داستان كوتاه «آه استانبول» نوشته رضا فرخفال
حلول زوال در بحران تنهايي
شبنم كهنچي
استانبول، نزديكي دريا. آنجا كه به قول رضا فرخفال هيچ سرنوشتي محتوم نيست. آنجا كه ممكن است صبح بيدار شوي و معشوق در كنارت نباشد. همانطور كه در داستان «بازيهاي دوگانه» مردي ميانسال صبحي در استانبول بيدار شد و ديد دختري كه عاشقش بوده او را ترك كرده و از او فقط يك جفت جوراب سبز رنگ بهجا مانده.
«بازيهاي دوگانه» داستاني است كه شخصيت اصلي داستان «آه استانبول» را عاشق كرده است. عشقي پنهان كه نمود بيروني ندارد، روايت عشقهايي كه فرصت و امكاني براي بروز ندارند.
«آه استانبول» نوشته رضا فرخفال، داستان مردي است تنها كه اسير تكرار خستهكننده روزمره است. او ويراستار است و با خواندن داستان عشقي-جاسوسي به نام «بازيهاي دوگانه» كه توسط يك زن ترجمه شده، قلبش براي زن ميلرزد؛ عشقي پنهان در لايههاي داستان كه هيچ وقت ابراز نميشود، اما خواننده ميتواند حسش كند.
اين داستان كه توسط راوي اول شخص براي ما روايت ميشود با نثري درخشان و منسجم وضعيت شهر و جامعه سالهاي پس از انقلاب را به تصوير ميكشد: كتابفروشيهايي كه مدتهاست بنجل فرنگي ميفروشند، تب مهاجرت به جان مردم افتاده، تعطيلي دانشگاهها طولاني شده و دانشجويان حالا به جاي بحث و جدل سياسي هنگام غذا خوردن حرفهاي حكيمانه ميزنند و روي ديوارهاي شهر شعار ديده ميشود: «آنجا روبهرويم بر ديوار پيادهروِ آن سوي خيابان صورتهايي را خامدستانه با رنگهايي تند نقاشي كرده بودند با شعاري به اين مضمون كه هنگام هجوم همهجانبه دشمن همه بايد همچون كل يكپارچهاي بپا خيزيم.»
شخصيت اصلي داستان «آه استانبول» مردي است با كاري يكنواخت و خستهكننده؛ «جملهها را مينوشتم، پاك ميكردم و دوباره مينوشتم». او بعد از كار جايي براي رفتن ندارد و وقتي به خانه ميرود نيز دوباره پاي كارهاي ناتمامش پشت ميز مينشيند. بعد از نيمهشب خسته با كتاب به رختخواب ميرود و هميشه به ياد گفته آن نقاش معاصر ميافتد: «از رنج ِ هنر است كه ما بار ديگر در آن ميآساييم.» اما ذهن خوابآلود و نااميدش اين جمله را تحريف ميكند: «از رنج هنر است كه ما از پا درميآييم و بار ديگر به خواب ميرويم.»
در كنار آقاي ويراستار داستان، شخصيتهاي ديگري هستند: مدير انتشاراتي كه به نظر راوي تا به حال حتي يك صفحه را هم بيتوصيه و نظر دوستي يا آشنايي چاپ نكرده است؛ زني با چشمهاي خاكستري كه هيچ چيز را در زندگياش جدي نگرفته و حالا به صرافت ترجمه افتاده؛ فضلي كه براي آزار دادن، آدمهاي پرت و مزاحم را به دفتر انتشارات ميفرستد؛ معاشر عصرهاي آقاي ويراستار است و هميشه تخمه آفتابگردان يا كشمشي، چيزي توي بساط دارد؛ آدمي تنها كه همه آدمهاي هنري و ادبي-و به قول راوي: «حتي نعشهاي فراموش شده ادبي»- را با اسم و رسم و از نزديك ميشناسد؛ آقاي مهرياري، مرد موقر و آراستهاي كه ممنوعالخروج است و در شصتوپنج سالگي شعرهايي را از زبان فرانسه ترجمه كرده و عاشق سفرنامه، كتابهاي روانشناسي و داستان پلسي است؛ دو دانشجوي سابق هنرهاي تزييني كه حالا در تعطيلي طولاني دانشگاهها كمكم سي ساله ميشدند؛ آنها كه سالهاي اول انقلاب با دانشجوهاي ديگري، دختر و پسر، به كافه ميرفتند و غذاهاي خلقي ميخوردند و بحث و جدل سياسي ميكردند، حالا هنگام غذا خوردن بحثهاي حكيمانه ميكنند. هر كدام از اين شخصيتها، نماينده تيپي از شخصيتهاي جامعه شهري ايران پس از انقلاب است؛ فرهنگيها، دانشجوها، فروشندهها، زنها و مردها. يكي از ويژگيهاي داستان «آه استانبول» دقت نويسنده به جزييات در ساخت فضا و مكان است. بخوانيد: «از جلو كتابفروشيها ميگذشتم. سر اولين تقاطع به طرف ديگر خيابان ميرفتم. هميشه در آن وقتِ روز از درِ باز سينماي سر راهم هوايي سرد و عفن توي صورتم ميزد كه نفسم را تنگ ميكرد. به خيابان فرعي كه ميپيچيدم، نگاهم به نوشتههاي سفيدرنگ روي شيشه يك مغازه لباسشويي ميافتاد: از آلبوم انواع مدلهاي پليسه ديدن نماييد. چند قدم بالاتر، در پيادهروِ آن سوي خيابان، زير چتري از شاخ و برگ يك درخت نارون، كافه هواگيم بود.»
از امكانات محيطي جز نور و گرماي خورشيد كه نشان از كمجان شدن تابستان و رسيدن پاييز دارد، چيز ديگري نميبينيم: «آفتاب چشم را ميزد اما ديگر آن آفتاب وقيح و خيرهكننده تابستان نبود كه يك فصل تمام راسته كتابفروشيها را ميگداخت و خلوت ميكرد.»
از سوي ديگر غالب بودن رنگ خاكستري چشمهاي زن داستان نيز هر رنگ ديگري را بيرنگ كرده است. داستان پر از رنگ است: خاكستري چشمها، لباسي سراپا تيره، ابر بنفش دود پيپ، پوشه زرد، نوشتههاي سفيد، ريش بزي خرمايي، جوراب سبزرنگ، موهاي جوگندمي، كت جناغي قهوهاي، ساعت رولكس طلايي كه برق ماتش به سرخي ميزند، چاي پررنگ، ديوارهاي لخت سفيد، گل داوودي زرد، شال بنفش، ميز تحرير سياه. با اين وجود تنها رنگ غالب در داستان، رنگ چشمهاي خاكستري زن است. اين رنگ از همان ابتداي داستان «آه استانبول» چيرگياش را نشان ميدهد: «چشمهايش خاكستري بود. از پلكان سهطبقه ساختمان كه بالا آمده بود، در راهرو تنگ دفتر انتشاراتي كه ديوارهايش را بستههاي كتاب تا زير سقف پوشانده بود، آن چشمها بايست به اين رنگ درآمده باشند.» زن، نام ندارد، چهره ندارد و هيچ مشخصات فيزيكي از او نداريم. تنها چيزي كه از اين زن داريم، چشمهايش است. چشمهايي كه راوي در ابتداي روايت ميگويد به خاطر بالا رفتن از پلهها و گذر از راهروهاي تنگ انتشاراتي بايد به رنگ خاكستري درآمده باشد. در ميانه داستان راوي ترديد دارد كه اين چشمها آبي بود يا خاكستري؟ و كمي بعد ميگويد چشمهايش هيچ رنگي نداشت اما در آن ملاقات پنج عصر با زن با قاطعيت ميگويد: «به وضوح چشمهايش را ميديدم كه به رنگ خاكستري بود و هم ميتوانست طيفي از رنگ را از كبود تا آبي در شفافيتِ گوياي مردمكهايش بازتاباند.»
بازي با رنگ خاكستري چشمهاي زن در اين داستان تنها بازي نويسنده نيست. فرخفال، آقاي ويراستار داستان را علاوه بر رنگ چشمهاي زن، درگير چيز ديگري هم ميكند: جامعهشناسي. ويراستار «آه استانبول» از ابتداي روايت مشغول كار روي متن جامعهشناسي است. كاري خستهكننده كه در طول داستان خواننده درمييابد خوب هم پيش نميرود و ويراستار حوصله ور رفتن با آن را ندارد. حتي وقتي كه ميخواهد ذهنش را از زن منحرف كند، فكر ميكند «مگر با كار كردن روي متن جامعهشناسي ذهنش را جمع و جور كند اما تلاش بيهودهاي بود.» خواننده هر چه به پايان داستان نزديك ميشود، راوي كم حوصلهتر، فضا تاريكتر و نااميدي بيشتر ميشود. تا جايي كه كار روي متن جامعهشناسي حتي يك صفحه هم پيش نميرود و راوي ميگويد: «از دفتر بيرون رفتم. حوصله سرزدن به فضلي را نداشتم و حوصله رفتن به خانه را هم نداشتم. از روي جوي خشك و لجن گرفته پيادهرو پريدم و قدم بر آسفالت خيابان گذاشتم. به پشت سر كه نگاهي انداختم، فضلي را نه در يك كتابفروشي در وسط شهر كه انگار در دكهاي با تنها چراغ روشن بر كناره بياباني تاريك و درندشت تنها گذاشته بودم. ته رنگِ سرخِ مردهاي در آسمان غروب ديده ميشد اما پيادهروها، تكدرختهاي خشك و سوخته و ديوارها و شعارها در تاريكي دودآلودي فرو رفته بود.»
در پايان داستان «آه استانبول» ميبينيم كه راوي در غلاف سختِ تنهايي و روزمرّگي در مجاورت عشقي كه امكان وجود نيافته، در حالي كه از دروغي كه به زن درباره چاپ اثرش گفته معذب است، ديگر راوي ابتداي داستان نيست: «احساس كردم كه روح خبيث پيرمرد، مدير انتشاراتي، با آن كلمات قصارش به مرور زمان در من حلول كرده است.» اين جمله يادآور اولين جمله بهرام صادقي در داستان ملكوت است: «در ساعت يازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقاي «مودت» حلول كرد.»
رضا فرخفال، متولد سال 1328 است و در حال حاضر خارج از ايران زندگي ميكند. داستان كوتاه «آه استانبول» در مجموعه داستان كوتاهي به همين نام در سال 1368 منتشر شده است.