گفتوگوي «اعتماد» با زن ۴۳ سالهاي كه همراه فرزند معلولش
از خانه شوهري بيرون شد
شب وحشت
بهاره شبانكارئيان
اين جملات برداشتي از صحبتهاي يك زن رنجكشيده است كه ميخوانيد: «من از مردان قانون سوال ميپرسم؛ آيا درسته بعد از ۳۰ سال زندگي و يه بچه معلول روي دستم بدون هيچ حق و حقوقي زندگي كنم و قانون نتونه دستم رو بگيره و همه حق رو به مرد بده؟! مرد حق داره طلاق بده، مرد حق داره همه اقدامات رو انجام بده؟! سال گذشته دادگاه حق مسكن رو به من داد، اما قانون همسرم رو ملزم نكرده كه برام يه خونه بگيره و دست اين بچه معلولم رو بگيرم و برم زندگي كنم. وقتي تو سرماي زمستون از خونه بيرونم كردن اومدم آمل. اينجام غريبم. اين منطقه از آمل هم كه ما زندگي ميكنيم پر قاچاقچي هست. جرات نميكنم اين بچه رو تنها بذارم بيام تهران دنبال كارام رو بگيرم. يكي نيست تو اين كشور صداي من رو بشنوه تا حتي شده براي سرايداري بيام تهران و بتونم حقم رو بگيرم؟!»
«شهناز.ب» ۲۲ ساله بود كه با «رسول.ف» ازدواج كرد. شهناز همسر دوم رسول ميشد. رسول در آن سالها ۳۷ سال داشت و از همسر اولش جدا شده بود. شهناز پس از ازدواج باردار شد. فرشيد را 8 ماهه باردار بود كه رسول به همسر اولش كه دخترخالهاش هم ميشد، رجوع كرد. شهناز به دلايلي مجبور شد تحت سلطه همسر اول رسول و پسر بزرگش قرار گيرد و ماجرا درست از همين نقطه به اوج خود ميرسد. اميرحسين بر سر كوچكترين مسائلي شهناز و پسر معلول او را مورد ضرب و جرح قرار ميدهد تا جايي كه در آخرين درگيري آنها را به خانه راه نميدهد و شهناز و پسرش آواره كوچه و خيابان ميشوند.
تقدير
شهناز خودش با «اعتماد» تماس ميگيرد و ميخواهد از سرنوشت تلخش بگويد. نتيجه ارتباطم با شهناز و پرسيدن ماجرا تركيدن بغض او و شنيدن ماجرايش ميشود كه ميگويد: «۲۲ سالم بود و همسرم ۳۷ سالش. از دخترخالهاش كه همسرش هم ميشد طلاق گرفته بود و چهارتا بچه از همين خانم داشت. همسرم هم اون زمان شغلش آزاد بود. اون زمان من بهيار بودم و كار ميكردم. از طريق يكي از دوستان مشترك به اين آقا معرفي شدم و ازدواج كرديم. قرآن رو قسم خورد كه خوشبختم ميكنه و از اين حرفها كه همهاش هم دروغ بود. مدتي از ازدواجمون نگذشته بود كه باردار شدم. هشتماهه بودم كه همين آقا مجدد به همسر اولش رجوع كرد. فرشيد پسرم كه به دنيا اومد فهميدم معلوليت داره. رسول از همسر اولش يه پسر داشت و سه تا دختر. پسرش اميرحسين، مشكلات اخلاقي زيادي داشت. همين چند سال پيش يه دختر رو عقد كرده بود اما همزمان با چندين دختر ديگه رابطه داشت. در حال حاضر هم همون زن عقديش رو طلاق داده و مشكلات اخلاقي زيادي داره. تقريبا شبي ۲ ميليون تومن پول مواد مخدر ميده. همسر من چند سال پيش يه مشكل حقوقي كيفري پيدا كرد و همين اميرحسين زير پاي باباش نشست كه تمام اموالت رو به نام مامان كن تا پس فردا كسي نتونه اموالت رو بالا بكشه. اين مساله ختم به خير شد اما تمام اموالي كه همسرم به نام مادر اميرحسين كرده بود اونم در اختيار پسرش در آورد. همون موقع كه اموال رو از چنگ رسول درآوردن همسر اولش به من زنگ زد و ببخشيد كه اين رو ميگم بهم گفت؛ ما اين رو لخت كرديم و ديگه هيچي نداره ميخواي بمون ميخواي برو. منظورش رسول بود. منم گفتم من براي اموال رسول باهاش ازدواج نكردم. شما بگو؛ با توجه به اينكه يه بچه بيمار داشتم و هيچ سرپناهي هم نداشتم كجا بايد ميرفتم بعد از چند سال زندگي؟!»
