محسن توحيديان از كتاب تازهاش ميگويد
داستان رئاليستي كه ميبينم، جاخالي ميدهم
فريبرز همايي
محسن توحيديان، فعاليت ادبي خود را با انتشار دفتر شعر «جزيرهاي در وهم» در سال ۱۳۸۱ آغاز كرد و از آن پس شعرها، داستانهاي كوتاه و جستارهاي ادبي او در نشريات ادبي كشور منتشر شده است. كتاب گزيده شعرهاي والت ويتمن به نام «من والت ويتمنام!» به ترجمه او در سال ۹۱ روانه بازار كتاب شد و يك سال بعد، نمايشنامهاي با عنوان «خزيدن مار مفاجا بر كلاويههاي آقاي اعتضاد» را به ناشر سپرد. نشر حكمت كلمه به تازگي مجموعه داستاني با عنوان «نام آن گلها عدم بود» از محسن توحيديان منتشر كرده است كه به همين بهانه با او گفتوگويي ترتيب داديم.
آقاي توحيديان، براي شروع بفرماييد كه چرا از ترجمه فاصله گرفتهايد؟
از ترجمه فاصله نگرفتهام. بعد از ترجمه شعرهايي از ويتمن از چند شاعر ديگر هم ترجمه كردم كه در نشريات منتشر شده است. مهمترين آنها تد كوزر شاعر امريكايي است كه به گمانم براي اولينبار از او به فارسي ترجمه كردم. كوزر را از رهگذار آشنايي با كارلوس ويليامز و ران پجت شناختم. شعرهاي او با ادبيات داستاني پيوند دارد. هر شعر كوزر داستاني است كه به شعر تبديل شده و او چنان استادانه اين كار را ميكند كه آدم شگفتزده ميشود. كوزر را دنبال كردم و همانطوركه ميخواندم براي خودم شعرهايي را كه دوست داشتم ترجمه كردم و ديدم شعرها به گزيدهاي قابل توجه تبديل شدهاند. شايد آن گزيده را به ناشر بدهم و اين فرصتي براي آشنايي خواننده فارسي زبان با كوزر باشد.
به بهانه انتشار كتاب تازه شما ميشود از روي جلد كتاب شروع كرد. به جز نام شما، نوشته روي جلد كتاب اين است: «نام آن گلها عدم بود، هفت روايت از غياب.» چه نگاهي به عدم يا غياب داريد؟ و چرا عدم يا غياب هسته اصلي اين كتاب است؟
از اول قرار نبود مفهوم عدم يا غياب هسته اصلي داستانهاي اين كتاب باشد. به هيچوجه چنين قصدي در كار نبود. وقتي داستانها كنار هم نشستند، ديدم ناخواسته اين مفهوم موتيف داستانها شده و حتي بالاتر از موتيف، يك ذهنيت غالب است. هر داستاني كه خواننده ميخواند، ميتواند يك جاي خالي در آن ببيند كه از كسي به جا مانده. اين را گلهاي عدم گفتم چون از همين جاي خالي پيدا ميشوند. عدم ساختاري دارد كه گويا بر ناگهاني بودن و حس غافلگيري تكيه دارد اما اينجور نيست. در حقيقت عدم هم مثل يك دانه يا ريشه رشد ميكند و بزرگ ميشود. بايد خاك باروري براي باليدن آن باشد كه خب جهان هستي گلدان و خاك اين دانهها و ريشههاست و گويا اصلا به همين خاطر خلق يا پيدا شده.
فضاي روايتها آميزهاي است از واقعيتي ملموس و بعضا پيش پا افتاده و وهمي بختكوار كه آن واقعيت عيني را تسخير كرده يا دستكم درصدد تسخير است. اين حال و هوا به رئاليسم جادويي پهلو ميزند. اين سبك چه امكانهايي براي بيان مضمون كار دارد كه مثلاً رئاليسم ندارد؟ آيا عدم يا فقدانْ وهمآلود است و وراي واقعيت مينشيند؟
بله عدم وهمآلود است چون ما تصوري از آن نداريم. اگر به تاريخ بشر نگاه كنيد يك بخش زيادش گمانهزني درباره عدم است. دينها از همينگمانهزنيها پيدا شدهاند. اينكه اگر ما قرار است نيست بشويم، آن نبودن چه ماهيتي دارد و حالا چه كاري است كه ما نباشيم؟ پس ما بياييم چيزي براي آن بسازيم و به آن يك ساختار نظاممند هم بدهيم و به آن ايمان بياوريم تا بتوانيم عدم را ناديده بگيريم يا به زانو در بياوريم. من مدتهاست از رئاليسم بيزارم. شايد بيزار بودن جمله دقيقي نباشد اما هرجا يك داستان رئاليستي است من جاخالي ميدهم. واقعيت هرگز از خيال خالي نيست. ذهن كه كارخانهاي درندشت و بيصاحب است هرگز با واقعيت عيني مثل داستاننويسان واقعگرا برخورد نميكند. شمابرداريد يك روز عادي زندگيتان را روي كاغذ بياوريد. با همه لبهها و گوشههايش. نه بهصورت يك گزارش خشك از رويدادهايي كه پشت هم ميآيند؛ بلكه در ساختاري كه واگويههاي ذهني شما در بازي احتمالات و نسبيت ميسازد. ببينيد ذهن شما اگر آن را آزاد بگذاريد يك روزمرّگي بياتفاق را چقدر خيالگونه و تكاندهنده روايت ميكند. داستان نالو را اگر خوانده باشيد، اين قصه به زبان ساده داستان بلوغ يك نوجوان است كه خانواده ميخواهد او را به درون اجتماع بفرستد. من نميخواستم اين واقعيت را به زباني بنويسم كه نتواند آن چيزهاي ديگرِ روايت را زمين بگذارد و ناديده بگيرد. نالو كه بچهاي زال و رانده شده است هم با اسطوره پيوند دارد و هم در فضايي زندگي ميكند كه اسطوره را در نوعي تخيل زباني محو كرده. زبان اينجا عنصري است كه سعي ميكند به روانشناسي نزديك بشود و در اين راه خيلي پيش ميآيد كه خودش را انكار كند. داستان نالو و سوگواران چنين خصيصهاي دارند.
زمان داستانها انگار در گذشتهاي دور تمام شده و هيچ اثري بر اكنون ندارند. چرا رفتوآمدي ميان اكنون و گذشته وجود ندارد؟ اين عدم تداوم گذشته تا زمان حال نتيجه يا دليل سوگواري است؟
همه داستانها اينجور نيستند. براي نمونه داستان سوگواران هيچ سير خطي ندارد. راوي چيزهايي را كه به خاطر ميآورد بدون زمان روايت ميكند و آغاز و پايان داستان يكي است. داستان در هراس هم اينجور نيست. ميبينيد كه پايان آن داستان هم شروع يك استمرار است و اين وسط فقط يك استحاله اتفاق افتاده و سروان خدابخشي و سرباز آوخ جايشان را به آنهاي ديگر دادهاند. سوگواري ميتواند براي تاثيراتي باشد كه زمان گذشته بر اكنون ميگذارد اما دليل غايي سوگواري ناپديدشدن و فقدان بخشهايي از هستي است كه ما آنها را با نام و شخصيت و چهره مشخص ميكنيم. در داستان سوگواران، راوي سوگواراني را ميبيند كه روي تپه نشستهاند. هروقت با اتوبوس از آنجا رد ميشود ميبيند آنها آنجا روي صندليهاي فرفورژه نشستهاند و توصيفهايي كه خوانديد. بعد يك روز ميرود خانه ميبيند مادرش مرده و سوگواران به خانه آنها آمدهاند. اتوبوس در اين داستان رمز استمرار است. در حقيقت سوگواري سوگواران براي عدم تداوم نيست بلكه براي استمراري است كه مرزهاي زمان را از بين ميبرد و يك فاجعه را پيوسته تكرار ميكند.
در داستان مرگ پاستر ما با تفاوتي در نگارش مواجه هستيم. با توجه به فرم اين روايت كه به صورت يادداشتهاي روزانه از سالهاي 75 و 76 به دست ما رسيده است، سعي كردهايد شيوه نگارش و املاي آن دوره يا دورهاي پيش از آن را بازنمايي كنيد؟
بله اين داستان اداي ديني به داستانهاي پاورقي چند دهه قبل است كه در دهه هفتاد در قالب كتابهاي عامهپسند به دستم ميرسيد و من با لذت بسيار آنها را ميخواندم. شيوه نگارش را هم به عمد به همان قرار گذاشتم كه فاصله را به كلي بردارم. مرگ پاستر به لحاظ زبان از آن داستانها سرمشق گرفته اما در نگاه كلي از علاقه مفرط من به داستانهاي علمي تخيلي و شبهعلم سرچشمه گرفته. شبهعلم يا هنر شايعهسازي از اين نظر برايم جذابيت دارد كه پايه غريبترين رويدادها را در واقعيت ميگذارد و براي اينكه وانمود كند عين حقيقت است، علم و دستاوردهاي علمي را پشتوانه آن قرار ميدهد. در حقيقت كاري ميكند كه تو مجبوري آن را باور كني و انتخاب ديگري هم نداري. كاري كه داستاننويس ميكند و براي اينكه دستش رو نشود، هميشه خواننده را در فاصلهاي ايمن قرار ميدهد. من در مرگ پاستر اين فاصله را هم برداشتم و يك داستان نيمهجدي درباره زوال عقل يك پيرمرد تنها نوشتم. پيرمردي كه در چند دهه قبل زندگي كرده و زبان نوشتارش، زبان نامههاي اداري آن دوره و داستانهاي پاورقي روزنامههاست. داستانهايي مثل امشب اشكي ميريزد، باشرفها، امشب دختري ميميرد و داستانهاي عامهپسند ديگر. من از اين زبان خواستم استفاده بكنم تا آن حالت عصا قورت داده و آبكي وضعيتهاي داستاني را بازنمايي كند. ميدانيد چه حالتي؟ اينكه شخصيتها در سادهترين و پيش پا افتادهترين وضعيتها هم با آن زبان جدي و اداري حرف ميزنند. پيرمرد داستان درباره مسخرهترين اتفاقات زندگياش هم با همان زبان حرف ميزند و مينويسد. آن ادبيات را هميشه ادبيات در حاشيه ميدانند. بهخاطر خاصيت مصرفياش در تاريخ ادبيات جايي ندارد و جريانهاي ادبي به آن بياعتنا هستند اما چه بخواهيم چه نخواهيم آن هم ادبيات است و مخاطب دارد. من در آن داستانها سراغ زبان رفتم شايد يك نفر ديگر پتانسيلهاي ديگري در آن آنها كشف كند.
كساني كه شما را از نزديك ميشناسند، واقفند كه زندگي خود را وقف ادبيات كردهايد. در ادبيات چه ميبينيد كه به كار و سرگرميتان تبديل شده و اينكه فكر ميكنيد ادبيات چه امكانهايي براي تغيير وضع موجود دارد؟
ادبيات براي من سرگرمي نيست. شايد در نوجواني چنين نگاهي به آن داشتم اما حالا نميتوانم آن را از زندگي جدا كنم. آن را به چشم كار و حرفه هم نميبينم و اگر روراست باشم بايد بگويم خود زندگي است. اينكه ادبيات چطور ميتواند وضع موجود را تغيير بدهد بايد بگويم كمترين فايده ادبيات، حفظ مقاومت در برابر تباهي است. شايد نتواند در زمان كوتاه تغييرات بزرگ ايجاد كند كه كسي ببيند و بگويد بله اينجا و آنجا را تغيير داده اما هميشه نقش نگهدارنده داشته. به همين خاطر است كه حكومتهاي تماميتخواه آن را سركوب ميكنند و ميبينيد كه پيكان حمله را بيشتر از همه به سمت نويسنده ميگيرند. آنها خطر را بو ميكشند چون ميدانند نويسنده تاريخِ راكد و مرده درون كتابهاي تاريخ را زنده و قابل استفاده ميكند. ادبيات با تاثيري كه بر خرد و عاطفه خواننده ميگذارد، چيزهايي را آن پايين و در اعماق تكان ميدهد. اين تكانها مثل روييدن يك گل آهسته و آرام است اما زماني ميرسد كه ميبينيد قطعات بسيار بزرگ را جابهجا كرده و سنگها كنار رفتهاند.