راهی، گاهی، آهی به سطل زباله!
امید مافی
سطل زبالهها این روزها گندیده و عَفن نیستند. سطل زبالهها این روزها بوی مهربانی میدهند. شمیم عطوفت.
آنجا در بالاترین نقطه شهر کودکی تا کمر در سطل زباله فرو رفته تا چاشت یک روز خود را از میان دورریزهای من و شما فراهم کند که گرسنه نماند و قامت خمیدهاش کمی راست شود در اوان نونهالی. اندوه وتشویش، قامتِ پسرک را کمانی کرده تا شانههای لرزانش نسبتی با شادی نداشته باشند.
سطل زباله ها این روزها زیر آفتاب آخر بهار، بوی زندگی میدهند. نوزاد زیباروی مچاله در پلاستیکِ مشکی در آن سوی شهر، وقتی از اعماق زباله ها بیرون میآید و لبخند میزند لابد خورشید فانوسهایش را کمی بالاتر میگیرد تا به تماشای کودکی بنشیند که جفای روزگار او را به میان خرت و پرت ها پرتاب کرده است. نوزادی که حالا در بهزیستی شیر خشک و چای و نبات می خورد و دیر یا زود فرزندخواندهای خواهد شد تا یادش برود باران در هرم گرمای پایتخت چگونه گلوی تشنه اش را سیراب کرد و هوهوی باد چگونه جای لالایی مادرش را گرفت. مادری که قرار بوده بهشت زیر پایش باشد اما فقر یا هر چیز دیگر عاطفه مطلق مادینه را از او سلب کرده است. چه محال ممکنی.
سطل زبالهها این روزها فرشته نجاتند.وقتی زندگی الکی الکی ادامه دارد و نان در سفره ها اتفاق مهمی است، حتما باید برای بانوی جوانی که از میان کفشهای پاره و پیراهنهای پاره داخل سطل زباله دنبال تن پوشی برای بی هراس زیستن میگردد به این فکر کرد که گاهی تاریکی از تاریکی آغاز میشود و زندگی قعر اقیانوسی بی قبله سراغ آدم هایی را میگیرد که راه خانه نداشته خود را گم کردهاند و برای خواب زیر آسمان کوتاه شهر به کمی کارتن یا مقوا نیاز دارند و بوریا برایشان حکم قالی کاشی را دارد.
وقتی پروانه ها رنگ بالهای خود را از یاد برده اند و قمریها هر روز عصر روی هره، انتظار برنج های خانه پدربزرگ را میکشند و خبر ندارند مدتی است از پیراهن صاحب خانه مرگ چکیده لابد باید تاقههای سیاه ابر را از فراز سطلهای زباله کنار زد. کسی چه میداند، شاید همین امشب زیر نور ماه باز هم مادری از فرط استیصال دردانه خود را به سطل زباله بسپارد و تا صبح پشت دیوار قایم شود و سرنوشت محتوم نوزادش را با چشمهایش نظاره کند .شاید اصلا امشب کولی فالگیر کنار سطل زباله در طالع ما تربیع ستارهها و روییدن ماه را در خاموشان و فراموشان این حوالی جستجو کند.