يادداشتي بر نمايش «مانْش» به كارگرداني كيومرث مرادي
دست بردار از اين در وطن خويش غريب٭
يلدا رحمدل
آدمها با قصههايشان معني پيدا ميكنند. داستان زندگي هر كس را گذشته او تا به امروز ميسازد. همه از دست دادنها، فراز و فرودها، آشتيها و دشمنيها ما را به مسيري ميكشاند كه ناگزيريم انتخاب كنيم. بين ماندن و رفتن و گاه بين بودن و نبودن. شايد بزرگترين آرزوي محال آدمي اين باشد كه همه اتفاقها به خواست او بيفتد كه همه جنگها به خواست او روي به صلح و دوستي بياورد كه همه غربتها تمام شود و آدمي ديگر احساس غريبي نكند؛ با هيچكس، با هيچ كجا؛ اما اين حقيقت جهان است. اينكه همه چيز دراختيار ما نيست و ما نهايت اختيار داريم انتخاب كنيم در شرايط موجود و هميشه اين تصميمگيريها آسان نيست. گاه بايد بين مرگ و زندگي و حتي بين زندگي كردن و زنده ماندن انتخاب كنيم. ميگويند غربت آنجايي است كه در وطن ديگري باشي اما من فكر ميكنم غربت از همان لحظه شروع ميشود كه ديگر نتواني با وطن خودت يكي شوي. خود را دور ببيني؛ از هر چه كه روزي در وطن پناه تو بوده، خود را دور ببيني؛ از عزيزانت و حتي دور از خودت. همين از دست دادنها و دوريهاست كه آدم را سرگردان ميكند و يك روز اين سرگرداني ميشود تصميمي در دلت كه انگار خيلي هم برآمده از دل نيست اما گاه چارهاي نيست جز رفتن براي زندگي كردن و سختتر از آن رفتن براي پيدا كردن جاي ديگري كه تنها بتواني در آن زنده بماني! مثل همه آنهايي كه جنگ و سياهي، زور و تعصب دورشان كرد از خانه و خانوادهشان و راهي جايي شدند كه شايد در آن خبري از مرگ به دستان جنگ نباشد، جايي كه بيمهري گلويشان را نفشارد و تلخي كينهها غرقشان نكند. «مانْش» داستان سرگرداني ما آدمهاست؛ داستان سه انسان، هر كدام از يك جاي جهان كه حالا مسير زندگيشان يكي شده است، چراكه هر سه آنها از جايي كه روزي پناهشان بوده، پناه آوردهاند به دوردستي كه هيچ شباهتي به پناهگاه ندارد. هر سه آنها مثل همه پناهندههاي جهان از دست دادهاند عزيزي را، وطني را و شايد ستاره بختشان را و حالا ميخواهند يا بهتر است بگويم ناچارند براي پيدا كردن ستارهشان دل و جانشان را به دريا بزنند. نمايش برگرفته از نمايشنامه «اهالي كاله» است كه پيام لاريان آن را نوشته و كيومرث مرادي تغييراتي در طرح، رويكرد و نام نمايشنامه داده است. داستان در كمپ كاله، محلي در فرانسه اتفاق ميافتد كه تنها راه نجات از آن، گذشتن ازكانال مانش و رسيدن به جزيره است.
مهاجرت مسالهاي نيست كه كيومرث مرادي براي اولينبار به آن پرداخته باشد؛ اگر به كارنامه حرفهاي او نگاهي بيندازيم، ميبينيم مهاجرت و قصه آدمهاي مهاجر دغدغه اوست و به همين خاطر است كه براي سومينبار نمايشي را روي صحنه ميبرد كه حقيقت تلخ آدمهايي را به تصوير ميكشد كه از ناآراميهاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي به جاي ديگري مهاجرت ميكنند به اميد پيدا كردن روزنهاي از اميد و آرامش. با اين حال نمايش مرادي به سوي تكراري بودن و دمدستي بودن نرفته و اتفاقا تئاتري است متفاوت از تمام كارهاي ديگر او و خيلي از نمايشهايي كه اخيرا روي صحنه رفتهاند. كيومرث مرادي هنر و دانش خود را در اين اثر در ميزانسنهاي فكر شده و با به تصوير كشيدن كمپ كاله با استفاده از نورپردازي متناسب و تركيب آن با موسيقي و رنگ به رخ كشيده است. موسيقي نمايش به زيبايي در خدمت حس و حال داستان و شخصيتهاست و نتيجه همراهي موزون نور و رنگ با آن؛ تصوير كاله و كانال مانش است كه بر صحنه نقش ميبندد و همين صورت بستن ظريف جغرافياي داستان، جريان نمايشنامه و اتفاقها را براي مخاطب زنده، قابللمس و باورپذيرتر ميكند. علاوه بر همه اينها اجراي مسلط نقشآفرينان تئاتر «مانش» توجه تماشاگر را به خود جلب ميكند، چراكه اينبار بازي متفاوتي از سام درخشاني را در نقش «خديو» ميبيند كه شايد بتوان آن را نقطه عطفي در مسير بازيگري او دانست. نقشآفرينيهاي خوب مهدي حسينينيا در نقش «سيلان» و نازنين كريمي در نقش «لاويا» در كنار عوامل ديگر دست به دست هم دادهاند تا تئاتر «مانش» اين روزها مخاطب علاقهمند به تئاتر را به سالن شهرزاد بكشاند.
٭عنوان مطلب سطري از شعر «قاصدك» مهدي اخوان ثالث است.