خاطرات سفر و حضر (250 )
اسماعيل كهرم
سالها پيش به همراه پدر و مادرم به محلات رفتم. بعدها اين شهر زيبا پايتخت گل ايران نام گرفت. باغهاي گل و گلستانهاي محلات انواع گلها را توليد و به سراسر ايرانمان ميفرستند. جدهاي پدري محلاتي بودند و هنوز هم تعدادي از اقوام در محلات زندگي ميكنند.آن روزها در محلات همه به خصوص خانمها از فالگيري صحبت ميكردند كه سرنوشت همه را از كف دست آنها ميخواند و اغلب معتقد بودند كه پيشگوييهاي ايشان عين حقيقت بود. عجيب است، من هيچگاه كوچكترين اعتقادي به اين مسايل نداشتم حتي از بچگي و اين گونه تفكر در نتيجه اعتقادات پدرم بود. او خرافات را قبول نداشت. حتي در كودكي وقتي كه دزدي بزرگي در خانه اتفاق افتاد. برخي توصيه كردند كه به نزد آينهبين برويم و او نپذيرفت و گفت اعتقاد به اين مزخرفات اشتباهي بزرگتر از از دست دادن اموال دزدي شده است. او راست ميگفت؛ آينهبين شخص بيسوادي است كه با نگاه كردن به يك آينه كه پردهاي مقابل آن كشيدهاند، مقصر را شناسايي ميكرد، يا ادعاي آن را داشت.به هر حال در محلات با فاميلهاي همسنم به ديدار فالبين معروف رفتيم. ريخت و قيافهاش به شغلش ميآمد. اين آدمها حتيالمقدور خود را عجيب و غريب و رازآلود نشان ميدهند و از وسايل مختلف مانند آينه و شمعدان، يا اجسام بلورين و شمع مشتعل در اتاقشان استفاده ميكنند و نيز با سوزانيدن عود فضا را عطرآگين ميسازند. رمال هم از همين اسباب و ابزار استفاده كرده بود ما را پذيرفت. دست من را گرفت به شدت فشار داد و باز كرد كه خطوط كف دستم را ببيند. بعد از مدتي گفت تو شغلي در رابطه با پرواز و پرندهخواهي داشت و من كه مثل هر پسربچه ديگري در آرزوي خلبان شدن بودم فكر كردم منظور او خلباني است. بعدها فهميدم كه من قرار بوده پرندهشناس باشم.