شب حادثه
او حرفهايش را ادامه ميدهد: «بهش گفتم من به خاطر اين بچه مريضم دارم زندگي ميكنم. حالا بماند از سال ۹۲ كه اين اموال به نام اين خانم شد چه خوندلهايي به ما دادن. اميرحسين هزار جور ترفند به ما زد كه من و بچهام خونه رو ترك كنيم. به پدرش هم ميگفت اين زن رو طلاق بده. منظورش من بودم. اونها اموال رو گرفته بودن دستشون و راحت زندگي ميكردن. سفر خارجه و هزار جور بريز بپاش داشتن. رسول همسرم خودش تحت سلطه اميرحسين قرار گرفته. آخر سر يه جوري شده بود كه همين پسرش به رسول ميگفت ميتونه بياد من و پسرم رو ببينه يا نه... يا مثلا ما خونه اجاره ميكرديم ميگفت چرا ما بايد پول اجاره رو بديم. اين اموال مال مادرمه مال منه و از اين حرفها... اگه بدونين چقدر حرفهاي ركيك به من زد.»
گريه ميكند اما جملات را با همان سختي كه بغض در آنها نشسته ادامه ميدهد: «بعد از مدتي اميرحسين با اين ترفند كه خونه رو ميخواد اجاره بده ما رو برد تقيآباد سمت ورامين. تو اين آپارتمان من و پسرم يه واحد مينشستيم، رسول و همسر اولش يه جا و دخترها و همين اميرحسين هم واحدهاي ديگه. روز اسبابكشي تمام زحمت و جابهجايي با من و اين پسر مريضم بود. منم اون روزا به لحاظ جسمي حال خوبي نداشتم و به خاطر استرس شديد دچار خونريزي رحمي شده بودم. جابهجايي كه تموم و خيالش راحت شد بناي ناسازگاري رو با ما گذاشتن. در حال جابهجايي وسايل بوديم كه پسرم از ترس افتادن يكي از وسايل ترسيد و با صداي بلند فرياد كشيد؛ يا ابوالفضل. يه دفعه اميرحسين با چاقو به سمت پسرم حمله كرد كه چته چرا داد ميزني! منم از ترسم پسرم رو انداختم تو اتاق و در رو بستم. اونم گفت يا برو كنار يا خودت رو ميزنم. گفتم بزن. گفت جفتتون گورتون رو از اين خونه گم كنين. من رفتم چمدونم رو جمع كنيم كه بريم. چمدون رو ازم گرفت و ما هم رفتيم خونه يكي از اقوام شوهرم. حتي نذاشت لباسهام رو جمع كنم. كارت ملي، شناسنامه و هر مداركي كه واجبه داشته باشم ندارم. بعد همين اميرحسين اومد اونجا گفت تو ميتوني خودت برگردي اما بچهات نه. خلاصه ما برگشتيم. يه ماه بيشتر اونجا نبوديم تا شبي كه اون اتفاقها افتاد. اميرحسين به شوهر من گفت كه زنت حرف ميبره مياره خلاصه دنبال يه داستان بود براي اينكه ما از اونجا بريم. اون شب رسول با من دعوا كرد و بد حرف زد. همين پسرم گفت با مادر من درست صحبت كن. اميرحسين هم شروع كرد با مشت و لگد تو سر پسر من زدن. اومدم اونارو جدا كنم اميرحسين يه مشت زد تو بيني من و بينيام شكست. بعد هم يه مشت زد تو شكمم. افتادم روي زمين و چند دقيقه بعد از ترسم سريع بلند شدم و زنگ زدم به ۱۱۰. پليس اومد و ما رو برد كلانتري. گوشيم رو تو خونه جا گذاشتم.»
ترفند
شهناز با ناراحتي ميگويد: «همون شب رفتيم كلانتري تا برگرديم در خونه رو روي ما قفل كرده بودن و از گوشي من كه به پسرداييم پيام داده بودم عكس انداخته بودن. اميرحسين وكيل گرفت كه من با اين آقا رابطه نامشروع دارم يعني ميخواستن يه كاري كنن من بدون هيچ حق و حقوقي از اون خونه بيام. وقتي هم روز دادگاه شد قاضي گفت منم به فاميلهامون پيام ميدم، رابطه نامشروع به حساب نمياد. خلاصه اين قضيه ادامه پيدا كرد، شكايتها ادامه پيدا كرد تا من حق مسكن رو گرفتم، اما ديگه نتونستم برم دنبال كارام. همون شب كه قفل در رو عوض كردن و ما رو راه ندادن مجبور شدم بيام شمال. آمل منطقهاي كه اومديم پر از قاچاقچيه. جرات ندارم فرشيد رو تنها بذارم بيام تهران دنبال كارام. ميرم لاشههاي مرغ رو ميگيرم ميارم براي خودم و اين بچه غذا درست ميكنم. پول نداريم، كدوم قانون ميگه كه من بايد با اين بچه معلول و بيسرپرست آواره بشم و اونا براي خودشون مسافرت برن و اميرحسين پولها رو خرج كشيدن مواد كنه! اين بچه هم پسر رسول هست. يكي نيست تو اين كشور صداي من رو بشنوه كه حتي شده براي سرايداري بيام تهران و بتونم حقم رو بگيرم؟ مداركم رو بگيرم...