• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5182 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۱ فروردين

به ياد محمدحسن مرتجا كه ديگر در ميان ما نيست

مثل نامش كه خاص بود

مهرداد فلاح

برخي نام‌ها يك جوري‌اند. طنين عجيبي دارند و در حافظه جاگير مي‌شوند. نام «مرتجا» نيز در گوش و ذهن من چنين طنيني داشت. حالا يادم نيست دقيق كه كي براي نخستين‌بار نام محمد حسن مرتجا را شنيدم. بي‌شك دهه ۷۰ بود و اينش را مطمئنم. اين را هم حدس مي‌زنم كه چه بسا نامش را با خواندن شعري كه گمانم در مجله آدينه منتشر شده بود، نخستين‌بار شنيده باشم.
آن شعر در گوش مخاطبان شعر خوش نشست. هرچند با سليقه من چندان جور نبود. در كل، در تب و تاب تحولات و جريان‌هاي شعري آن دهه پر تب و تاب، شعر مرتجا خيلي به چشم نيامد. خودش هم كه جلوي صف نبود. 
براي من شعر مرتجا در نيمه دوم دهه ۸۰ و اين اواخر، پس از خواندن دو دفتر شعر تازه‌اش، اهميتي خاص پيدا كرد. ديدم شاعري عميق و سخت‌گير است و نگاهش به كوچه و خيابان، نگاه يك آدم نكته‌بين و دلسوز. رويكردش در زبان و بيان شعري هم نو و خودويژه است. كليشه‌پردازي نمي‌كند معمولا و بيشتر از اينكه دنبال مفهوم‌پردازي باشد، در پي موقعيت‌سازي و به گفته نيما «وصف» كردن است تا شرح دادن. همچنين، تخيل و قوه پرداخت تصويري‌اش عالي است. از اين منظر، شعر محمدحسن مرتجا در زمره شعر پيشرو دهه هفتاد و نسل پنجم شعر فارسي قرار مي‌گيرد. در شعرهاي تازه‌ترش با ماجراجويي‌هاي تكنيكي در روايت و چفت و بست بيان شعري مواجهيم:  «دست‌هايم د‌‌‌ر‌ خواب بريده‌بريده سنگ‌ها نه ز‌ن شد نه زد!/ زن‌هايي كه زيرازيرِ جنوبِ سايه‌ها شدم/ بچه‌هاي‌شان در جاي‌جاي جهان چنان سرگرمند/ كه پدر را صدا نمي‌زنند/ تاسيساتي عظيم از حافظ تا نيچه دوست در كارند/ و دايما جابه‌جا مي‌شوند/ با جايي كه نيست/ من فقط در صلاحيت واژه‌هايش هستم/ كه دست من گاهي درختي است/ كه ميوه‌هايش پرندگانند/ و شاخه‌هايش جاده‌ها/ و برگ‌هايش شهرها/ و بهار خوابش جزيره‌ها را بر دريايي كه دوست مي‌دارم دف... دف بر دست و رقص پريان مي‌چرخاند/ برقص!/ و از كليدهاي جاري رقص كليدي بردار/ كليدي/ كليدي بردار... بزن!/ و روشن كن جايي از دستانت كه با خود زمزمه مي‌كند: / تو را نمي‌شوم نه نمي‌شوم!/ اگر بشوم/ بوسه‌هايم را كجا بزايانم؟!/ بوسه‌هايم را كجا؟/ بوسه‌هايم را كجا؟/ و من با مغناطيس صخره‌اي كه تا برزخ تير مي‌كشد/ بُر مي‌خورم/ اين‌جا تن جعلم را در تقاطع وارونه لرزش‌ها خاك كرده‌ام/ و تن اصل- اصل بر سنگستان ميان دو عدم/ كارگري مي‌كند/ و سنگ بر دوش مي‌كشد/ اين‌جا در خياباني كه مي‌روم/ خياباني ديگر از بالا و پايين مي‌بردم/ همراه با ايستگاه‌هايي كه شبانه به بيابان مي‌زنند/ و در كوچه‌اي كه در كوچه‌اي ديگر/ و خانه‌اي كه در خانه‌اي ديگر.../ و اين خيابان دم نزد پيچ نداد/ و هزار سايه لخت زير زبانم وا رفته‌اند» گفتني درباره شعر مرتجا بسيار است... اما خود شاعر، شخص شخيص شاعر را خيلي ديرتر دريافتم و شناختم. يادم هست خيلي گنگ كه دو سه باري تلفني، گپ و گفت بس مختصري داشتيم و شايد در همان سال‌هاي آخر دهه ۷۰، ديدار كوتاهي هم پيش آمده باشد كه حالا يادم نمي‌آيد كجا و چطور اما سه، چهار سال پيش بود كه شاعرِ اكنون رفته به جايي -كه جايي نيست- در فيس‌بوكم پيام داد به گمانم كه آقاجان! چه نشسته‌اي؟ همتي كن و بيا به ديار ما سيرجان. خلاصه، اگرچه دل و دماغ چاق نبود، به پا شديم و هوا شديم و ديديم كه در ديار دوستيم. دوستان عزيز و كاربلدي چون عمادآبادي و امير خالقي و... زمينه‌ها را فراهم آوردند و دو سه روزي مهمان شاعران و داستان‌نويسان عزيز سيرجاني بوديم و گفتيم و شنفتيم و شكفتيم و در تمام اين روزها، محمدحسن مرتجاي دوست‌داشتني را در كنار خود داشتم و از وجود درويشانه و بزرگوارانه‌اش بهره‌ها بردم. باري، او را شاعري يافتم بس تيزبين، بس مهربان و نگرانِ آدم! اما نه از يادم برود مباد كه جنون دروني و شاعرانه او را ناديده بينگارم هرگز. محمد حسن مرتجا شاعري بزرگ و از اهالي امروز بود اما اين رفيق رفته انگاري نوتر و تازه‌تر برگشته است و گفت‌وگويي ديگر آغازيده با رفيق ديگرش كه هنوز اين جاها پس و پيشي دارد:  «...و صف كشيده دنيا روبه‌روم/ مثل جمعه‌اي ابدي...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون