• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5221 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۰ خرداد

دست‌بوس استاد از نوعی دیگر

فریدون مجلسی

هفته پیش داستان دیدن دبیر ریاضی خود را در خیابان، پس از چهل سال گفتم. در این فاصله داستان نسبتا مشابهی در شبکه‌های اجتماعی به دستم رسید که دریغم آمد آن را ناگفته بگذارم. گفتم «نسبتا» مشابه زیرا به به قول کارشناسان امروزی از لحاظ سخت‌افزاری شباهتی به داستان ما دارد، اما از لحاظ نرم‌افزاری یعنی محتوای داستان قدری متفاوت است. شباهت سخت‌افزاری مربوط به ماشینی است که قهرمان داستان ما سوار بر آن به دبیر ریاضی ایام تحصیل خود بر می‌خورد، تفاوت در این است که قهرمان ما سوار یک ماشین «آنچنانی» بود در حالی که ماشین ما «اینچنینی» بود. باری قهرمان جلوی پای معلم ترمزی می‌کند و پس از معرفی خودش به عنوان شاگرد قدیمی با احترام از او خواهش می‌کند سوار شود که او را به مقصد برساند و ضمن راه به معلم توضیح می‌دهد و تشکر می‌کند که «هرچه دارد از نصایح و راهنمایی‌های او بوده است». آقای معلم خشنود از اینکه شاگردش موفق بوده و ماشین و دَک و پُز آنچنانی هم دارد، از او می‌خواهد که خودش را معرفی کند و اینکه خودش کِی و در کجا معلم او بوده و کدام راهنمایی موجب توفیق او شده است، تا شاید خاطره‌ای از او به یاد بیاورد. آقا معلم ضمنا فکر می‌‌کرد که ای کاش آن راهنمایی  را به خودش کرده  بود!
قهرمان داستان ما تعریف کرد که: «در کلاس هشتم پس از دو سال مردودی در امتحان ریاضی شما مرا صدا کردید و با صراحت و صداقت به من گفتید، ببین بچه جان، با این استعداد ناقصی که تو داری، با درس خواندن هرگز هیچ گلی نخواهی شد. بهتر است از همین حالا تصمیم خودت را بگیری، درس خواندن را که برای کله پوک تو در حکم آب در ‌هاون کوبیدن است رها کنی، وقت ما و همکلاسی‌ها و پول پدرت را هم تلف نکنی بروی در بازار در حجره‌ای جایی خانه شاگرد شوی، شاید از آن طریق بالاخره گلی بشوی و بنده با خوشحالی از اینکه باید از شر زحمت مدرسه و درس راحت شوم، همان وقت با خودم گفتم که هیچ‌کس بهتر از معلم ریاضی حساب دستش نیست؛ حتما فرمایش او حکمتی دارد و همانجا تصمیم خودم را گرفتم. از فردا مدرسه را رها کردم و تا دیر وقت خوابیدم و از پدرم خواستم مرا برای پادویی و خانه شاگردی به حجره‌ای در بازار بسپارد. باری مشغول شدیم و سرمان هم گرم بود و تدریجا رموز کسب و کار را یاد گرفتیم و ابتدا چند دلالی به حساب خودمان کردیم و تدریجا این کاره شدیم و بعد حجره‌ای زدیم و همان‌طور که شما پیش‌بینی فرموده بودید برای خودمان گلی شدیم.»  آقای دبیر نگاه دیگری به سر و وضع او انداخت و افسوس خورد که اگر خودش هم راهنما و بزرگتر با تجربه‌ای می‌داشت که چنان نصیحتی به او کرده بود، اکنون او هم برای خودش گلی شده بود، خصوصا در جایی که شاگردی به آن خنگی کامروا شده است، ببین او با آن همه هوش و استعداد ریاضی کارش به کجا کشیده بود! در این افکار بود که برای «تخلیه اطلاعاتی» قهرمان داستان و کسب تجربه دیرهنگام، از او پرسید، «خُب، حالا بفرمایید، کسب و کارتان چیست؟ یعنی چه کار می‌کنید که ماشاءالله برای خودتان چنین گلی شده‌اید؟»
قهرمان داستان ما گفت: «با کمال میل، راستش از وقتی که حجره گرفته‌ام کار خیلی آسان است. بازار را بو می‌کنم، هرجا جنسی لازم بود بچه‌ها را می‌فرستم مقداری می‌خرند و مثلا از فلان ‌شهر می‌آورند. فرض کن تمام می‌شود 1000 تومان، ما هم 10 درصد سود حلال روی آن می‌کشیم، می‌فروشیم 1900 تومان (البته ایشان گفت میرفوشیم ما ویرایش کردیم). 
معلم با خودش گفت این مرد هنوز هم همان خِنگ خداست و گفت، «ببین پسرجان، 1000 ‌تومان وقتی 10 درصد سود اضافه کنی می‌شود 1100 تومان، 1900 تومان که نمی‌شود». 
پسرجان گفت، «ببین، آقا معلم، اگر 10 درصد ما می‌شد 100 تومان، ما هم گلی نمی‌شدیم! همون وقتا تو درس شما قبول می‌شدیم و می‌رفتیم بالا، فوقش معلم می‌شدیم، الان هم دنبال چندرغاز ترمیم حقوق بازنشستگی بودیم. ‌نه قربونت برم، 10 درصد ما همون 900 تومنه! کمتر از اون هم نمی‌صرفه.»
آقا معلم که با خودش فکر می‌کرد 10 درصد اونا بهتره یا 10درصد خودش؟ خداحافظی کرد و  پیاده  شد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون