ايمان و كفر بر قله كوبُري
سيد حسن اسلامي اردكاني
دارم از قله كوبُري، مرتفعترين قله استان همدان به سوي پناهگاه پايين ميآيم. بعد از پنج ساعت كوهنوردي به قله يخچال رسيدم. قبلا ميگفتند همين قله بام استان همدان است، اما اخيرا علما تغيير نظر دادهاند و معتقدند كه قله كوبُري با ارتفاع 3586 متر، يعني شش متر بيشتر از قله يخچالْ بام استان به شمار ميرود. من هم تصميم گرفتم به خاطر شش متر، مشغول ذمه كوهستان نشوم. 1200 متر را پيمودم تا اين قله را صعود كنم. سپس با وجدان راحت كه وظيفه شرعي و «كوهي» خودم را به جاي آوردهام، راهي پناهگاه صاحب الزمان ميشوم تا كمي استراحت كنم. هوا نسبتا خوب است و عدهاي بيرون پناهگاه نشستهاند و مشغول خوردن و استراحت هستند. اما من وارد ميشوم. برخلاف خيلي از پناهگاهها، تميز و مرتب است. در مجموع اين مسير و كوه خيلي پاكيزه بود كه بيانگر فرهنگ جاافتاده كوهنوردي استان و نشان حضور كوهنوردان منضبط است. داخل پناهگاه يك گروه پنج نفره گرم صحبت هستند. سلامي ميكنم و گوشهاي زيرانداز خودم را پهن ميكنم. در حال بحث و گفتوگو هستند و صدايشان با وضوح در گوشم ميپيچد. اين يكي قربان صدقه او ميرود و آن ديگري تصدق اين يكي ميشود. اما زير اين تعارفات چاپلوسانه، جدل تندي جريان دارد.
سه نفر از آنها با هم هستند و از كرمانشاه آمدهاند و دو نفر ديگر همداني. آشكارترين ويژگي آنها لهجههاي زيبا و تكيه كلامهاي خاصشان است. گروه كرمانشاهي را قبلا بر قله ديدهام. شبانه به كوه زدهاند و پس از رسيدن به سه قله اينك در حال برگشت به كرمانشاه هستند و اعتقاد راسخ دارند كه كوه واقعي فقط كوه پراو (به معناي پرآب) است و از من ميخواهند كه حتما اين كوه را صعود كنم. ناخواسته گوش ميسپارم به بحث آنها. در اينجا براي اولينبار با هم مواجه شدهاند و دارند به هم آدرس ميدهند و از تجارب خودشان ميگويند. اما وقتي كه من ميرسم مدار بحث عوض شده است.
يكي از آن سه كرمانشاهي ميگويد «من تا مرز مرگ رفتم و خدا مرا نجات داد. من با همه وجودم خدا را حس كردم.» آن مخاطب همداني به لهجه خوشي پاسخ ميدهد: «من بِشِت ميگم، اين اراده تو بود كه نجاتت داد. خدا كيه؟» آن شخص دوباره ميگويد كه من گردي بودم و يكشبه خدا مرا نجات داد و يك دفعه اعتياد را كنار گذاشتم. باز آن شخص همداني ميگويد: «برادرم شش ماه بعدِ عروسياش يهو مُرد. اين خداي تو كجا بود كه برادرم را نجات بده؟» بعد ادامه ميدهد: «بِشِت ميگم. يه دانشمند فرانسوي هست، اسمش ولتره. ميگه من با نظرت مخالفم، خوب گوش كن چي ميگه، من با نظرت مخالفم، اما حاضرم جونمو بدم تا حرفتو بزني! ببين چه حرف عميقي زده؟» اما منتظر پاسخ حريف نميماند و ادامه ميدهد كه «دين من خدانشناسيه. خيلي هم خوشحالم.» اولينبار است كه شاهد چنين بحثي در ارتفاعات هستم. آن سه نفر تمايلي به ادامه بحث ندارند. اما اين يكي كه رسما ميگويد «خدانشناس» است منبر را رها نميكند و با حرص و اصرار ميخواهد ثابت كند خدا وجود ندارد و گرچه به عقايد آنها احترام ميگذارد، اما اين باورشان يكسره خطا است. با همين روند نيم ساعتي بحث ميكنند و من سراپا گوش هستم و بر وسوسه مشاركت يا مداخله در بحث غلبه ميكنم. گروه كرمانشاهي، پناهگاه را ترك ميكنند و سرازير ميشوند. من هم چند دقيقه بعد از پناهگاه خارج ميشوم. آنها را باز در مسير ميبينم. يكي از آنها ميگويد: «تو هم همداني هستي؟ تو هم خدا را قبول نداري؟ پس اين طبيعت و كوه را كي آفريده؟» خيلي عصباني شده است و انگار ته مانده خشمش را ميخواهد سر من خالي كند. لبخندي ميزنم و ميگويم سخت نگير و زيبايي اين صعود را با اين سخنان خراب نكن.
همانطور كه بوعلي سينا از منطق آن «رجل همداني» متعجب بود، من هم از اين شيوه رفتار و اين همه پافشاري براي حمله به باور ديني ديگران، آن هم با اشاره به سخن ولتر درباره رواداري شگفتزده ميشوم.