بيست و پنجم
سروش صحت
از راننده پرسيدم: «ببخشيد امروز چندمه؟» راننده تاكسي گفت: «بيست و پنجم.» گفتم: «واقعا بيست و پنجم؟» راننده گفت :«بله.» چه زود بيست و پنج روز گذشت. همين ديروز بود كه داشتم بدو بدو براي عيد آماده ميشدم. همين ديروز بود كه هزار تا كار داشتم، همين ديروز بود كه هزار تا برنامه براي امسال داشتم. حالا بيست و پنج روز گذشته است و همه چيز عادي است؛ نه كارهايي كه انجام دادم باعث اتفاق مهمي شد و نه كارهايي كه ماند، وضعيت را خراب كرد. حالا ديگر نه سال نو است و نه قرن نو است و نه خبري از برنامهريزيهايم هست. از پنجره تاكسي بيرون را نگاه ميكنم. هوا پر از گرد و غبار است، ولي هنوز شكوفهها روي درختها هستند. به راننده ميگويم: «چه زود بيست و پنجم شد.» راننده لبخندي زد و گفت: «تازه يك ماهش رفته، هنوز يازده ماه ديگه مونده.»