عاشق مستعان
آلبرت كوچويي
براي ما بچههاي دبيرستاني در دهه سي و چهل، پاورقيهاي روزنامهها و مجلات، جذابيتي غريب داشتند، پركشش، هيجانآلود و نفسبر، با لذتي كه به گمانم اگر نگويم، هيچ يك بايد بگويم كمتر مجموعه پي در پي امروزي قادر باشد، به مخاطب بدهد. شايد هم بدهد. اما جذبه و لذتي كه پاورقيهاي روزنامهها و مجلهها، هر بار برپا ميكردند، دشوار به زبان بيايد. يك پاورقينويس، داستاني دنبالهدار را روايت ميكرد با مجموعهاي از حادثهها و اتفاقها كه تا پايان آن شماره نشريه ميپاييد و پس از آن، شما را در هيجاني نگه ميداشت كه تا شماره بعد، البته بيشتر در مجلههاي هفتگي ميپاييد. هيجاني پر از نگراني و دلواپسي از حادثهاي كه بر قهرمان يا قهرمانان پاورقي رفته است. چه حادثهاي در پي خواهد داشت و چه حادثههايي آنها را انتظار ميكشد؟ استاد خلق اين هيجانها، حسينقلي مستعان بود. البته با او يا پس از او، امير عشيري، ارونقيكرماني، سالور و بسياري ديگر بودند. اكنون مجموعههاي تلويزيوني به مدد رنگ و تصوير و صدا، همان را ميخواهند خلق كنند و مخاطب را تا نوبتي ديگر پاي آن هيجان و تعليق به پا شده، نگه ميدارند. پس از پاورقيهاي نوشتاري، نمايشهاي دنبالهدار راديويي، چنين هيجاني را با موسيقي و صدا و بازي صدايي بازيگران در همان دهههاي سي و چهل به پا ميكردند. داستانهاي شب، در راديو ايران، از ساعت ۹ يا ۱۰ شب، كتابي را روايت ميكردند كه هيجاني غريب داشتند. بهانهاي و موضوعي براي زنگهاي تفريح فردا در مدرسه. راديو، دستگاهي گران بود و در هر خانهاي جاي نداشت. گاه در يك محله، يك يا دو خانه صاحب راديو بودند كه بهطور معمول، ميزبان در و همسايه هم بودند.پس از شنيدن داستان شب راديو را خاموش ميكردند. پارچه تزئيني گل و منگولي، بر آن كشيده تا فردا خاموش ميماند. جاي آن البته در صدر خانه بود. روي ميزي فراخور آن. باري پاورقيخواني ما بچههاي مدرسه، تابستانها و بعد از تعطيلي مدرسهها بود. پيدا كردن شمارههاي گذشته، كاري دشوارتر بود يا در كتابفروشيها كه كرايه ميدادند يا در خانه اعيان و اشراف كتابخوان بودند كه آن هم بايد بختتان ياري دسترسي به آنها، بلند ميبود. من از جمله آن بلند بختها بودم. تابستانها را در همدان، خانه عمو و عموزادههاي پدر ميگذرانديم. آنها البته اهل كتاب و مجله نبودند. خويشاوندي داشتيم كه دور از خانه عمو و عموزاده، در خيابان عباسآباد آن هنگام بودند. بايد از كوي فرنگيها راه ميافتاديد كه راهي دراز بود، اما رنج سفر ميارزيد تا كتاب جلد شده پاورقي را زير بغل بزنم تا يك هفته با آن حال كنم. در خانه درندشت اين خويشاوند، دو خانواده بودند با زيرزميني كه كتابخانه دوست ما بود. دو، سه ساعتي ميخواندم. كتاب مجموعه پاورقي را براي يك هفته به خانه عمو و عموزادهها ميآوردم. پياده يا پشت درشكه پريدن و طي كردن اين مسافت دور و تحمل شلاقهاي درشكهران كه گاه تا پشت چرخ درشكه ميرسيد. به پياده رفتن ميارزيد. «نيقديموس» و «هرمز»، دو دوست و خويشاوند چهار، پنج سال بزرگتر از من، صاحب گنجينه پاورقيها بودند. «نيقديموس» الگو و نمونه آرزويي من و ديگر بچههاي همدان بود. سال آخر دبيرستان، آماده دانشگاهي شدن بود. باز صد البته از رقصندگان حرفهاي رقصهايآشوريها بود. ستاره همه آيينها، كوهنوردي و كوهپيماييهاي قله الوند و تپهپيمايي تا گنجنامه. او چنان از پاهاي خود براي پايكوبيها كار كشيده بود، كه در سالهاي هفتاد زندگي فلج شد. كوچ و مهاجرت به ينگه دنيا، چارهساز نشد كه عاقبت خانه سالمنداننشين در تورلاك كاليفرنيا شد. در سالهاي هشتاد زندگي توانستم او را پاي «واتسآپ» ببينم. دچار آلزايمر شده بود، اما گاه به گاه آدمها را ميشناخت. با شنيدن صدايم، لبخندي بر لبانش ظاهر شد. گفتم مرا به ياد داري؟ با صدايي گرفته و با لكنت نشسته بر ويلچر گفت: جوان عاشق مستعان! و بغض مانع حرفهايش شد.