ساحت سياسي سايه
هومن لازمي
اميرهوشنگ ابتهاج، شاعر نامآشنا ملقب به سايه، در نوزدهم امُردادماه درگذشت. به ياد او و حواشي پديدآمده در پي درگذشتش بهانهاي شده است تا به ديدگاه و داوري نسل جوان درباره او و همروزگارانش بپردازيم. در سالهاي گذشته سايه به بركت فضاي مجازي و زيبايي و نغزي سرودههايش بيش از ديگر شعراي معاصر در مركز توجه عموم و بهويژه جوانان جاي گرفت. هركس كه اندك علاقهاي به ادبيات داشته باشد از اهميت جايگاه و پايگاه سايه آگاه خواهد شد. شعرخواني سايه در برابر دوربين، در حالتي كه گويا غمي ژرف و سوزي سهمگين بر دل دارد، كارگر افتاده و توجه جوانِ غمزده گرفتارِ ايراني را به خود جلب كرده است. امري كه شعراي معاصر از آن كمتر بهره بردند و بهرغم ارزش سرودههايشان به اندازه سايه ديده نشدند.
اما اين ديدهشدن حواشياي نيز داشت. ديدهشدن سايه سُرودهگوي به ديدهشدن سايه سياسي انجاميد؛ ديدي كه همراه با خطا بود. گويا گرايش سايه به حزب توده و دلبستگياش به سوسياليسم فرصتي دوباره را براي سياستزدگانِ ناآشنا به ادبيات پديد آورده است. چنين نگاه تاريك و منفياي سابقهدار است. آنانكه امروز سايه را بابت گرايش سياسياش نكوهش ميكنند چندي پيش رضا براهني را مينكوهيدند و چندي پيشتر ديگري را. چنين رويكردي برآمده از فهمي نادرست و دركي غلط از ساحتهاي گوناگون فردي است كه به كنارگذاشتن و پسزدن يكايك بزرگان يك ملت ميانجامد كه دريغي است عظيم.
در بررسي ساحتهاي فردي بيگمان آنچه غلبه دارد ارجح است و به قول فقها آنچه نادر و كمياب است گويي نيست. سايه در يك ساحت پدر است و در ساحتي ديگر سُرودهگوي، در يك ساحت شهروند است و در ساحتي ديگر دوست. هريك از ما ساحات بسياري داريم. حال در ميان تمامي ساحتهاي سايه گويا نزاع بر سر دو ساحت است: نخست، سايه سياسي كه خائن و بدكار و در بند اشتباه است؛ دوم، سايه سُراينده خادم به ادب و هنر پارسي.
پرسش مشخص اينجاست كه نسل جوان با كدام ساحت سايه روبروست و بايد به كدام يك بنگرد؟
آثار هنري سايه تشكيلدهنده بخشي از گنجينه ادب پارسي و آوردهاي براي جوانان امروز است؛ به ديگر سخن، ميتوان گفت كه بود و نبود سايه بر هنر و فرهنگ ما موثر است، ليك بود و نبود او بر سياست بيتاثير. پس چرا بايد انگشت بر گرايش سياسي چنين كسي بنهيم و تيغ خشم خود را بر او تيز كنيم؟
گرايش سياسيداشتن به معناي سياسيبودن و كنش سياسي داشتن نيست. سايه سياسي نبود، هرچند گرايشهايي داشت. نميتوان مردي را كه عمري در راه شاعرانگي نهاده و آثاري ارزشمند آفريده است تنها و تنها به خاطر گرايش يا كنشي غلط زير سوال ببريم و اذهان عمومي را معطوف به آن كنيم.
روزگاري رضا براهني كه شاعر و كنشگري سياسي بود، استادِ زندهياد پرويز ناتلخانلري را «للـة مادرزادِ نطفه ولدالزناي شاه و شهبانو» خطاب كرد. آنان كه با زبان فارسي دست و پنجه نرم كردهاند از جايگاه استاد خانلري و براهني آگاهند و بيگمان از چنين تعبيري آزرده خواهند شد. اما آن دم كه ميخواهيم سايه، رضا براهني، شهريار و ديگران را در برابر قضاوت نسل جوان بنهيم بايد به كدامين ساحت ايشان بنگريم؟ مگر زماني شهريار در سوگ كشتهشدگان استالينگراد نميگريست؟ آيا بايد همه بزرگان خود را به خاطر اندك لغزش و اشتباهي تخطئه كنيم؟ در اين صورت، چه چيزي از فرهنگ و ميراث ما بر جاي خواهد ماند؟ به ديگر سخن، ديد ما به گذشته بايد توام با شفقت باشد يا خشم و كينهجويي؟
درگذشت سايه و حواشي پديدآمده پيرامونش ميتواند درسي براي جوانان باشد تا نگاه كمالگرايانه نسلهاي قبل را كنار نهند و به جميع ساحتهاي افراد بنگرند و توجهشان معطوف به ساحتهاي غالب افراد باشد و اگر كسي در ساحتي خادم بشريت و ملت و فرهنگ ايران بود، بابت عيبي در ديگر ساحات مذمتش نكنند.
سايه شايد دلبسته سوسياليسم و حزب توده بود، اما «ايران، اي سراي اميد» تراويده از قلم اوست و شيفتگياش به ايران در جايجاي سرودهها و گفتههايش آشكارا هويداست. شايد ايراد كار اين باشد كه سايه و معاصرانش در روزگاري كه ماركسيستبودن پسند بيشتر تحصيلكردگان و روشنفكران بود زاده شدند و قد كشيدند.
همچنين او از نسلي كوشاتر از امروزيان بود و شايد درسي ديگر از زندگياش براي جوانان اين باشد كه آن نسل چنان كوشيدند و خواندند و جوييدند و انديشيدند كژ رفتند، امروز ما كه نميخوانيم و نميجوييم و نميانديشيم به كدامين سو خواهيم رفت.
سايه به رغم هرآنچه دربارهاش گفته ميشود تاثيري ژرف بر ادب و هنر و فرهنگ ما داشته است و اميد كه آيندگان اين سرزمين با نگاهي واقعبينانه و از سر شفقت به او و معاصرانش و همه پيشينيان اين سرزمين بنگرند. در پايان بخشي از گفتههاي تلويزيوني سايه را درباره جوانان مرور ميكنيم:
«ما خيلي تنبل شدهايم. يك اشكالي در بعضي از جوانهاي ماست كه كوتاهترين، راحتترين و آسانترين كار را انتخاب ميكنند و بر همان اساس داوري ميكنند. ما اغلب به دنبال دريافتهاي سرسري خودمان به اولين چيزي كه پيدا ميكنيم چنگ ميزنيم و ولش نميكنيم و خيال ميكنيم همهچيز را داريم. قصد من از اين حرف اين است كه جوان تمام تلاشش را بايد بكند تا هركاري كه ميخواهد بكند ـ بنايي بكند، نجّاري بكندـ ياد بگيرد و بداند كاري كه با اره ميشود كرد با تيشه نميشود كرد و كاري كه با تيشه ميشود كرد با رنده نميشود كرد و هريك از اينها وسيلهاي است براي كاري معين.»