• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5213 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱ خرداد

يادداشتي بر داستان كوتاه «مشكي» نوشته بيژن بيجاري

براي يك بند انگشت خاك

شبنم كهن‌چي

مانند مه؛ آرام پايين مي‌آيد، به تمامي در برت مي‌گيرد و بر زمين مي‌نشيند. داستان‌نويسي بيژن بيجاري اين‌گونه است. داستان كوتاه «مشكي» آغشته به «بوي ياس»، زير «آسمان آبي آبي» و «آفتابي كه چشم را مي‌زند» و «بارش برف»، كنار «درخت زردآلو» و «ياس‌هاي همسايه»، ميان «قارقار كلاغ‌ها» و هياهوي «گنجشك‌ها» روايت مي‌شود. بيجاري به عنوان يكي از برجسته‌ترين نويسنده‌هاي مكتب شمال از امكانات محيطي در اين داستان، خوب استفاده كرده است. داستان از زاويه ديد سوم شخص روايت مي‌شود. «مشكي» داستانِ مردي است معتاد كه ترك داده شده و حالا بعد سختي‌هايي كه كشيده، به قول خودش بعد از آن «صبح پاييزي كه پوزه‌بندش زده بودند» مي‌خواهد فقط يك‌بار ديگر از مواد استفاده كند؛ اما تازه از زندان خلاص شده و پولي در بساط ندارد. وقتي به تماشاي بساط جگرفروش ايستاده چيزي به ذهنش مي‌رسد: فروش جگرِ «مشكي»؛ سگي كه هميشه به او وفادار بوده و راوي درباره آن صبح پاييزي مي‌گويد: «يكي‌شان آنچنان با لگد به شكم نحيف مشكي كوبيده بود كه مشكي همان‌طور كه عقب‌عقب مي‌رفت، خون و كف بالا مي‌آورد؛ اما در همان حال با دلواپسي و ترس او را مي‌پاييد كه در ميانش گرفته بودند و مي‌بردند»، تنها كسي كه از بازگشت مرد از زندان خوشحال بود. زبان بيجاري در اين داستان تميز و آراسته است. او به مدد طبيعت، تصويرسازي‌هاي درخشاني در اين داستان دارد: «روي درخت‌ها گنجشك‌ها جيك‌جيك مي‌كردند و سايه‌هاي كوچك‌شان را از برگي مي‌چيدند و به برگي ديگر مي‌بردند.» يا جايي ديگر: «شب‌هاي اول تا صبح، تنش هي كش مي‌آمد. توي رگ‌هاي دستش يك صف مورچه مي‌دويد. پاهايش مور‌مور مي‌شد. بي‌آنكه برخيزد، روي زمين عق مي‌زد. انگار مي‌خواست قلوه سنگي را كه به نافش بسته شده بود، تف كند. زردآب بالا مي‌آورد. چيزي نخورده بود-نمي‌توانست بخورد. آن وقت با خودش زمزمه مي‌كرد: «مرد نيستم اگه باز هم هوس كنم.» يا: «قار‌قار كلاغي كه از دور مي‌آمد، آرام‌آرام، هو‌هويي را كه در گوشش هنوز طنين داشت، با خود برد.» با چنين تصويرسازي‌هايي، مي‌توان متوجه شد، نويسنده فضاي سياه و ملتهب داستان را نيز خوب ساخته است. توجه بيجاري به جزييات در فضاسازي، قابل تامل است؛ خلسه و لذتي كه بعد از استفاده از مواد حاصل مي‌شود، خماري پيش از رسيدن به مواد، حالي كه اولين‌بار بعد از كشيدن به او دست داده، ميل به زن و... بيجاري براي نشان دادن مواجهه با مردم و شهر بعد از آزاد شدن از زندان و زندگي كه بي‌خيال او و كابوس‌هايش در جريان بوده، مي‌نويسد: «دختربچه‌ها دسته‌دسته با هم حرف مي‌زدند؛ مي‌خنديدند و به مدرسه مي‌رفتند. زن‌ها زنبيل به دست، از توي چرخ‌هاي دستي ميوه و سبزي انتخاب مي‌كردند و با فروشنده‌هاي اطراف ميدان چانه مي‌زدند. انگار سال‌ها بود كه مردم از يادش رفته بودند.»
شخصيت اول داستان، مردي است كه تازه آزاد شده. او بعد از آزادي از زندان آنقدر اشتياق به ديدن مردم و رسيدن به وصال دارد كه لبخند روي لب دارد و دلش مي‌خواهد به همه سلام كند. او حالا ديگر چهره خودش را نمي‌شناسد: «وقتي خواست سبيل‌هاي تابيده‌اش را ميزان كند، چهره خود را نشناخت.» او كلاهبردار است، جنس بد به ديگران قالب مي‌كند و بدهكار است. پدرش، پاسباني بدخلق بوده و اولين‌بار او بوده كه مرد داستان را با مواد و زن آشنا كرده. صحنه اين آشنايي يكي از درخشان‌ترين صحنه‌هاي داستان است: «پدر هميشه نم كرده داشت. اول بار پدرش او را برد. زنك هم خيلي تحويلش گرفت. اسكناسي را لوله كرد و به دهان گذاشت- مثل سيگاري كه توتون تويش نباشد. ريش بلندش از عرق خيس بود. ريخت‌شان روي زرورق. مشكي نگاهش مي‌كرد-با چشماني كه انگار توي اشك غوطه مي‌خورد. طاقتش طاق شده بود. هنوز شعله را زير زرورق نگرفته بود كه باد پنكه روي فرش پريشان‌شان كرد. هو، هو. مشكي مي‌پاييدش. اسكناس لوله شده را از دهانش برداشت و توي يكي از سوراخ‌هاي بيني‌اش فرو كرد. سرش را پايين آورد. لوله را روي فرش گرداند. رنگ‌ها در هم شده بود. با تمام قدرت نفسش را بالا كشيد. بوي خاكي كه از ته پرزهاي فرش بالا آمد، بيخ حلقش را سوزاند. هو، هو.»
مشكي، قهرمان اين داستان است. تنها شخصيت مثبت اين داستان، شخصيتي حيواني كه هيچ ديالوگي از او نداريم اما چشم‌هايش و پاييدن‌هايش و همراه بودنش با مرد را مي‌بينيم و شوك بزرگ داستان زماني است كه او قرباني هوس كوركورانه مرد مي‌شود. مشكي ناظر خاموش و همراهي است كه سرنوشتش، زوال اخلاق در جامعه را نشان مي‌دهد.  داستان كوتاه «مشكي» به شيوه جريان سيال ذهن روايت شده است. رفت و برگشت‌هاي زماني تو در تو و نامرتب، پريشاني فضا را بدون تند و كند كردن ريتم داستان ترسيم مي‌كند. 
استفاده از بوي ياس، صداي هوهو و انگشتر عقيق در داستان و در شرايط مختلف تكرار مي‌شوند. اين داستان آغشته به بوي ياس است؛ از ابتداي داستان وقتي قدم به پياده‌رو مي‌گذارد، وقتي دلش مي‌خواهد به همه سلام كند، وقتي لب جوي آب خم مي‌شود تا پاكت خالي سيگار را بردارد كه بعد از زرورقش استفاده كند، وقتي مي‌خواهد تاكسي بگيرد... آخرين جايي كه بوي ياس مي‌آيد، زماني است كه مرد از تاكسي پياده مي‌شود تا برود موادفروش سابقش را پيدا كند. 
صداي هوهو نيز اولين‌بار از پروانه پنكه زماني كه مادرش دسته چرخ خياطي كهنه‌اش را مي‌گرداند، شنيده مي‌شود و بعد در اولين ديدار با زن و استفاده از مواد مخدر و با صداي قارقار كلاغ‌ها نيز صدا قطع مي‌شود.  انگشتر عقيق هم در داستان به دست موادفروش است و شخصيت اول داستان در خواب و بيداري آن را مي‌بيند، سردي‌اش را حس مي‌كند و درخشش نگين عقيق چشمش را مي‌زند. ياس بزرگ بعد از شوك فروش جگر «مشكي» براي به دست آوردن پول، پايان داستان در انتظار خواننده است: موادفروش عقيق به دست يك مشت خاك به جاي مواد به مرد فروخته. بعد از اين است كه راوي آخرين جمله را مي‌نويسد: «در بالاي پله در چوبي بسته‌اي بود كه قفل بزرگي بر چفت داشت.»
بيژن بيجاري متولد تابستان سال 1330 است و كار ادبي‌اش را از سال 1351 آغاز كرد و با نشريه‌هايي مانند فردوسي و نگين و بعدها آدينه، دنياي سخن، تكاپو و كلك همكاري كرد. او داستان كوتاه «مشكي» را سال 60 نوشت و 9 سال بعد در مجموعه داستان‌هاي كوتاهي به نام «عرصه‌هاي كسالت» منتشر كرد. بيجاري سال 1377 از ايران رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون