دختري كه ميميرد! (3)
محمد بلوري
دكتر كريستين بارنارد جراح معروف در آفريقاي جنوبي توانست در سال ۱۳۴۶ براي نخستينبار در جهان موفق شود قلب يك انسان را كه دچار مرگ مغزي شده بود به سينه يك مرد ديگر پيوند بزند كه قلب بيمارش در حال ايستادن بود. اين عمل پيوند قلب تعجب جهانيان را برانگيخت و جراحان قلب اروپايي از دكتر بارنارد دعوت كردند تا با سفر به اروپا درباره اين پيوند قلب يك كنفرانس پزشكي برگزار كند و به تشريح اين عمل جراحي بينظير بپردازد. جراحان ايراني از دكتر بارنارد خواستند در جريان سفر به اروپا يكي دو روزي در تهران توقف كند و با آنان ديداري داشته باشد و در ضمن قرار شد اين جراح قلب هنگام اقامت يكي دو روزهاش در تهران سري به موسسه روزنامه كيهان بزند و از اين موسسه مطبوعاتي بزرگ در خاورميانه ديدن كند. وقتي اين خبر منتشر شد دختر ۱۸ سالهاي به نام مريم از زنان و دختران بستري در آسايشگاه مسلولين شاهآباد تهران با نوشتن نامهاي به روزنامه كيهان عنوان كرد: «حالا كه به علت بيماري سل چند ماهي بيشتر زنده نميمانم حاضرم قبل از مردن قلبم را به دكتر بارنارد ببخشم تا قبل از آنكه از تپش بيفتد از سينهام بيرون بياورند و در سينه دختري ديگر پيوند بزنند كه قلب بيمارش تا دو سه ماه ديگر قرار است از تپيدن بايستد. به اين ترتيب من كه به علت بيماري سل محكوم به مرگ هستم چه بهتر قلبم را به سينه اين دختر بيمار پيوند بزنند تا او زنده بماند!»
اين پيشنهاد عجيب يك دختر مسلول مرا كه در سرويس حوادث و اجتماعي كيهان بودم وا داشت تا در آسايشگاه مسلولين به ديدنش بروم و با او درباره تصميم عجيبش گفتوگو كنم. ساختمان آسايشگاه شاهآباد در حاشيه شرقي شهر تهران بر فراز بلندترين تپه قرار داشت كه در زمان قاجاريه عمارت ييلاقي يكي از اشراف قاجار بود تا اينكه با گذشت زمان براي بستري كردن زنان و دختران مسلول در نظر گرفته شد.
بيماراني كه به علت شدت بيماري سل اميدي به نجاتشان نبود و پزشكان جوابشان كرده بودند. مسلولين بستري شده در آسايشگاه شاهآباد دختران و زنان جواني از خانوادههاي كم بضاعت مالي بودهاند كه به علت فقر نتوانسته بودند در آغاز ابتلا به بيماري پرهزينه سل از عهده معالجهشان برآيند و اين بيماران محكوم به مرگ را از شهرها و روستاهاي مختلف به ناچار به تهران انتقالشان داده بودند تا روزهاي آخر عمرشان را در آسايشگاه شاهآباد بگذرانند. زنان و دختراني كه تا چند ماه و حداكثر يكي دو سالي در اين آسايشگاه بستري ميشدند تا زمان مرگشان فرا برسد.
مريم دختر ۱۸ سالهاي كه حاضر شده بود پيش از مرگ قلبش را براي پيوند به سينه يك دختر بيمار قلبي ببخشد. دختر ماهيگير فقيري بود كه با پدر صيادش در يك كلبه ساحلي در حاشيه درياچه خزر زندگي ميكرد و پدر وقتي با فروش تور ماهيگيرياش هم نتوانست دختر مسلولش را نجات دهد پزشكان گفتند؛ مريم به علت پيشرفت بيماري سل در ريهاش يكي دو سالي بيشتر زنده نخواهد ماند و به پدرش توصيه كردند او را در آسايشگاه مسلولين شاهآباد بستري كند چون در كلبه ساحلياش نميتواند از عهده مخارج زندگي و مراقبت دختر بيمارش برآيد و مرد فقير ماهيگير چنين كرد. يك روز صبح مريم را به كول گرفت و طي مسافتي دختر بيمار را به يك جاده ساحلي رساند كه سوار مينيبوس كند تا به آسايشگاه شاهآباد برساند.
بسياري از دختران و زنان كه به اين آسايشگاه انتقال مييافتند به تشخيص پزشكان امكان معالجهشان در اروپا از جمله بيمارستانهاي آلمان وجود داشت اما خانوادههايشان توان مالي نداشتند تا آنها را براي معالجه به اروپا بفرستند و به ناچار چنين بيماراني را روانه آسايشگاه مسلولين شاهآباد ميكردند تا روزي به پايان زندگي برسند.
تصميم گرفتيم دو سه روز قبل از آمدن دكتر بارنارد به ايران متن نامه مريم را در صفحه حوادث منتشر كنيم. با خودم فكر ميكردم انتشار اين نامه در روزنامه كيهان واكنش عاطفي گستردهاي در جامعه برميانگيزد و روزي كه دكتر بارنارد از روزنامه كيهان ديدن ميكند اين دختر را هم به روزنامه ميآوريم تا خود تقاضايش را براي اهداي قلبش به يك بيمار قلبي مطرح كند. با حسين پرتوي عكاس خبري جوان روزنامه قرار گذاشتيم براي گفتوگو با مريم به آسايشگاه مسلولين شاهآباد برويم تا پيش از آمدن دكتر بارنارد به تهران در روزنامه چاپش كنيم. شب پيش از انجام اين ماموريت يك درگيري ذهني سرشار از عواطف انساني افكارم را پريشان كرده بود و خواب به چشمانم نميآمد. با خودم فكر ميكردم آيا پرداختن به اين سوژه سرشار از احساس براي نشان دادن قابليت حرفهايام بازي با جان و احساس يك دختر معلول و سوءاستفاده از وجود بيماري او نيست؟ دختري كه با مرگ فاصلهاي چندماهه يا يك ساله دارد؟ فكر كردم حتما پس از ديدار با اين دختر سعي خواهم كرد با همه احساس و شيوايي قلم گزارشي دربارهاش بنويسيم تا خوانندگان روزنامه را تحت تاثير نوشتهام قرار بدهم تا همكارانم به خاطر چنين نوشتهاي تحسينم كنند و تيراژ روزنامه را بالا ببريم و سردبير پاداشي هم برايم در نظر بگيرد اما آيا اين تلاش خبرنگاريام نوعي سوداگري ژورناليستي با جان يك دختر بيمار نيست كه منتظر روز مرگ خويش است؟
با انتشار گزارشم از اين دختر در روزنامه حتما بسياري از خانوادهها به هيجان در ميآيند. زن و مرد، پير و جوان احساسات پاك و معصومانه اين دختر را ميستايند و برخي نيكوكاران پيام خواهند داد نگذاريم مريم بميرد.
خوانندگاني خواهند نوشت؛ ما حاضريم به هر بهايي كه باشد مخارج سفرش براي اروپا و معالجهاش در يك بيمارستان اروپايي را تقبل كنيم تا ماهرترين جراحان خارجي نجاتش بدهند...
آن شب در بيخوابي عذابآوري به خودم ميگفتم با وجود ترسيم ذهني چنين جلوههاي خيالي دكتر بارنارد ميآيد. مريم را در روزنامه به ديدار او ميبريم تا درخواست كند قلبش را براي پيوند به سينه يك بيمار ديگر از سينهاش بيرون بياورند و هر چند براي مدتي شور و واكنش انساني در ستايش از مريم ادامه مييابد اما سرانجام شور و احساسات جامعه فرو مينشيند. مريم به آسايشگاه مسلولين برگرداننده ميشود تا روز مرگش در تنهايي و انزوا فرا برسد و در اين صورت آيا برنامه ژورناليستي من نوعي بهرهكشي براي رسيدن به شهرت از جسم رنجور و جان ناتوان يك دختر معلول نخواهد بود؟...