• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5221 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۰ خرداد

ریچارد نیکسون در ایران (بخش دوم)

مرتضی میرحسینی

ساعت 4 نیکسون وارد شد. خوب بود. فقط هنگام رژه گارد احترام چون باد شدید بود، کلاه پرچم‌دار را پراند! به نظرم آمد که خوش‌یمن نیست، با آن که خندیدیم. هنگام حرکت به شهر خوشبختانه جمعیت خوب بود. هوا آرام شده بود، جمعیت برای دیدن نیکسون خوب از خانه‌ها بیرون آمده بودند. شاهنشاه و نیکسون هم در اتومبیل روباز تمام مسیر را گذشتند. ريیس‌جمهور خیلی تحت‌تاثیر احساسات مردم قرار گرفته بود. در داخل کاخ سفید سعدآباد والاحضرت همایونی و بچه‌های شاهنشاه از ريیس‌جمهور استقبال کردند. خوب بود. بلافاصله پس از ورود شاهنشاه و نیکسون یک ساعت‌ونیم مذاکره کردند. بعد شام در کاخ نیاوران داده شد. ترتیبات بد نبود، ولی شام خوب نبود، چون سرآشپز فرانسوی ما رفته است. من باز ناراحت شدم، به‌خصوص که در منو بویون نوشته بودیم و بعد سوپ مارچوبه دادیم! من شخصا از خجالت خیس عرق شدم، ولی معلوم شد کسی ملتفت اشتباه نشده است. نطق‌های شاهنشاه و نیکسون بسیار خوب بود... شاهنشاه سنگ‌تمام گذاشتند. او هم بعد از خاتمه نطق رسمی مدتی صحبت کرد که معلوم بود هم از روی احساسات و هم از روی حساب می‌گوید... بعد از شام من به ستاد فرماندهی رفتم، زیرا در شهر چند انفجار کوچک به وسیله خرابکاران شده بود. همه را می‌توانستیم جلوگیری کنیم، ولی نکرده بودیم. بعد از شام نخست‌وزیر، کیسینجر مشاور امنیتی نیکسون - یا به قولی مغز متفکر نیکسون - را با معاون وزیر خارجه، سیسکو، همراه برد. به ظاهر برای اینکه به آنها تهران را نشان بدهد و در باطن به اعتقاد من برای تحکیم پیوندش با آنان، چون می‌داند که امریکایی‌ها حمایت او را می‌کنند. اینها همان دارودسته خائن منصور هستند که به حمایت و راهنمایی امریکایی‌ها روی کار آمدند. چون شاهنشاه نخست‌وزیر را در مذاکرات شرکت ندادند و فقط دو نفری با نیکسون مذاکره کردند - با حضور کیسینجر -  نخست‌وزیر شدیدا نگران شده بود و فکر می‌کنم کیسینجر را بیشتر برای کسب خبر و همچنین اظهار بندگی و چاکری برد. من ساعت 3 صبح که در ستاد خودم مشغول کار بودم، دیدم کیسینجر به عمارت پذیرایی جنب کاخ سعدآباد برگشت. به یک کاباره رفته بودند و از آنجا هم در مهمانی وزارت اطلاعات که برای روزنامه‌نویس‌ها داده بود، شرکت کرده  بودند. چهارشنبه دهم خرداد 1351: شب فقط چند ساعتی - شاید سه  ساعت - استراحت کرده، با عجله برخاستم که به ستاد خودم بروم. در حدود ساعت 6 و نیم صدای انفجاری در حدود دزاشیب شنیدم. بعد معلوم شد در قیطریه در اتومبیل مستشاران امریکایی بمب گذاشته‌اند. ژنرالی که جزو مشاوران ارتش است، در اتومبیل صدمه دیده ولی کشته نشده است. ولی چون اتومبیل در حرکت بوده، از جاده منحرف شده، یک عابر - یک پیرزن و یک دختر 16 ساله - را کشته است. به دفترم رفتم که ستاد عملیاتی من در آنجا بود. خبر دیگری رسید که روی دیوار آرامگاه بمبی گذاشته بودند، بمب منفجر شده و قدری از دیوار را خراب کرده است. جای تعجب شد که چطور اینجا را محافظت نکرده بودند، در صورتی که من قبلا به قوای انتظامی دستور کافی داده بودم، ولی غفلت کرده بودند. من نمی‌دانم آیا بازخواستی خواهد شد یا نه؟ این آقایان تمام مزایا را می‌خواهند، ولی در عمل صفر هستند. خوشبختانه تمام صورت جلسات ستاد عملیاتی را که دستورات من در آن منعکس است، دارم. باری ساعت 8 و نیم طبق برنامه قرار بود ريیس جمهور برای گذاشتن گل به آرامگاه برود. چون من قرار نبود همراه ایشان بروم، در دفترم نشسته بودم و منتظر بودم که حرکت کند. ساعت 8 و نیم نرفت. ساعت 9 نرفت. تلفن من زنگ زد و ريیس امنیتی آنها به من گفت: ما مصلحت نمی‌دانیم ريیس‌جمهور به آرامگاه برود، چون در آنجا بمب منفجر شده است. من خیلی ناراحت شدم. به شاهنشاه تلفنی عرض کردم. فرمودند: به نظر خود آنها واگذار کنید، اگر نخواهند بروند، اصرار نکنید. عرض کردم: آبروی ما در در دنیا می‌رود، چطور نروند؟ فرمودند: به‌هرحال همین حالا فرمانده گارد هم به من اطلاع داد، همین امر را دادم. عرض کردم: این نمی‌شود. فرمودند: چه می‌کنی؟ عرض کردم: خودم می‌روم، او را برمی‌دارم و می‌برم. فرمودند: اگر اتفاقی بیفتد، چه می‌کنی؟ عرض کردم: اتفاقی نمی‌افتد! فرمودند: بسیار خب... با عجله خودم را به کاخ سفید رساندم. دیدم ريیس‌جمهور در اتومبیل نشسته است و یک ساعت است که در اتومبیل نشسته و مقامات امنیتی خودش او را از حرکت منع کرده‌اند. در اتومبیل را باز کردم و سلامی گفتم. پرسیدم، چرا نمی‌روید؟ گفت: مقامات امنیتی یک نظراتی دارند - البته با من آشنایی سابقی دارد و روی من به او باز است. گفتم: خیلی بی‌ربط می‌گویند، هیچ خطری شما را تهدید نمی‌کند. من خودم با شما می‌آیم. حرکت کنید! به طوری قاطع حرف زدم که گفت: بلی اینها زیاد احتیاط می‌کنند و مزخرف می‌گویند، بیا برویم و تعارف کرد که پهلوی او بنشینم. گفتم: در برنامه شما بود که در داخل اتومبیل تا آن جا کار بکنید. به این جهت من در اتومبیل عقب می‌نشینم که مزاحم شما نشوم و شما با مشاورین خودتان مشغول بحث و گفت‌وگو باشید. خیلی ممنون شد. حرکت کردیم. رفتیم و آمدیم، خبری نشد. خوشبختانه در مسیر جمعیت بسیار زیادی بود، بیش از دیروز. وقتی برگشتیم، گفتم: آیا می‌شد این جمعیت را مایوس کرد؟ گفت: از تو بسیار ممنون هستم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون