خاطرات سفر و حضر (217 )
اسماعيل كهرم
دوست عزيز بنده كه در دانشگاه پهلوي شيراز، شاگرد اول بود و اكنون در امريكا طب تدريس ميكند و نيز طبابت مينمايد به ياد دارد كه پس از گرفتن جواز طبابت مطلع شد كه والد ايشان به يك پزشك فارغالتحصيل دارالفنون مراجعه و فوت كرده بود و والده هم ايضا به يك پزشك علفي مراجعه ميكند. در كودكي داستاني به صورت جوك شنيدم كه بعدها متوجه شد م زياد دور از واقعيت نيست. ميگفتند شخصي خانهاي ساخت و بعد مردم آمدند و دستهدسته از خانه تعريف كردند و ناگهان يكي از مردم گفت ايكاش آن پلكان را اينجا گذاشته بوديد. مرد بيچاره پلكان را تخريب و مطابق دستور دوست خود ساخت. باز مردم آمدند و نظر دادند و باز هم از پلكان ايراد گرفتند. طرف باز هم اطاعت كرد. خلاصه چندين بار دستورات جديد رسيد و صاحب خانه طرح را عوض كرد. نهايتا مجبور شد پلكان را متحرك بكند و زير آن چرخ قرار دهد و آن را از اين سو به سوي ديگر براند.
بنده اكنون دستگيرم شده كه ما ايرانيها همگي كارگردان، آرشيتكت و پزشك هستيم و نيز در رشتههاي ديگر استاد كرسي هستيم! بنده حدود 50 سال است كه در زمينه حيات وحش استاد هستم. در خارج و داخل و سابقه خوبي در زمينه برخي از علوم وابسته، در طول سالها به دست آوردهام ولي در و همسايه حتي در مورد تخصص و رشته مورد علاقه من (پرندگان) فضولي (ببخشيد اظهارنظر ميفرمايند). يكي از اقوام دكتر داروسازي در بيمارستان «جانز هابكينز» است، با درجه عالي علمي در كوپه قطار راهي به مشهد يكي از بيمارانش از او ايراد گرفت. خانم دكتر گفت والله من فكر ميكنم اين را بهتر از شما ميدانم. شايد.