نقش اصلاحي مطبوعات و ساييدن كشك در هرمزان
فريدون مجلسي
در يكي، دو ماه پيش، به دنبال قطع كامل گفتوگوهاي برجامي در وين، خوشبختانه فرصتي دست داد و قدري به قدم زدن در هرمزان و مسائل نزديكتر در همسايگي و همين هرمزان خودمان بپردازيم. چند يادداشت حاصل آن بود. فكر ميكرديم شايد انعكاس مسائل شهروندان در روزنامه اثري بكند و گرهاي گشوده شود. يادداشت اول درباره «منار هرمزان» بود كه به برجي در شمال هرمزان اشاره داشت كه اختلاف ميان مالك متصرف يعني نداجا با شهرداري جنگلي از تيرهاي آهني و گودالي عميق و فرو ريختني در كنار خيابان از سي سال پيش لاينحل مانده و بر زشتي و مخاطرات افزوده است. در گردشي همچون طيالارض ديدم شهرداري و نداجا دست در گردن هم آويختهاند و از طرفي دارند بخشي از جنگل تير آهن را ميبرند و از طرفي كاميونهاي حمل بتن مشغول بتنريزي در قالبها و تكميل ساختمان در مساحت ده هزار متري هستند. رفتم جلو و سلام كردم. از ديدن نداجا جاخوردم و با احتياط از شهرداري پرسيدم، «آشتي كردهايد؟» گفت «بله!» گفتم چطور شد بعد از سي سال طلاق، آشتي كردهايد؟ گفت، «راستش اينجا را يادمان رفته بود! تا اينكه در روزنامه يك فضول مطلبي نوشت، به شهردار گزارش دادند و او گفت «تاكنون دوازده شهردار عوض شده گزارش بديد قضيه چيست و گزارش دادند، بعد گفت بايد موضوع را حل كنيم و اين لكه ننگ ناتمام و خطرناك را از دامان شهر بزداييم.» خلاصه تلفن را برداشت و به نداجا تلفن كرد، نداجا هم گفت در اين مدت دوازده تا نداجا عوض شده و فورا ميدهم رسيدگي كنند و موضوع با قدري اصلاح در بخش جنگل آهني حل شد و فورا مشغول ادامه ساختمان و زيباسازي محله شدند.» با احتياط به نداجا نزديك شدم و سلام كردم. گفتم نداجا اجازه دارم بپرسم چطور شد بعد از سي سال به فكر تكميل اين بناي بزرگ افتاديد؟ خندهاي كرد و بيآنكه اخمي كند يا بگويد اغتشاش نكن! برو صحنه را خلوت كن.» برعكس گفت، راستش ما كه نميدانستيم همچين جايي داريم! بخش تجاري صحبت متري ميليارد تومانه! بخش اداري متري 200 ميليونه، مسكوني هم با استاندارد ما برو بالاي صد و پنجاه. اين بود كه دست به كار شديم.» گفتم، نداجا اين بخش از جنگل تيرآهن را كه تخريب ميكنيد حيف نيست.» گفت، «حيف ماييم كه اينجا را به اميد خدا ول كرده بوديم! خوب شد آقاي شهرداري مطلب آن فضول را در روزنامه ديد و فوري تلفن كرد و كميسيون گذاشتيم و حل شد!» گفتم بودجه ساختوساز و عوارض شهرداري چي ميشه؟ گفت همين جنگل تير آهن را ميبيني قيمت كيلويياش از سي سال پيش تا حالا سي هزار برابر شده! همينها را همينجا روي زمين خريدهاند و دارند قطع ميكنند و مشكل شهرداري هم حل شد! اين خودش شد يك قسمت هزينه ساخت. چهار تا از دويست تا آپارتمان اداري را هم پيشفروش ميكنيم بقيهاش جور ميشه.» گفتم نداجا ببخشيد، عوارض اضافه زير بنا و هزينههاي شهرداري چي ميشه؟ گفت، «ما از شهرداري خيلي هم تشكر ميكنيم كه خبر فضولباشي روزنامه را به ما منتقل كرد و فهميديم چه گنجي زير سرمان خوابيده. در مورد عوارض قرار شد محاسبه كنند و با دادن چندتا آپارتمان مسكوني و اداري مساله را حل ميكنيم. حله.»
برگشتم پيش شهرداري. گفتم شهرداري از كجا فهميديد كه اون فضولباشي مطلب را در روزنامه نوشته بود؟ گفت، «اي بابا، خيال كردي عهد بوقه! شهرداري مدير روابط عمومي و بخش مطبوعاتي داره. هر روز هر مطلب مربوط به شهرداري را ميبرند و در پوشه ميگذارند، رييس دفتر الاهم و فالاهم ميكند و به عرض ميرسونه و او هم نگاهي ميكنه، اگر چشمگير بود دستور ميده. اين دفعه خبر فضولباشي چشمگير بود اينه كه دستور فوري داد و سپرد يه طوري توافق كنيد كه نه سيخ بسوزه و نه كباب، بخش جنگل آهني بهطوري كه در سابقه سي سال پيش آمده احتياج به قدري اصلاح داره كه به بر اصلاحي نخوره! ما هم دو روزه حل كرديم.» گفتم به روزنامه هم نوشتيد؟ تشكري چيزي بابت تذكر و يادآوري؟ گفت، «گور پدر روزنامه، هزارتا آپارتمان و عوارض را بگذاريم به روزنامه بنويسيم كه چي بشه؟ همون فضولباشي خبردار ميشه، بايد اونا از ما تشكر كنند!»
گفتم شهرداري جان با نداجا صحبتي بكن، بگو اگر فضولباشي نبود كه الان با دمش گردو نميشكست، دستكم با توافق همديگه لااقل يكي از اون آپارتمانهاي مسكوني را با همون تخفيفهاي شهرداريپسند براي فضولباشي در نظر بگيريد. نميشه؟» گفت تو هم داري زيادي فضولي ميكني. نكنه خودت فضولباشي هستي؟»
با خودم گفتم تا تنور داغه و آقاي شهرداري و آقاي نداجا هردو اينجا هستند بايد فرصت را از دست ندهم و بچسبونم. گفتم راستش فضولباشي خودم هستم! يعني اين همه زحمت كشيدم و نوشتم و خبردار شديد، يك آپارتمان هم به ما نميرسه؟ آقاي شهرداري بهطوري كه آقاي نداجا هم ميشنيد، گفت، «چي گفتي؟ مگه شهر هرته؟ برو كشكت رو بساب.» بعد هم به نداجا ندا رسوند و ما را با قدري رو كم كني از صحنه دور كردند. به بازار روز جنب محل وقوع جرم مراجعه كردم كه كشك بخرم براي ساييدن. پيدا نكردم و با فرياد از يكي از فروشندگان سراغ آن را گرفتم و داشتم ميگفتم «كشك؛ كشك!» كه همسرم بيدارم كرد و يك ليوان آب ولرم بامدادي به دستم داد و گفت بخور و فرياد نزن، دِزئيدراته شدهاي، اين كابوسها مال كم شدن آب بدن و خشك شدن مغزه!