گفتوگو با كيهان خانجاني ، داستاننويس
درباره كاركرد اجتماعي داستان در وضعيت امروز
تعهد به ادبيات، تعهد به انسان است
شبنم كهنچي
ادبيات، نجاتدهنده است. اين جمله براي ما همنشينهاي داستان و شعر در تاريكي و تنهايي، مانند شعلهاي كوچك اما هميشه روشن است. ادبيات، روح ما را صيقل ميدهد، راه را نشانمان ميدهد، احساساتمان را برانگيخته ميكند، تسليمان ميدهد و كاري ميكند بپاخيزيم و قدم برداريم. از همان زمان كه حماسه گيلگمش روي لوح خشتي نوشته شد تا امروز كه داستان را با دكمههاي كيبورد بر صفحه مونيتور مينويسيم، ادبيات، اجتماعي بوده است. نقش ادبيات در شكلگيري فرهنگ يك جامعه انكارناپذير است. اين فرهنگ است كه زيرساختهاي سياسي و اقتصادي را ميسازد. بنابراين شكل دادن به فرهنگ يك جامعه، نقش بسزايي در كيفيت زندگي افراد آن جامعه دارد. با توجه به وضعيت امروز جامعه و گرفتار شدنمان در يك خشم و يأس دستهجمعي، قرار است ما در سرويس ادب و فرهنگ روزنامه اعتماد سراغ نويسندهها برويم و با آنها درباره كاركرد اجتماعي داستان و وظيفه نويسنده در شرايط امروز صحبت كنيم. براي شروع، سراغ كيهان خانجاني رفتيم؛ داستاننويسي كه كارگاههاي داستاننويسياش از سال 82 در رشت به صورت هفتگي، بدون وقفه برگزار ميشود. كتاب «سپيدرود زير سيوسه پل» او نامزد بهترين مجموعه داستان جايزه بنياد گلشيري و در جايزه ادبي مهرگان تقدير شد. مجموعه داستان «يحياي زايندهرود» عنوان بهترين مجموعه داستان جايزه ادبي مازندران را دريافت كرد. از مجموعه داستان «عشقنامه ايراني» هم در دو جايزه ادبي تقدير شد. رمان «بند محكومين» نيز جوايز بهترين رمان جايزه احمد محمود و بهترين رمان جايزه ادبي شيراز را به دست آورد و از سوي نشر «تكوين» كويت به عربي ترجمه و منتشر شد. با او درباره تعهد اجتماعي نويسنده و كاركرد اجتماعي داستان گفتوگو كردهام.
كاركرد اجتماعي داستان در وضعيت كنوني جامعه ايران چيست؟ آيا فكر ميكنيد داستاننويس در اين زمانه، مسووليتي در برابر وضعيت اجتماعي دارد؟ و داستان چه كمكي ميتواند به جامعه امروز و گذرش از نااميدي و يأس و خشم كند؟
اشاره شما به وظيفه ادبيات است. كتاب در اين زمينه زياد داريم؛ مجموعه مقالاتي ترجمه ابوالحسن نجفي، چرا ادبيات نوشته يوسا، مجموعه مقالاتي ترجمه زندهنام احمد ميرعلايي، همچنين نظرات گوركي و سارتر و بسياراني در گذشته. اين دست بحثها از ابتداي ادبيات داستاني مطرح بوده؛ مثلا ببينيد صادق هدايت چطور مينوشت، بزرگ علوي چطور. به سبب همين وظيفه ادبيات است كه دوستان هدايت، داستانهاي «بوف كور» و «سه قطره خون» و «تاريكخانه» و همانندش را نميبينند، اما داستان «حاجيآقا» را ميبينند و حالا كه زمان گذشته ميبينيم هر كدام از اين داستانها چه جايگاهي دارند. بحث وظيفه ادبيات و نويسنده در دهه چهل به اوج رسيد، به خصوص پس از تشكيل كانون نويسندگان. بعد از 19 بهمن سال 49 و ماجراي سياهكل، سانسور شديدي به وجود آمد كه تا فضاي باز سياسي سال 55 ادامه پيدا كرد. بعد از آن تا سال 59 دوباره اين بحثها پي گرفته شد و دوباره فضاي بسته آغاز شد. پس از جنگ هم مباحثي را مطبوعاتي چون آدينه و گردون و... مطرح كردند. با اين مقدمه متوجه ميشويم كه چون نويسندگان پيش از ما با مقالاتشان تا انتهاي ماجرا را رفتند و گفتند، در جواب به سوال شما راهي نيست جز اينكه از زاويه ديگري به موضوع نگاه شود.
اول اين بحث را از زاويه مكتبهاي ادبي نگاه كنيم كه به نوعي وظيفه نويسنده و اثر ادبي را در قبال اجتماع نشان ميدادند. مثلا كلاسيسم، در مقابل جهلِ حاكمان و متوليان دين و مردمان، ميگويد اثر ادبي بايد سبب خِرد خواننده شود و روحش را پالايش دهد. يا در دوراني كه كارخانهها راه ميافتند و بورژوازي به اوج ميرسد، همه چيز به مبحث عقل تقليل پيدا ميكند و انسان ميشود ابزار، رمانتيسم ميگويد اثر ادبي و نويسنده بايد به سه كلمه پايبند باشند: يك، طبيعت؛ چون صنعت دارد جاي طبيعت را ميگيرد، دو، احساس؛ چون همه چيز در حال تبديل شدن به عقلِ ابزاري و ثروت است، سه، آرمان؛ مثلا در بينوايان، ماريوس در راه انقلاب فرانسه كشته ميشود. همه مكتبها وظيفه هنر و هنرمند را بنا به دوران، درون خود دارند.
تعهد نويسنده در اين زمانه چطور نشان داده ميشود؟
داستاننويس، سر و كارِ اصلياش با ده عنصر به نام عناصر داستان است. اگر اين عناصر را به درستي به كار گيرد آيا تعهد خود را نسبت به اجتماع انجام نداده است؟ اجازه بدهيد به نقش برخي از اين عناصر اشاره كنيم، مثلا طرح. در اين كشور چند بار برنامهها و چشماندازهاي پنج ساله و ده ساله و بيست ساله دولتهارا داشتيم. همه اينها طرح است و هيچ كدام انجام نشد. پياده كردن درست طرح در يك اثر ادبي، اتفاقا خودش تعهد نسبت به سلسله وقايع علت و معلولي است كه هم در اجتماع و سياست داريم، هم در داستان.
يا وقتي داستان را با زاويهديد محدود به ذهن يك شخص روايت كنيم و از كانونِ اين زاويهديد خارج شويم، يعني داريم تفتيش عقايد ميكنيم؛ انگار رعايت زاويه ديد، رعايت حقوق شهروندي است يا در مورد عنصر مكان. نور انداختن به جاهايي كه امر قدرت دوست دارد آنجاها در تاريكي بمانند، خودش تعهد است؛ مثلا داستانهاي صادق چوبك در محلههاي بدنام، يا داستانهاي زندان يا تيمارستان و... يا در عنصر زمان. آيا يك ساعتِ كسي كه در سلول انفرادي است با يك ساعتِ كسي كه آزاد است فرق نميكند؟ اين كشف كيفيت زمان در مدرنيسم است. مثلا در داستان «نماز ميت» اثر زندهنام رضا دانشور زمان ذهني به خوبي نشان داده شده و داستان به زمان متعهد بوده. تعهد به زمان، خودش نوعي تعهد در ادبيات است. مشكل حاكمان سنتي اين است كه كيفيت زماني را كه بر مردمان ميگذرد درنمييابند؛ يا حتي به زمان تاريخي به شكل ارتجاعي نگاه ميكنند يا در عنصر شخصيتپردازي؛ امر قدرت به دنبال كلونيسازي و تيپسازي از مردم است، اما نويسنده به دنبال اومانيسم و فرديت و شخصيتسازي. مثلا ممكن است در داستاني زني با رنگ و مدل مويش ساخته شود. چهار دهه است كه بحث حجاب را داريم. بياييم ادبيات داستاني چهل سال اخير را مرور كنيم. آيا ميتوانند مو را از آثار ادبي، حتي آثار ادبي معتمدين خودشان حذف كنند؟ نميتوانند. زلف و مو و گيسو و طره هنوز كاركرد خود را در آثار ادبي دارند، چه در دوره «شاطرعباس قمي»: «شب ماه رمضان زلف ميفشان كه فقيه / بخورد روزه خود را به گمانش كه شب است» يا در آثار ادبي امروز. عناصر داستان تجريدي نيستند و از دل واقعيت پيرامون درآمدهاند. اجراي درست آنها اتفاقا يعني تعهد به واقعيت اجتماعي و سياسي و فرهنگي.
در شرايط امروز جامعه آيا نويسنده براي اينكه بتواند تعهدش را انجام دهد، بايد خطاب به بخش خاصي از جامعه بنويسد يا فقط به آنچه درونش وجود دارد، توجه كند؟
ماجراي ملانصرالدين و پسربچه و خر است. اينكه ملا بنشيند، دو نفري بنشينند، بچه بنشيند، يا هيچكس ننشيند. براي طبقه پايين پايين بنويسيم؟ براي طبقه متوسط؟ يا طبقه اليت؟ هميشه در ادبيات اين گرايشها وجود داشته. مثلا داستانهاي خانم فهيمه رحيمي كه اتفاقا در نوع ادبي خود خوب مينوشت، داستانهاي عامهپسند بود. ادبياتي هم داريم كه به آن «ادبيات دخمهاي» ميگويند يا «ادبيات پيشرو»، براي مثال «معصوم پنجم» و «خانهروشنان» هوشنگ گلشيري را هر كسي نميتواند بخواند. نوع سومي از ادبيات هم داريم كه همزمان، تيراژ ادبيات عامهپسند را با كيفيت ادبيات دخمهاي دارد، به آن ميگويند «ادبيات فراگير»، مثل آثار احمد محمود. نويسنده مدرن مخاطب خود را بر اساس طبقه مشخص نميكند، او يك خواننده فرضي براي خود ميسازد. اين خواننده فرضي متغير و تعميمپذير است. ما سوادمان ميآيد بالاتر و ميشويم خواننده استيون كرين، ميآيد بالاتر و ميشويم خواننده خشم و هياهو، ميآيد بالاتر و ميشويم خواننده اوليس.
در صحبتهايتان به سير تاريخي مبحث وظيفه نويسنده اشاره كرديد. به گمان من در دو دهه گذشته جاي داستانهايي كه كاركرد اجتماعي داشته باشند در ادبيات ما خالي بوده و اين غياب باعث از دست رفتن حافظه تاريخي ما در سالهاي آينده خواهد شد. دليل اين غياب چه ميتواند باشد؟ آيا سانسور و محدوديت اثرگذار بوده؟
اول اينكه سانسور هست و آقاي ناصر تقوايي كاملا درست ميگويند كه من دو نوع هنر بيشتر نميشناسم، هنر درون سانسور و هنر بيرون سانسور. دوم، تاريخ ادبيات ما نشان داده كه عكسالعملهايمان در داستان، درباره وقايع جاري، زمانبر است. يعني نويسندگان بسيار كمي داشتيم مانند گلشيري كه فردا يا همان شب واقعه داستان بنويسند، مثلا داستان «پنجگنج» درباره كشتن احمد ميرعلايي. معمولا بايد وقايع تاريخي در ما تهنشين شود تا بنويسيم. پس بايد منتظر باشيم. آثار گاهي خيلي ديرتر از وقايع نوشته ميشوند.
در مورد دو دهه اخير، اتفاقاتي اساسي افتاده كه بخشي از آن جهاني است. مثلا درگيري در منطقه ما بيشتر شده اما مدت سربازي متغير شده و به هر دليلي كم ميشود. اين ما را به فكر فرو ميبرد. به خاطر اينكه سرباز ديگر تعيينكننده جنگ نيست. ديگر سرنيزه و كلاشينكف و ژ3 تعيينكننده نيست. به همين دليل است كه رهبر كره شمالي ميگويد دكمه (بمب اتم) روي ميز من است و ترامپ ميگويد دكمه من بزرگتر است!
در جامعه ما هم همين اتفاق افتاد. هر چه بيشتر در انتخابات شركت ميكنيم، ميبينيم كمتر نقش داريم. مدام به عنوان يك فرد، تاثيرگذاري ما روي بسياري از چيزها در حال صفر شدن است. پس انسان و در اينجا نويسنده، بايد رو به چه تعهدي بياورد اگر تاثيري ندارد؟ تعهد نويسنده به كيفيت كارش است كه تمام مسائل اقتصادي، فرهنگي، سياسي و اجتماعي را در خود پنهان دارد.
غير از تعهد به كيفيت عناصر داستان، اين دو دهه چه رخ داد كه كاركرد اجتماعي داستان از بين رفت؟
تغيير دو دهه اخير به نوعي بعد از سال 68 با شروع نئوليبراليسم آغاز شد و پس از پايان دوران اصلاحات با سرعت عجيبي خودش را بروز داد و وضعيت ادبيات امروز را ساخت. اتفاق مهمي كه در اين دو دهه رخ داده، اين است كه گويي برخي نويسندگان به اين نتيجه رسيدهاند كه «خودم خيلي مهمترم». جواب ايشان اين است: باشد، سوژه تو و شخصيت تو مهم است، حالا تجربهات را رو كن ببينيم چه در چنته داري؟ ميبينيم تجربهاش چقدر محدود است به ظواهر خيابان و كافه و آپارتمان. خب چرا فكر ميكنيد اين تجربه را فقط خودتان داريد؟ اينكه توليد نيست، بازتوليد زندگي روزمره است در مكان تكراري با زبان تكراري و بيهيچ كشفي در فرم و ساخت و تكنيك. اين آثار براي آشنايي است، نه آشناييزدايي! بزرگترين تعهد ادبيات چنين شده است كه اين نويسندگان بگويند جهان دور و بر من اين است. در صورتي كه بايد جهاني در داستان بسازيم و در مقابل اين جهان قرار دهيم. در اين جهان ملال است؟ اثر ادبي حق دارد درباره ملال باشد، اما خودش نبايد ملالانگيز باشد. در اين جهان شخصيت محدود است و منفعل؟ در داستان شخصيت تخيل نامحدود دارد و فاعل است.
در اين دو دهه غالب نويسندگان ميگويند وضعيت اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي بد است، بعد ميبينيد همين وضعيت را در داستانشان ميسازند. گزارشنويسي به مراتب قويتر از اين آثار داستاني شده. همان گزارش «گورخوابها» به تمام اين داستانها ميارزد. ياد گزارشنويس اجتماعي خانم شيده لالمي زنده. ما دقيقا تبديل به چيزي ميشويم كه دربارهاش غر ميزنيم. درباره اين وضعيت غر ميزنيم، داستان ما دقيقا بازتوليد همين وضعيت است. براي مثال بسياري ميگويند برنامههاي شبكههاي تلويزيون فقط اندوهگساري از دوره صفويه تاكنون است. بعد در داستانشان آه و ناله به مراتب بيشتر است. اين بحث كه نويسنده چگونه ناخواسته ميتواند در همان دور باطلي بيفتد كه امر قدرت به وجود آورده، بحث بسيار مهمي است. آلتوسر ميگويد سه نوع ايدئولوژي داريم؛ ايدئولوژياي كه در طول تاريخ در ما تهنشين ميشود، ايدئولوژياي كه در حال حاضر امر قدرت در كلهمان فرو ميكند و ايدئولوژياي كه ناخواسته در آثارمان توليد ميشود.
غير از بيسوادي، اين پنج ويژگي خودشيفتگي، بيتجربگي، بازتوليد واقعيت بيرون، اندوهگساري و عدم تخيل براي آشناييزدايي و جهاني مقابل جهان موجود ساختن، تبديل به معضل بزرگ ادبيات داستاني امروز شده. بعد سراغ صفحات همين نويسندهها در فضاي مجازي برويد، ميبينيد چقدر متعهدند! اين تعهد بايد در اثرشان رخ بدهد.
در نهايت فكر ميكنيد در شرايط حاضر آيا نويسنده بهتر است بازتاب شرايط جامعه را در آثارش داشته باشد يا فاصله بگيرد و جور ديگري در جهان ديگري داستانش را خلق كند؟
ما هيچ فراري از واقعيت نداريم. حتي معناي لغوي سورئاليسم يعني واقعيت برتر، نه فراواقعيت. سه مرحله دارد نوشتن يك اثر، گرفتن سوژه از واقعيت، بردن در كارگاه خيال و نوشتن آن به شكلي كه بازتوليد واقعيت اول نباشد؛ بلكه واقعيتي در مقابل آن واقعيت قرار دهد. در حال حاضر غالبا اتفاقي كه ميافتد، اين است: گرفتن سوژه از واقعيت، بردن به كارگاه خيال و هيچ اتفاقي نيفتادن و دوباره نوشتن همان واقعيت!
در حرفهايتان به مساله مو و حجاب اشاره كرديد. فكر ميكنم داستان «جشن فرخنده» آلاحمد كه خاطره 13 سالگي خودش را مكتوب كرده يكي از مثالهاي خوب در مورد تعهد نويسنده و كاركرد اجتماعي داستان است. الان اگر بخواهيد مثال ديگري از نويسندهها و آثارشان بزنيد، به كدام داستانها ميتوانيد اشاره ميكنيد؟
با حفظ ادبيتِ ادبيات بايد اين مساله را در نظر گرفت كه يك بخش ادبيات است كه امري كلي است و بخش ديگر ادبيتِ ادبيات است. بسياري از شاعران نقد دوران كردهاند اما نقدِ بيدل و كليم و صائب با ادبيت همراه است. مثلا درباره حجاب، محمد كشاورز داستاني دارد كه اولينبار سال 73 در مجله گردون منتشر شد به نام «شهود». اين داستان ميگويد زني از خياباني رد شده و مغازهدارها و همسايهها معتقدند او بيحجاب بوده و تمام روياهايشان را در او تجلي ميدهند. يكي ميگويد موهايش مدل كپ بود، يكي ميگويد بلند و تابدار بود، يكي ميگويد كلوش بود و شرابيرنگ و... قصاب دستش را ميبرد، پاسبان دنبالش راه ميافتد و باقي قضايا. اين يك پاسخ هنري است نسبت به يك محدوديت اجتماعي. ميتوانيم جلوي كتابخانهمان بايستيم و از شعرها و داستانهاي كهن و مدرن فال بگيريم و چه بسيار مثال بياوريم. فرض كنيد از ادبيات داستاني شهري چون با ويژگيهاي شيراز؛ از داستان «مينياتورها» نوشته ابوتراب خسروي: «موهايش افشان بود، هالهاي روشن بود گرد صورتش و تراش بازوهايش پنهان بود زير آن هاله آشفته.» از داستان «سالومه» نوشته شهريار مندنيپور: «باد موهاي طلايي سالومه را ميآشفت.» يا از داستان «عكس» نوشته صمد طاهري: «عكس زني با گيسهاي سياه تابدار.» سانسور ميخواهد چه كند؟ همه را حذف كند؟ نميتواند، چون سنت پشت اين متنهاست.
اگر نويسنده جواني بپرسد چه كنم كه تعهدم را نسبت به جامعه نشان دهم، شما چه ميگوييد؟
بگذاريد چند سطر از كتاب «چرا ادبيات» يوسا را برايتان بخوانم: «اگر بگويم ادبيات اغواگر است، از آن رو كه آگاهي خواننده را در برابر كجيها و كاستيها تيزتر ميكند، بدان معنا نيست كه متون ادبي، آنچنانكه كليسا و حكومتها به هنگام اِعمال سانسور در تصور دارند، بلافاصله، ناآراميهاي اجتماعي پديد ميآورند و انقلاب را به جلو مياندازند. تاثير سياسي و اجتماعي شعر، نمايشنامه يا رمان را نميتوان پيشبيني كرد؛ چراكه اين نوشتهها به شكل جمعي پديد نيامده و در جمع تجربه نميشوند. اين متون را فرد پديد آورده و فرد مطالعه ميكند و اين افراد، هر يك، نتايج بسيار متفاوتي از خواندههاي خود ميگيرند. به همين دليل، ترسيم الگويي دقيق بسيار دشوار است و حتي شايد ناممكن باشد.» يادمان باشد ادبيات اگر سريع تغيير ندهد، بطئي و بطني تاثير ميگذارد و اين تاثير سبب آگاهي ميشود و بعد برونريز ميكند. ما داستاننويسان بايد بدانيم، اول اينكه ادبيات مانند هر پديدهاي در بستر تاريخ است، دوم اينكه تاريخ ذاتا ماهيت سياسي دارد؛ سوم اينكه بنا به بحث اول و دوم، نگران نباشيم اگر تعهد ادبيات به ادبيات باشد؛ چراكه اساس ادبيات، انسان است و تعهد به ادبيات، تعهد به انسان است.
در اين دو دهه غالب نويسندگان ميگويند وضعيت اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي بد است، بعد ميبينيد همين وضعيت را در داستانشان ميسازند. گزارشنويسي به مراتب قويتر از اين آثار داستاني شده. همان گزارش «گورخوابها» به تمام اين داستانها ميارزد. ياد گزارشنويس اجتماعي خانم شيده لالمي زنده. ما دقيقا تبديل به چيزي ميشويم كه دربارهاش غر ميزنيم.
غير از بيسوادي، اين پنج ويژگي خودشيفتگي، بيتجربگي، بازتوليد واقعيت بيرون، اندوهگساري و عدم تخيل براي آشناييزدايي و جهاني مقابل جهان موجود ساختن، تبديل به معضل بزرگ ادبيات داستاني امروز شده. بعد سراغ صفحات همين نويسندهها در فضاي مجازي برويد، ميبينيد چقدر متعهدند! اين تعهد بايد در اثرشان رخ بدهد.
در اين جهان ملال است؟ اثر ادبي حق دارد درباره ملال باشد، اما خودش نبايد ملالانگيز باشد. در اين جهان شخصيت محدود است و منفعل؟ در داستان شخصيت تخيل نامحدود دارد و فاعل است.