زكام كوچك عاشقانه
محمد خيرآبادي
- چاي ميخوري يا دمنوش؟
- فرقي نميكند.
- نه... مثل اينكه اوضاعت خيلي قاراشميش است... بگذار يك دمنوش آلبالو برات درست كنم.
-گيجم. اصلا انتظارش را نداشتم.
-احتمالا او هم اصلا انتظارت را نداشته.
-منظورم اين است كه انتظار اين وضعيت عجيب و اين استيصال را نداشتم. او كه از هيچ چيز خبر ندارد. منم كه نه راه پيش دارم نه راه پس.
- راه پيش كه داري. راه پس را نميدانم.
- ندارم. راه پيش هم ندارم.
- داري. ميروي ميگويي سلام خانم! ببخشيد مزاحم ميشوم، ميشود با هم يك چاي، نه ببخشيد يك دمنوش بخوريم و چند دقيقه به حرفهام گوش كنيد؟ او هم ميگويد بله و ميآييد توي همين كافه دانشكده و والسلام.
- بله به همين راحتي!
-حالا نه به اين راحتي. خواستم داستان را توي يك خط برات تعريف كنم.
- من دو ماه است كه برنامه كلاسهاش را حفظم. يك گوشه قايم ميشوم و از دور نگاهش ميكنم. قلبم هر روز توي همين ملاقاتهاي از دور، يكبار كامل از جا در ميآيد و به جاش برميگردد، بعد تو ميگويي جلوش را بگيرم و چه بگويم؟! تو فكر ميكني اصلا ميايستد به حرفهام گوش كند؟
- حالا مگر چقدر ميخواهي حرف بزني؟... زود تند سريع ضربه را ميزني و در ميروي ديگر.
-مسخرهبازي در نياور ... من ميگويم اصلا تو چطور فكر ميكني ميشود همينطور رفت و به كسي اين چيزها را گفت؟
- نگفتم كه همينطور بيمقدمه برو. يك زمينهسازيهايي هم بايد بكني.
- به اين پيشنهادت فكر هم كه ميكنم دست و پام يخ ميكند.
-آقاجان جرم كه نكردي. دست خودت هم نبوده. نه جرم است و نه كسي اختيار عاشق شدنش را دارد. يك كلمه حرفت را بزن و خودت رو خلاص كن...
- تو از چيزي كه توي دل من ميگذرد خبر نداري.
- ببين برادر من اينكه تو بهش دچاري يك زكام كوچك عاشقانه است. باور كن. قبل از تو يك عالم آدم به اين زكام مبتلا شدهاند و بعد از تو هم يك عالم آدم ديگر به آن دچار ميشوند.
- من فكر ميكنم يك جاي كار ايراد دارد و به اين راحتي نيست.
-اي بابا تو چرا اينقدر بدبين شدي؟
- يكطرف اين راهي كه تو پيشنهاد ميكني «نه» شنيدن است. حق دارم بدبين باشم... نميدانم چه كار كنم ... نميدانم.
- بگذار الان درستت ميكنم... تو به يك هُل اساسي احتياج داري.