روایت تنهایی و سايه مرگ
«آه، استانبول»، تنها مجموعه داستان کوتاه رضا فرخفال، به تازگی در نشر چشمه به چاپ سوم رسیده است. در این مجموعه، ابتدا «برجی برای خاموشی» است در بیگاهی که نه شب است و نه روز. در بیابانی که پایان ندارد. میان بادهایی که نمیدانیم از کجا میوزند. «با دهانهای پُر شده از خاک در خورشیدهای افسرده آسمانی پاژگون» از برج بیرون میزنیم و صدای پدر را میشنویم که میگوید: «ما تنها میشویم دخترکم، تنها!»؛ این تنهایی داستان «همه از یک خون» است که عقربههای ساعتش روی پنج مانده. بیآنکه شاهد حادثهای باشیم، در قلب گردباد میایستیم و قصه انزوا و زوال یک خانواده را میخوانیم.
در «بارانهای عیش ما»، با راوی زمزمه میکنیم: «آن بارانها که میبارد، همه بر پیشانی بلند او باریده است.» همراه او شبی از کافه دل میکنیم و زیر باران به خانه میرویم. کمی بعد وحشتزده میایستیم رو به جنازهای در اتاقنشیمنش. جنازهای که راوی بر دوش میکشد تا از شرش خلاص شود. جنازهای که زیر باران حل میشود اما سنگینیاش بر دوش مرد میماند.
همه چیز را زیر باد و تندر و باران رها میکنیم و با «کوهنوردان» همراه میشویم. به تماشای آن یکی مینشینیم که «از ما نیست. اما همیشه با ما بوده است». کسی که سراغش را باید در بلندیها گرفت. مانند گلهای گوزن از کوه پایین میآییم و به «گردشهای عصر» میرویم. گردشهایی که عمو در یکی از آنها گم شد و دیگر هرگز برنگشت. سراسیمه در شهر دنبالش میگردیم و پیدایش نمیکنیم. تا اینکه یک روز صبح در سردخانه بیمارستان کیف پولش را تحویل میگیریم با چند ورق بلیت اتوبوس و چندتا کلید، پول خرد و شانه و عینک. به خاک میسپاریمش و چندی بعد میبینیم حالا راوی عادت کرده به گردشهای عصر و میگوید: «در این گردشها انگار که لباسهای عاریه مردهای را به تن کردهام و در چهارراههای شلوغ از روی خطکشی خیابان با خونسردی قدم برمیدارم.»
در «آه، استانبول» همراه مردی که اسیر تنهایی است، در گوشه انتشارات خم میشویم روی یک متن خستهکننده جامعهشناسی. همراهش با فضلی، کتابفروش طبقه همکف گپ میزنیم، در تنهایی به کارهای ناتمام رسیدگی میکنیم. وقتی راوی ویراستارمان بیآنکه بگوید دلداده مترجم داستان «بازیهای دوگانه» شده، منتظر میمانیم پیش از سفر زن به استانبول، ابراز عشق کند اما در سکوت او از کنار زن میگذریم و میبینیم روح خبیثی در مرد حلول میکند.
داستان بعدی «مجسمه ایلامی» است. حالا نوبت جمشید افنان است که ابتدای داستان خبردار میشویم در تصادف با کامیون کشته شده اما آیا افنان میان خیابان، ناگهان از راه رفتن بازایستاده بود؟ یا این تصادفی واقعی بوده؟ مرگ افنان ما را سروقت ابراهیم مرسل میبرد؛ با هول و عشق و یأس او در سفر همراه میشویم و گوشه دیگری از این داستان همنشین موزهداری هستیم که شاگرد افنان بوده و معلمش را به خاک سپرده و یاد افنان او را به اسارت وهم مجسمه ایلامی میکشاند.
و اما «نگاه آخر»؛ داستان احمد صفار، دبیر بازنشسته و مترجم. مردی که آرامش بعد از طلاقش را خیرهسری پسرش برهم زده.
نقطه اشتراک تمام این داستانها تنهایی و آوارگی و سایه مرگ است. در سه داستان «کوهنوردان»، «گردشهای عصر» و «همه از یک خون»، روایت از تغییر وضعیت آغاز میشود. راوی در یکی میگوید: «ما گروهی کوهنورد بودیم. آن یکی، آن مردک کوتاه قد، از ما نیست.» در دیگری: «گم شدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم.» و در سومی: «یک روز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم.» در داستان «برجی برای خاموشی» هیچ حادثه و تغییری نداریم. «آه، استانبول» در میان این داستانها، تنها داستانی است که تصویری از وضعیت جامعه در دهه شصت نشان میدهد. «مجسمه ایلامی» در مفهوم مرگ و تنهایی خلاصه شده و دو داستان «بارانهای عیش ما» و «نگاه آخر»، ماجرای بر هم خوردن آرامش و تکرار زندگی است.