• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5172 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۳ اسفند

قصه پسري كه بعد از 21 ماه، به بازگشت پدر از كما اميدوار است

غربت عشق در خانه شماره 153

بنفشه سام‌گيس

از چارچوب در ، پايه‌هاي تخت معلوم است؛ تخت بيمارستاني غول‌پيكر را وسط سالن پذيرايي خانه گذاشته‌اند. تا كفش‌هايم را دربياورم، زير چشمي، تخت را هم نگاه مي‌كنم. از اين فاصله 15 قدمي، فقط صورت چروكيده پيرمرد و پلك‌هاي بسته و دهان باز مانده‌اش را مي بينم. نزديك‌تر كه مي‌روم، «پدر» را مي‌بينم كه آب رفته و نحيف، در توده حجيمي از لحاف‌ها و بالش‌ها غرق شده. چيزي نمي‌داند، نمي‌فهمد، نمي‌شنود، نمي‌بيند، نمي‌گويد. 21 ماه قبل در كماي مطلق رفت، از بامداد 13 خرداد 1399؛ خطاي پزشكي در زمان جراحي قلب و غيب شدن پرستار بخش مراقبت‌هاي ويژه از كنار تخت بيمار و حمله قلبي در غيبت 10 دقيقه‌اي پرستار و تزريق بي‌دليل دارويي توسط پزشك كشيك در غياب پزشك معالجي كه رفته بود به گذران تعطيلات.... همه اين اتفاقات، تاول مزمني شد بر چهره زندگي يك خانواده. بعد از 21 ماه، آنچه از هيبت «خانواده» ساكن در آپارتمان شماره 153 خيابان خليج‌فارس باقي مانده، پسر 40 ساله‌اي است كه خود را براي زنده نگه داشتن يك پدر به كما رفته وقف كرده، مادر، ماه‌هاست كه خانه را ترك كرده تا از تماشاي زندگي نباتي همسر، دچار بحران روحي نشود، دو خواهر و يك برادر، ماهي يك بار به خانه پدري مي‌آيند و در ابعاد محدود انجام وظيفه، ساعتي مي‌مانند و اصرار «ببرش خانه سالمندان» را تكرار مي‌كنند و.... خداحافظ تا ماه بعد.

«ايمان» كه فرزند ارشد است و قيم پدر و انگار با تعطيل كردن زندگي روزمره‌اش در اين 21 ماه، در حال تسويه بدهي «ارشد» بودن و «قيم» بودن به باقي خانواده، به تنهايي از پدر در كما رفته پرستاري مي‌كند. تاكيد دارد كه مشغول «پرستاري» است و نه «نگهداري» تاكيد دارد اين خدمت را «عاشقانه» انجام مي‌دهد و همه اين 21 ماه، جز ترس كمرشكن از تصور روزي كه اين تخت، براي هميشه خالي بماند، هيچ درد ديگري در اعماق ضميرش نداشته. 21 ماه است كنار پدر و در خانه‌اي كه پر از بوي غمناك و كسالت‌آور بيماري است، خود را حبس كرده و سر از صفحه كامپيوتر و جست‌وجو در اينترنت براي آموختن بهترين روش‌هاي پرستاري از چنين بيماري بيرون نياورده به اين اميد كه پيرمرد، يك روزي، آگاهانه و به اراده، چشم‌هايش را باز كند و كلمه‌اي به زبان بياورد. بگويد كه پسرش را؛ اين مرد لاغر خسته از بي‌خوابي مزمن كه حتي فرصت كوتاه كردن موهايش را هم پيدا نكرده، مي‌شناسد، بگويد كه آن عكس خانوادگي روبه‌روي تختش را مي‌بيند و دلش براي لبخندي كه در آن لحظه پر از آرامش و اطمينان مطلق، رو به لنز دوربين زد، تنگ شده، بگويد مزه گند اين 150 سي‌سي مايع اشباع از پروتئين و كربوهيدرات و ويتامين موسوم به «غذا» را كه ايمان، هر روز و هر دو ساعت يك بار، قطره قطره به معده‌اش تزريق مي‌كند، دوست ندارد، بگويد از اين حبس شدن در قفس تنيده از پارچه و ابر و پشم و لوله‌هاي پلاستيكي، از اين استيصال كهنسالي، حالش به هم مي‌خورد و دلش مي‌خواهد روي خط ممتد زندگي و زنده بودن، با پاهاي خودش بدود تا به پايان خط برسد و نه مثل حالا؛ مدفون در اعماق فراموشي ويران‌كننده و سكوت كر‌كننده و تنهايي كور‌كننده.....
 ايمان، از بامداد 13 خرداد 1399؛ از آن صبحي كه از چشم‌هاي اشكبار مادرش فهميد پشت ورق زندگي براي اين خانواده رو شده، منتظر ماند و هنوز منتظر است؛ منتظر همين گفتن‌ها و شنيدن‌ها . و اين انتظار، بهاي گراني داشت، دختري كه عاشقش بود، بعد از چند هفته، تحملش تمام شد و رفت. مشاهده استمرار انتشار اندوه در هواي خانه، حوصله مي‌خواست كه مادر، چنين حوصله‌اي نداشت. او هم رفت. ايمان، متخصص كامپيوتر است. تا قبل از 13 خرداد 1399، شركت خودش را اداره مي‌كرد. 21 ماه است كه دوستانش، جاي خالي او را پر مي‌كنند غير از وقتي كه گره مشكل، جز به دست ايمان باز نمي‌شود. در چنين مواقعي كه خيلي نادر است و طبق توافق ايمان و دوستانش، بايد هم نادر باشد، ايمان پاي كامپيوتر خانگي، با تتمه نبوغي كه قرار بود ايده‌هاي عجيبي را به مقصد برساند، گره را باز مي‌كند. سفر، مهماني، خيابان‌گردي، خريد و امورات شخصي، تفريح، عشق ورزيدن، آموختن و تعمق، هر حركت و خواست اضافه‌اي كه تعبيري غير از «در خدمت پدر بودن» دارد؛ در اين 21 ماه، همه اينها تعطيل شده. «خواب» حتي، يك نياز بي‌معناست چون هر موقع پدر سرفه كند، يعني ريه پر از خلط شده و نياز به تخليه دارد و سرفه‌ها هم، ساعت خواب ندارند و ايمان، بي‌اهميت‌ترين مشكلش، بي‌خوابي مفرط به دليل غيرممكن شدن «خواب» در هياهوي وظايف فشرده‌اي است كه «بايد» انجام شوند. 
كنار تخت بيمارستاني، جاي خواب ايمان است. تختي چسبيده به ديواره پيشخوان آشپزخانه و در اتفاقي عجيب، در ارتفاعي پايين‌تر از تخت پدر؛ ناخواسته، مرتبه پدر و فرزندي، حتي در ارتفاع تخت‌ها هم رعايت شده. آيينه‌اي به پيشخوان نصب است. زاويه ديد آيينه، رو به نيمرخ پدر تنظيم شده. ايمان در هر ساعت از شبانه‌روز، وقتي روي تختش دراز مي‌كشد، رو به آيينه مي‌خوابد تا حتي در آن چرت‌هاي يك‌ربعه و يك‌ساعته، وقتي پلك باز مي‌كند، اولين تصويري كه جلوي چشمش مي‌آيد، نيمرخ پدر باشد. از اتاق‌هاي خانه، تاريكي بيرون مي‌ريزد. تعريف زيستن در اين خانه، مطابق نظم و بي‌نظمي نفس و ضربان پدر تغيير مي‌كند. ايمان هر 10 روز يك‌بار، تا سه كيلومتر دورتر مي‌رود كه از داروخانه، داروهاي پدرش را بخرد. اين رفت و برگشت هر 10 روز يك‌بار و آن‌هم تا سه كيلومتر دورتر كه نبايد بيشتر از 45 دقيقه طول بكشد، تنها وقتي است كه ايمان مي‌فهمد تا شعاع سه كيلومتري، جريان زندگي چه تغييراتي كرده. غير از اين، تمام ساعت‌هاي روز و شب، تمام دقيقه‌ها و ثانيه‌ها، زندگي ايمان؛ زندگي تنها انسان هنوز هوشيار و هنوز بهره‌مند از حواس پنجگانه در اين خانه خاموش، پشت درهاي بسته هدر مي‌رود. 
بيشترين چيزي كه در اين خانه مي‌شود ديد، بسته‌هاي مقوايي و پلاستيكي انواع قرص و شربت، سرم و ابزار پزشكي است؛ چنگ و دنداني براي خشك نشدن ريشه‌هاي حيات آدمي كه 21 ماه است از جريان جاري زندگي عقب افتاده. روي پيشخوان آشپزخانه، زير تخت پيرمرد، داخل قفسه‌هاي كتابخانه، همه جا، جعبه‌هاي دارو و وسايل پزشكي و بيمارستاني است. روي يكي از مبل‌ها، كيف چاقو و ابزار جراحي ولو شده. ايمان با همين چاقوها، پوست و بافت خشكيده زخم بسترهاي سطحي و عميق پدر را مي‌بُرد و از پوست و بافت زنده جدا مي‌كند. انگار جاي خانه و بيمارستان عوض شده، انگار جاي فرزند و پرستار عوض شده. ايمان، هر روز، از بام تا شام، دست نوازش بر موهاي كم‌پشت و دست‌هاي بي‌رنگ از بي‌خوني پدري مي‌كشد كه پلك مي‌زند اما معلوم نيست چه مي‌بيند، دفع مي‌كند اما معلوم نيست كه آيا هيچ دركي از تحركات معده و روده‌اش دارد يا نه، در واكنش به درد، مفاصلش را منقبض مي‌كند اما معلوم نيست آيا مي‌فهمد كه زندگي پسرش، حالا اسف‌بارتر از خودش شده يا نه. 
تمام ساعت‌هايي كه در خانه شماره 153 خيابان خليج‌فارس بودم، ايمان، به جاي اينكه از «خودش» حرف بزند، با درجه‌اي از شيفتگي غيرقابل باور، از ارزش زنده ماندن پدري مي‌گفت كه آخرين كلماتش را در آخرين لحظه‌هاي آگاهي و هوشمندي، قبل از نيمه شب 13 خرداد 1399 به زبان آورد و بعد از آن، خاموشي محض. لابه‌لاي كلمات ايمان، صداي ترس مي‌آمد، صداي بلند ترس. ترس از ناتواني. ترس از روزي كه پلك‌هاي پيرمرد كه هنوز با تاني و رو به زاويه‌هاي گنگ و گم، باز و بسته مي‌شود، براي هميشه بي‌حركت شود.
 بار هزينه‌ها، مثل سدي لبريز، مدت‌هاست كه علامت هشدار مي‌دهد با پررنگ‌ترين رنگ سرخ. در اين 21 ماه، بيش از يك ميليارد تومان براي باز نگهداشتن روزنه‌اي به كوچكي ته يك سوزن خرج شده؛ روزنه‌اي كه به تصور ايمان نور مي‌تاباند. اين روزنه تا كي باز بماند؟ اينكه ايمان چطور در اين خانه دوام مي‌آورد، سوال مهمي است كه هنوز جوابش را پيدا نكرده‌ام. اصلا جواب هيچ‌كدام از سوال‌هايم را پيدا نكرده‌ام. اينكه چه غريب است زيباترين تصوير از غروب البرز، رو به پنجره خانه‌اي شكل مي‌گيرد كه ميدان جدال اميد و نااميدي است، اينكه چرا يك نفر محكوم شده به حبس پاي بالين پدري كه در كماست و بقيه اعضاي اين خانواده به زندگي عادي مشغولند. 
برنامه روزانه‌ اين مرد 40 ساله ، هر آنچه هر روز بايد براي پدر انجام دهد ، فهرست طويلي  است شامل ماساژ محل پانسمان، تخليه چندباره خلط ريه، شست‌وشوي داخل دهان با گاز استريل و سرم، نظافت راه‌هاي تنفسي، نظافت چشم و باقي اعضاي بدن، ورزش دادن دست و پا، هر دو ساعت، تزريق 150 سي‌سي غذاي مايع، هر 4 ساعت تزريق 150 سي‌سي آب، اين پسر، كجاي اين زندگي ايستاده؟ خط پايان زندگي يك انسان، كجا و به چه رنگ و با علايم و ابعاد است؟ ايمان مي‌گفت تابستان امسال، يك سال بعد از 13 خرداد 1399، متوجه شده كه كماي پدر، اين سكوت و اين بيهوشي، ممكن است 10 سال طول بكشد. يك تنگ بلوري روي پيشخوان آشپزخانه بود . ماهي كوچك نارنجي رنگ ، داخل تنگ آب مي چرخيد و مي چرخد . ايمان مي گفت ماهي هم زنده مانده به اميد اينكه پدر يك روز چشم باز كند و همه آنچه در روزهاي پشت سر و بعد از 13 خرداد 1399 گذشت ، خواب  باشد . يك خواب تلخ  .....
شامگاه پنجشنبه آخرين ماه سال، در مسير برگشت از خيابان خليج‌فارس، اتوبان از نور چراغ خانه‌ها نورباران بود. پشت ديوارهاي رنگ به رنگ خانه‌ها پر از قصه است، پر از غصه. بُرد اين چراغ‌هاي روشن كه هر كدام با لامپ‌هاي 100 واتي و 70 واتي، تا شعاعي دور را از تاريكي نجات مي‌دهند تا كجاست؟ تا عمق تنهايي و اندوه و رنج آدم‌ها مي‌رسد؟


«..... سخت‌ترين كار؟ پانسمان زخم بستر. عوض كردن پانسمان، 5 تا 6 ساعت طول مي‌كشه. من هيچ‌وقت زخم بستر نديده بودم. توي بيمارستان، زخم بستر خيلي عميق در بدن پدرم ايجاد شد. زخمي كه داخلش كاملا زرد بود، انگار داخلش رو خامه ريخته بودن. بايد كل اين زخم خشك مي‌شد. وقتي انگشتم رو داخل زخم مي‌بردم، استخون پاي پدرم رو لمس مي‌كردم. به ارتفاع 9 سانت انگشتم داخل زخم مي‌رفت. اين زخم چطور بايد درمان مي‌شد؟ در اينترنت كه مي‌گشتم، منابع خيلي اندك به زبان فارسي پيدا كردم. از يك پزشك متخصص زخم بستر كمك گرفتم. هفته‌اي سه بار مي‌اومد، پانسمان مي‌كرد و به من هم ياد مي‌داد كه چطور پانسمان كنم. هر بار، 600 هزار تومن ويزيت به علاوه 700 هزار تومن تجهيزات. 14 ماه طول كشيد تا زخم بسترهاي بيمارستاني درمان شد. اين پزشك به من ياد داد هر سه ساعت، بايد پدرم رو جابه‌جا كنم كه زخم جديد ايجاد نشه. هر سه ساعت، پدرم رو بغل مي‌كنم و به آرومي، كمي حركتش ميدم در اين حد كه حدود چند سانت از تخت فاصله بگيره. روزي دو بار هم، براي پانسمان و تعويض ملافه‌اش بايد كامل جابه‌جا بشه. هر روز دور تا دور بدنش رو اسكن مي‌كنم كه مبادا زخم جديدي به شكل تاول‌هاي ريز درست شده باشه. زخم بستر، خيلي خطرناكه. حتي مي‌تونه باعث مرگ بشه.....»
«...... چه روزي فهميدم كه بايد وضع و برنامه‌هاي زندگيم رو تغيير بدم؟ از همون روز 13 خرداد پارسال كه پدرم رو توي بيمارستان ديدم، اون روزي كه انگار از ميدون جنگ اومده بود، بيهوش، با صورت و دستاي پر از زخم. اون روز فهميدم كه زندگي ما ديگه به شكل عادي و قبلي برنمي‌گرده.....»
«.... چرا پدرم رو نبردم خانه سالمندان؟ يك سال، بارها با آدمايي جنگيدم كه اصرار داشتن پدرم رو ببرم خانه سالمندان. توجيه مي‌كردن كه اسم اين مراكز، خانه سالمندان نيست بلكه مراكز نگهداري هستن كه پزشك هم حضور داره و از سالمند مراقبت مي‌كنه. بارها ازشون خواستم كه اصلا حرف چنين مراكزي رو جلوي من نزنن. بارها به من گفتن چه فايده‌اي داره وقتي بابات تو رو نمي‌شناسه؟ چقدر اين حرف مي‌تونه دردناك و بي‌معنا باشه. پدرم رو بذارم كنار؟ بذارم جايي كه نبينمش؟ بذارمش توي كمد؟ چون مريضه؟ ديگه تموم شد؟ من مي‌خوام بازهم بتونم توي آيينه به خودم به چشم انسان نگاه كنم.....» 
«..... آيا پدرم چيزي مي‌شنوه، مي‌بينه، منو مي‌بينه؟ حتي نمي‌دونم كه پدرم منو مي‌شناسه يا نه، چيزي يادش هست يا نه، شايد پدرم در ذهنش زنداني باشه. اين قاب عكس رو، رو به چشماش گذاشتم كه اگه واقعا زماني كه چشماش بازه، در عمق حافظه‌اش، اين عكس رو، عكس خودش و مادرم رو مي‌بينه.... نمي‌دونم. شايد دوباره ما رو به ياد بياره. من تا 13 خرداد پارسال، هيچ‌وقت به‌طور ملموس مفهوم هرگز نديدن و نبودن رو نمي‌فهميدم..... اون شعر ابتهاج رو خوندي؟ من نمي‌دانستم / معني هرگز را / تو چرا بازنگشتي ديگر...... واقعا به اين نقطه رسيدم كه فهميدم لحظه‌اي هست كه ديگه هرگز پدرم رو نخواهم ديد. رفتار امروزِ من، اين ترسي كه بابت از دست دادن پدرم دارم، شبيه اون آدميه كه داره براي نجات جونش فرار مي‌كنه. من نمي‌تونم به مرگ پدرم فكر كنم.  ...»
«.... آيا از اين روزهايي كه پاي تخت پدرم سپري شد پشيمون ميشم؟ به من بگو چه چيزي در اين دنيا بيشتر از پدرم ارزش داره؟ هر چي تو بگي من قبول مي‌كنم. اگه من در اين 21 ماه چيزي از دست دادم و بقيه به دست آوردن، اون روزي كه پدرم در اين دنيا نباشه هم، به دستش ميارم. ولي چي رو از دست دادم؟ اين دنيا چي داره؟»
«.... آيا در اين مدت كم آوردم؟ آره. وقتي درمان جواب نميده، حس مي‌كنم كم آوردم. پدرم الان به خيلي چيزها نياز داره ولي من ديگه توانش رو ندارم. ديگه پولي ندارم كه خرج كنم. بايد فيزيوتراپ بياد، بايد كلي تجهيزات جديد بخرم، ولي ديگه پولي نيست. از اينكه مي‌بينم وضع پدرم رو به بهتر شدن نميره، حس مي‌كنم دارم شكست ميخورم و كم ميارم. گاهي هم رفتار ناجوانمردانه نزديكانم، تنها بودن در حل همه مشكلاتي كه در اين 21 ماه داشتم؛ از تهيه داروي كمياب و ناياب و تجهيزات پزشكي بگير تا پيدا كردن دكتر و جور كردن پول. الان ديگه احساس ضعف دارم....» 
«.... چطور سكوت خونه رو تحمل مي‌كنم؟ مثل اون كتاب نيچه؛ آواره و سايه‌اش. نويسنده ميگه چون بيناييم ضعيف بود، ديگه آدما و اشيا رو نمي‌ديدم ولي تونستم سايه‌ها رو بهتر ببينم. تجربه منم‌ در مورد سكوت اين خونه همين‌طور شده؛ در سكوت بهتر تونستم صداها رو بشناسم...»
«...... آيا خسته‌ام؟ دلم تنگه براي شنيدن صداي پدرم. از اينكه مي‌بينم نمي‌تونم از حقش دفاع كنم، از اينكه وقتي درد مي‌كشه ، مظلومانه به من نگاه ميكنه، تمام وجودم پر از رنج و غصه ميشه و اشكم درمياد. اين تقابل احساسات و حقيقت خشن؛ درمان يك بيمار در اين وضعيتِ بدتر از كماي مطلق، اونم پدري كه به واقع از جان برام عزيزتره، پارادوكس عجيبي ايجاد كرده كه در‌ نوع خودش بي‌نظيره. نمونه‌اش اينكه وقتي مجبورم زخم بدن پدرم رو با خشونت بتراشم چون روش كار همينه، به خودم ميام و مي‌بينم موقع تراشيدن زخم‌ها، دارم اشك مي‌ريزم. در اين 21 ماه كه از پدرم پرستاري كردم، يك حسي در من شكل گرفت كه شبيه هيچ چيز نيست. حتي قابل توضيح هم نيست....»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون