حالا صداي صدها پا، تصويري شفاف دارد
خيابانِ ببر و آهو
كيهان خانجاني
صداي ماشيني ميآيد. خودم را تا جدول خيابان ملكآباد كنار ميكشم. صدا نزديكتر و بلندتر ميشود. باز خودم را كنار ميكشم. حتما راننده ميخواهد همينجا نگه دارد. اگر پيادهرو از قطعِ درختان و كندنها و تپهتپه ماسه پر نبود، ميتوانستم از آنجا بگذرم. سر برميگردانم و نگاهي مياندازم. راننده تندي سرش را به زير ميبرد، يعني به پخشصوت مشغول است. از جدول بالا بروم و داخل پيادهروِ پُرچاله شوم يا قدمهايم را باز تندتر كنم؟ ماشين با صداي گازي كنده ميشود و با هرزهگازهايي پُرصدا نزديكم ميايستد. به اينطرف آنطرف خيابان سر ميچرخانم. كوچهاي نيست.
«سوار شو برادر!»
چسبيده به جدول، كنارِ درِ بازشده ماشين ميايستم. نگاهي به سطل زباله كنارِ پيادهرو مياندازم و كيف را ايندست آندست ميكنم؛ ديرشده براي دورانداختنش.
بعد از مكثي طولاني و نگاهكردن به اينور آنور، انگار به دنبال كسي يا راهي، خلاصه سر خم ميكنم طرف شيشه و عوامانه ميگويم «قربانِ شما، مسافر نيستم.»
راننده درِ طرف من را باز ميكند. ساكت ميمانم و بعد خندهام با خنده بلندترِ راننده قاهقاه ميشود.
مينشينم و ميگويم «هميشه آبزيركاه بوده غلام.»
«ها؟ دستپاچه رفتي سيا، چيزي داري؟»
«چي؟! راستي، چهخبره اينهمه ماشينِ نمرهرنگي؟»
«آقايي كه شما باشين، ميگن كاغذ پرت ميكنن تو خانههاي مردم.»
«كاغذ؟!»
«جاييكه باغوحش وكيلآباد و دانشگاه فردوسي، سروتهِ درازترين بلوارِ مملكت باشن، بهتر از اين نميشه يره.»
توي سرم انگار صداهايي ميشنوم؛ صداي استاد ستارزاده و صداي سام و صداي ليلا و حتي صداي طوبا. جلوي چشمم انگار تصويرهايي ميبينم؛ گنگ و مهآلود و دور، در انتهاي خيابان. ماشين كه پيش ميرود، تصويرِ مهآلود، خاكآلود ميشود. ماشين كه پيشتر ميرود، تصويرِ خاكآلود، خونآلود ميشود. حالا تصويرِ مهآلودِ خاكآلودِ خونآلود، صدا هم دارد؛ صداي صدها پا كه انگار در تمام مشهد ميپيچد.
«هي يره، كجايي؟»
«ها؟ آها. چطور ممكنه از آخر دبيرستان تا حالا، امروز ببينمت؟»
«شقيقه سفيد كردي.»
«ولي به تو ساخته، چاق شدي.»
شيشه ماشين وجبي پايين است و بادِ بعدازظهر هوكشان ميگذرد. كناره پردهها و پوسترها و اعلاميهها روي ستونها و ديوارها و ديركها تكانتكان ميخورد.
«خب بگو. چه حال، چه خبر؟ تعريف كن، از اولش، اولِ اول.»
«خبرا پيش شما دانشجوهايه. اول بگو كجا ميرفتي؟ براي چي يهو آب رفتي زير زمين گم رفتي؟ براي چي همينقدر غيبت داري؟ نري ورنگردي از شرّت خلاص بِريم؟ كاروبار چه خبر يره؟»
«هي هي هي، چهخبرته يهبند سينجيم ميكني؟ اول تو بگو. ديپلم كه گرفتيم، تو رفتي سربازي و من رفتم دانشگاه. بعدش... راستي الان كجايي؟»
«آقايي كه شما باشين، با چندتا از بچههاي دبيرستان، آشخوري پادگان با هم بوديم.»
«بچهها ميگفتن غلام شده بود جن و ما بسمالله؛ هيچكي آمارِتو نداشت. مگه چه بخشي خدمت ميكردي؟»
«كجا ميري؟ وِلش، ميبرمت يه جاي دنج، چايي.»
«نه نه قربونت، عجله دارم. شمارهتو ميگيرم براي فردا پسفردا وعده ميذاريم.»
«وعده؟ با تو؟ يره تو رو بايد همحالا نقد كرد.»
«نه جانِ غلام، زنگ ميزنم. حالا تعريف كن. خبرِ زنگرفتنت رو دارم، بابا شدهي؟ راستي، از رفيقاي دبيرستان كيها رو ميبيني؟»
«تو اگه دلت تنگ ميرفت، يه خبر ميگرفتي. آقايي كه شما باشين، من كه ادارهم؛ صبحها پشت ميز جُلجُل ميكنم، عصرها توي خيابونا دنده ميزنم. بابا هم شدم، قوزِ بالاقوز؛ بچهپسر پيرِ ما رو داده دست ما.»
آسمان يكسر سربي است. گلهاي باغچههاي دو طرف خيابان ملكآباد تُنكند و فقط ساقههاشان مانده، خميده، كه باد تكانشان ميدهد و ميتكاندشان و شمشادهاي ممتدِ دو طرف، سبزي ماتي دارند. نميدانم چرا بدون چرخاندنِ پيچ پخشصوت، صداي دوتار، توي سرم و انگار توي ماشين، ميپيچد: عاشِقُم اومدُم از دشت و صحرا / طالبُم اومدُم از بهر سودا...
«موندم تو كار اين ماشين؛ نه ميگيره، نه ميشينه. مرتيكه سرش با تهش ور ميره.»
«كدوم؟ آها! تا ميتوني بنداز راست، آهسته برو تا رد بشه.»
كمي خودم را روي صندلي سُر ميدهم. ماشينِ توي آينهبغل دور است، اما هست، ميآيد.
«تو هنوز يالقوزي، خبراتو دارم. راستي، چه جاني ميكندي توي دانشگاه. دبيرستان هم اينجور ماجراجويي داشتي.»
«يادش بهخير بچهها.»
«ولول ميزديد؛ روزنامهديواري، تئاتر، شعرخواني؛ كتاب، فيلم، آهنگ.»
«البته حالا ديگه سرم توي لاك خودمه، آدم شدهم، سربهراه.»
«دبيرستان نبود كه يره، باغ وحش بود. يك مشت ببر و پلنگ؛ خيابون هم پر از آهو و گوزن.»
«اسم پسرت چيه؟»
«غلومرضا.»
خودم را كج ميكنم به طرفش و دستم را كه روي پشتي صندلياش ميگذارم، نگاهي به آينه مياندازم. ماشيني نيست.
«از بچهها كسي رو ميبيني؟»
«آقايي كه شما باشين، بچهها كه اونطور گم رفتن، خواهر منم يهطور ديگه.»
ميرسند به بريدگي بلوار احمدآباد و چراغراهنماي قرمز چشمكزن: لي... لا... لي... لا... لي... لا...
من از يكطرف و زني جوان، دو دست روي دسته كالسكه، از طرف ديگر، رودررو پيش ميآمديم. گاهي سر ميگرداندم و به نوشتههاي روي ديوارها نگاه ميانداختم. زن كالسكه را پيش ميآورد. نزديك ميشديم، نزديكتر. لحظهاي هر دو سر بالا گرفتيم و نگاهي به هم انداختيم. دوباره سر پايين انداخته، به راه نگاه كرديم. باز سر راست كرده، به هم زل زديم. هر دو هول شديم، ايستاديم، حيران، رخبهرخ.
«سلام ليلا.»
«سلام سيا.»
«بچهته؟»
«اوهوم.»
«اسمش چيه؟»
«طوبا.»
«با توام يره!»
«ها؟ آها، خواهرت. حتي نتونستم بهت تسليت بگم. آخه چطور؟»
«چي بگم؟ نميدونم توي كلهش چي ميگذشت؛ براي بچه به اون كوچيكي رمان ميخواند.»
«زندگيش روبهراه بود؟»
«ها. شوهر و پدرشوهر، سرشناسِ مشهد، زعفرونفروشِ بازاررضا، با دو دهنه مغازه. راستش، هنوز كه هنوزه نميدونم براي چي خودشو به كشتن داد. مثل تو خر معلوم نبود توي كتابا دنبال چي ميگشت. آقايي كه شما باشين، شوهرش هم گِله ميكرد. يهجورايي، انگاري هميشه يه غمِ كوفتي باهاش بود. با من كه فقط يه سلام و يه عليك. ميرفتم ديدنش، يك كلمه حرف نميزد. حاليمان نميرفت براي چي.»
ليلا گفت «اونسال هر چي زنگ ميزدم نبودي. خلاصه همخونهت گفت تو رو با چند دانشجوي ديگه بردن.»
گفتم «برنميگشتم لامصب؟»
ليلا گفت «هيس، يواشتر وسط خيابون. غلام، بابا و مامان رو اجبار كرد؛ ميگفت كلهت بو ميده.»
گفتم «تو هم گوش كردي؟»
ليلا گفت «به خاطر تو. اصلا ميدوني دوستت چيكارهست؟»
«چيه، كجا رو نگاه ميكني يره؟»
«اين يارو انگار داره از رو دستِ تو تعليم رانندگي ميبينه.»
«راستي؟»
«جانِ غلام خيلي ديره، شمارهتو بگو، از اون بريدگي دور بزن، پياده ميشم.»
«كدوم ور ميري؟ بعدِ چندسال ديدمتها.»
«باشه باشه، طلبت. ديرمه، قول ميدم.»
«تو هم با اين قرارهات! ما رو هم كه قابل نميدوني بگي كجا قرار داري برسونيمت. شمارهمو بنويس.»
«دستت درد نكنه. سلام برسون.»
«آقايي كه شما باشين، مواظب كيفت باش، دزد زياده.»
«ها؟! آها.»
در راه، صداها توي سرم ميپيچند؛ حتي حرفهاي پايان رمان طوبا و معناي شب كه با صداي دوتار استاد ستارزاده، گاهي من براي ليلا ميخواندم و گاهي ليلا براي من:
ليلا در وا كن مويم / پشت در وا كن مويم...
زن پرسيد: «آيا من مردهام؟»
ليلا گفت: «مردهاي.»
اومدُم تا شوُم شمع سرايت...
زن پرسيد: «تو نيز؟»
ليلا گفت: «من نميتوانم بميرم.»
شُوِ نوروز كنُم جونُمو فدايت...
زن پرسيد: «او؟»
ليلا گفت: «او نيز مردن نتواند.»
اين چه در وا كردنِه / اين ز اقبال مُويه...
حالا صداها، همان صداهايي كه توي ماشين ميشنيدم، صداي صدها پا، تصويري شفاف دارند. حتما از خيلي دور، از باغ وحش وكيلآباد، دويدند و آمدند و رسيدند. صداهاي ديگر هم هست و تصويرهاي ديگر: صدا... يكي از ببرها ميافتد... صدا... يكي از پلنگها ميافتد... صدا... يكي از گوزنها بر آسفالت... صدا... يكي از آهوها بر آسفالت... و همينطور يكي بعد از ديگري ميافتند روي آسفالت، و ميان چالههاي پيادهروِ خيابان ملكآباد و درون باغچههاي دو طرفش.
صداي ماشيني ميآيد. خودم را تا جوي كنار خيابان كنار ميكشم. صدا نزديكتر و بلندتر ميشود. باز خودم را كنار ميكشم. سر برميگردانم و نگاهي مياندازم. از جدول بالا بروم يا قدمهايم را تند كنم؟ به اينطرف آنطرف خيابان سر ميچرخانم. كوچهاي هست. تندي ميدوم...