كه آنها هم دستيار هستند ولي گويا باسابقه‌تر از او هستند، پشتِ سر او رو به صفحه مانيتورش مي‌ايستند و متنِ عذرخواهي‌اش را به او ديكته مي‌كنند (انگار اين بازي تقصير و عذرخواهي بارها و بارها براي آنها هم تكرار شده). فراتر از روايت، ميزانسن هم طوري طراحي شده كه همه‌ چيز از همه ‌جا عيان باشد. ديوارها غالبا شيشه‌اي است، حتي درها يك دريچه شيشه‌اي براي سرك كشيدن دارند، انگار همه بايد تن به يك برهنگي اجباري بدهند. تمهيد دوربين، براي نشان دادن اين نظارتِ فراگير، نماهايي است كه از بالاي سر جين مي‌گيرد. جين آن پايين، مشغول انجام كارهاي معمولي روزمره است و نماي از بالا، اين حس را القا مي‌كند كه ما از موضعي بالاتر به او چشم دوخته‌ايم و تمامِ كارهايش را زيرنظر داريم، كوچك‌ترين خطاهايش را ضبط مي‌كنيم و در جاي مناسب از آنها استفاده مي‌كنيم. تنها جايي كه دربسته و محفوظ است، آسانسورهاست. آسانسورها هيچ دريچه‌اي براي ديده ‌شدن از بيرون ندارند و اتفاقا بر‌خلاف انتظار، همين مستوربودگي جين را معذب‌تر مي‌كند، انگار عادت كرده است به «در معرض تماشا» بودن و اين حريم، اين تنهابودگي و اين ديوارهاي فلزي بي‌پنجره به جاي اينكه او را حتي براي لحظه‌اي رهاتر و آزادتر كند، او را معذب‌تر مي‌كند، جين هميشه در آسانسور گوشه چشمش به ديگري است حتي وقتي ديگران هيچ حواس‌شان به او نيست. نمي‌داند با دست‌هايش چه كند، دكمه را او فشار دهد يا ديگري، او زودتر پياده شود يا ديگري، او بماند يا ديگري. واكنش‌هاي ديگران است كه او را هدايت مي‌كند. 
موقعيت يگانه‌اي در فيلم هست كه جين ناگهان احساس مي‌كند كه شريك جرم رييسش شده، مي‌فهمد كه انگار دستش با رييس در يك كاسه است. شايد اگر آن موقعيت نبود، يعني هفت‌، هشت جفت چشم به او دوخته نشده بود كه تا او اعتراف كند آن دختر (همان دختر آيداهويي) را كجا برده تا رييس سروقتش برسد، جين هيچ‌وقت نمي‌فهميد كه دارد با رييس تباني مي‌كند، ولي از روي اتفاق، آنجا ناگهان فهميد. از اتاق كه بيرون آمد، مستقيم به ساختمان كناري رفت تا با مدير منابع انساني حرف بزند. ولي چه حرف زدني. آن‌قدر با شايد و احتمالا و ممكن حرفش را مي‌زند كه مرد به راحتي مي‌تواند خود را به نشنيدن و نفهميدن بزند و او را متهم كند به حسودي (همان صفتي كه به راحتي زنان را به آن متصف مي‌كنند) و نصيحتش كند كه چرا خودش را درگير اين ماجراهاي سطحي مي‌كند و در آخر جعبه دستمال كاغذي را جوري به سمتش هل بدهد كه صدايش گوش ما را بخراشد و روان او را و شيرفهمش كند كه چرا به آن فرهنگ سكوتِ تثبيت ‌شده سازماني تن نداده است و تهديدش كند كه اگر مي‌خواهد آنجا بماند، بايد سرش به كار خودش باشد و اين يعني بايد ديگران برايش هميشه «ديگري» باقي بمانند. 
جين بيرون كه مي‌آيد، سيگاري مي‌گيراند و دوباره به ديواري تكيه مي‌كند، قبلا هم در فيلم به ديوار تكيه داده بود و قبلا هم ما تنهايي و بي‌پناهي او را در آن تكيه ‌دادن‌ها ديده بوديم. من هنوز هم فكر مي‌كنم، حتي آن سيگار را هم، بدون احساسِ معذب ‌بودن و اضطرابِ ديده ‌شدن نكشيد. من هنوز هم فكر مي‌كنم كه جين، آنجا هرگز نمي‌تواند فيلمنامه‌اش را كامل كند؛ همان فيلمنامه‌اي كه پاي دستگاه فتوكپي داشت مي‌خواند و كاملش مي‌كرد و خشونتِ پنهان و زيرپوستي آنجا را با اين كارها براي خود، قابل تحمل مي‌كرد. من هنوز هم فكر مي‌كنم كه جين، آخرِ هفته هم به پدرش زنگ نمي‌زند، چون هيچ بعيد نيست مثل آخرِ هفته گذشته، سرِ كار باشد و اين يعني روابطِ عاطفي‌اش كم‌رنگ و كم‌رنگ‌تر مي‌شود و در آخر، فكر مي‌كنم روياهاي رنگي‌ جين‌ها در اين صنعتِ روياساز رنگ مي‌بازد و فراموش مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون