مقالهاي از خسرو طالبزاده
مصائب يك كلمه، ارشاد
از حسينيه ارشاد تا گشت ارشاد
ناصر ميناچي، از موسسان حسينيه ارشاد كه از جانب دولت موقت مسووليت ساماندهي وزارت اطلاعات و جهانگردي (نهادي مستقل از فرهنگ و هنر و آموزش عالي) را پذيرفت، با دلبستگياش به خاطرههاي نام و معني ارشاد به اقدامي سترگ و شگرف دست زد و در هفتم خرداد سال 58 با تصويب شوراي انقلاب اسلامي نام اين سازمان دولتي (وزارت اطلاعات و جهانگردي) را به وزارت ارشاد ملي تغيير داد
كلمه ارشاد متفاوت از كلمه ملي، خشنودكننده و جذاب به نظر آمد و ارشاد خرسندانه، برخلاف كلمه ملي، عافيت به خير شد اما نه عاقبت به خير. از اين زمان، كلمه ارشاد دو زيست روزانه و شبانه داشته اشت، دو زيست كاملا دوگانه، زيست فرهنگنامهاي و زيست رسمي و سياسي. رخدادهاي پسين نشان داد كه اين كلمه فقط يك لفظ نيست، تمام معني است و زيست فرهنگي و اجتماعي دارد
اگر فرهنگستان زبان در دهه بيست آن اشتباه، نه بنيادي، بلكه ظريفانه تاريخي را نكرده بود و به جاي فرهنگ، ادب را برگزيده بود، ارشاد هيچگاه نميتوانست از مهندسي ادب سخن براند، زيرا در نزد همگان، چه فرهيختگان و چه مردمان كوچه و بازار به ذوق ادبي و ادبشناسي و تاريخ پيوستاري خود و ادب ميدانستند
ارشاد در گشت مفهومي خود از حسينيه ارشاد تا گشت ارشاد، با اتكاي به دم غربزده مهندسي فرهنگي در قالب گشت ارشادي خياباني شد تا آخرين سنگر خود را پيروزمندانه فتح كند و با ون ارشادي پرده از باطن تكنيكزده خود رخ بركشد و چهره بر همگان بگشايد تا جبروت خود را دريابد
كلمه ملي بعيد است از سر مليگرايي بوده باشد بلكه بيشتر بيانگر وظيفه و ماموريت ذاتي اين سازمان يعني تبليغ و انتشار دستاوردها و تصويرسازي جذاب از نظام مستقر، به ويژه براي مخاطبان خارجي و جهانگردان بود كه ماموريتي ملي به معناي كشوري به شمار ميرفت. روند زيست سياسي و رسمي اين دو كلمه (ارشاد و ملي) در يك عنوان رسمي به سرنوشتي دوگانه انجاميد. خيلي زود، در سال 59، كلمه ملي به اسلامي و عنوان وزارتخانه به وزارت ارشاد اسلامي تغيير كرد. چون بعيد مينمود كه در فضاي انقلابي جهانينگر آن زمان، كلمه ملي در نامگذاري يك سازمان فرهنگي رسمي بتواند تاب و دوام بياورد و از خود دفاعي خشنودكننده بنمايد. كلمه ملي حذف و نيمي از يك اشتباه بنيادي و شگرف (ارشاد ملي) اصلاح شد. در اين سالها، عنوان ارشاد اسلامي چندان مسالهبرانگيز نبود زيرا هنوز وزارت ارشاد اسلامي همان ساختار و تكاليف تبليغي و نشر را برعهده داشت و شايد هم به گمان حتي برخي مديران آگاه، ارشاد فقط يك لفظ بود و چندان اهميتي نداشت زيرا در زيست روزانه كلمه، معني بر كلمه و مسمي بر اسم و فرم بر محتواي برتري دارد. در تداوم اين روند و در سال 1365، با تكميل وظايف اين وزارتخانه و واگذاري وظايف فرهنگي و هنري به معناي خاص آن از وزارت فرهنگ و آموزش عالي به وزارت ارشاد اسلامي، عنوان وزارتخانه به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي تغيير كرد. كلمه ارشاد متفاوت از كلمه ملي، خشنودكننده و جذاب به نظر آمد و ارشاد خرسندانه، برخلاف كلمه ملي، عافيت به خير شد اما نه عاقبت به خير. از اين زمان، كلمه ارشاد دو زيست روزانه و شبانه داشته اشت، دو زيست كاملا دوگانه، زيست فرهنگنامهاي و زيست رسمي و سياسي. رخدادهاي پسين نشان داد كه اين كلمه فقط يك لفظ نيست، تمام معني است و زيست فرهنگي و اجتماعي دارد و ميل به تعدي و از خود بيرون شدن و فرافكني، همان ميل پيشين فراتر رفتن از دايره بسته يك نهاد مدني؛ حسينيه ارشاد، به قلمرو بيحد و كرانه يك سازمان دولتي؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي. ارشاد در همنشيني با فرهنگ چندان خرسند نبود و اين ميل فرافكني، آن را واميداشت و تشويق ميكرد تا فرهنگ را هم به تسخير خود درآورد و داستان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي با كشاكش ميان ارشاد و فرهنگ آغاز شد.
ساختار و سازمان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي محصول فرآيند كنش عقلاني و كارشناسي و آيندهنگرانه مديريتي و طراحي سازماني از پيشانديشهشده متناسب به اهداف كلان نظام به خصوص قانون اساسي و مقتضيات زمانه نبوده است، بلكه محصول و فرآيند روند تاريخي بوده است كه به گونهاي كلاژوار و لحاف چهلتيكه، هر تيكه و قطعه آن به رخدادي سياسي و دولتي و زماني دور يا نزديك بازميگردد و آن را به تصوير ميكشد و هر پرده آن سازي جدا مينوازد كه هيچ موسيقي گوشنواز و سمفونيك ندارد زيرا هر وزيري بنا بر همان خاطرههاي ارشادي و دلبستگيهاي هدايتي خود، تيكهاي و پازلي را بر اين سازمان چسباند و آن را گسترش داد و فربهتر كرد و فرهنگ در تركتازي ارشاد همچنان ناظر بازيگري آن بود.
دوگانه ميان ارشاد و فرهنگ در درون اين سازمان به اصل 24 قانون اساسي بازميگشت. مباحث مجلس شوراي خبرگان قانون اساسي حكايت از درايت، هوشمندي و درك عالمانه آنان از فرهنگ در اين اصل دارد كه شهيد بهشتي در تصويب نهايي آن با همياري و همفكري شهيد باهنر به عنوان رييس كميسيون فرهنگ نقش بزرگي داشت. اين اصل يك قاعده فرهنگي دارد و يك استثناي ارشادي؛ قاعده و اصل بنيادين آن اين است كه مطبوعات و نشريات در بيان مطالب آزادند. اين اصل فرهنگي يك استثنا دارد كه قانونگذار فعليت آن را بسيار محدود و مقيد و نادر ميديد و تعريف كرد؛ مگر مخل مباني اسلام و حقوق عمومي باشد. در مجلس خبرگان بر سر كلمه مباني بحثهاي داغ و گاه تندي ميشد تا راه هرگونه تفسير و رايي براي محدود كردن آزادي مطبوعات و نشريات (در واقع كل قلمرو فرهنگ و هنر) ناگشوده بماند. به تفسير ميانگين نظر اين خبرگان، مباني اسلام با شريعت، ارزشها، احكام و... متفاوت بود و دايره بسته و قلمرو مضيق و مصاديق تنگي را دربرميگيرد.
اما زيست شبانه ارشاد و ناخشنود از گسترده وسيع اصل فرهنگي آزادي به قلمرو تنگ و استثنايي مگر ارشادي بسنده و خرسند نبود و ميل قدرتمند فرافكني آن، به همياري و دستياري سازوكارهاي بروكراتيك موروثي نظام پيشين و فربگي سازمان عمودي و انبوهي وظايف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، به جاي فرهنگ به صدر نشست و جايگاه قاعده و استثنا را وارونه كرد و در سه خويشكاري و ماموريت قانوني هدايت و نظارت و حمايت، خود را بازسازي كرد و بركشيد. حمايت هم در تفسير ارشادي در خدمت هدايت و نظارت بوده و بيآن دو معنايي نداشته است. از اين پس، كم و بيش و صرفنظر از نيت مديران عالي و مياني اين وزارتخانه، تمامي ساختار و سازمان اين وزارتخانه براي رصد كردن و پيگيري اجراي همان كلمه مگر ارشادي و استنثايي ساماندهي و بسيج شد و استواري و پايداري يافت. با تفكيك و دوگانهسازي ميان اين اصل فرهنگي و استثناي ارشادي، ساختار و سازمان وزارتخانه به سود استثناي ارشادي پيش رفت و در عمل و زيست شبانه كلمه ارشاد در عنوان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، فرهنگ به نفع ارشاد عقب نشست و دوباره وزارت فرهنگ عملا به وزارت ارشاد اسلامي مبدل شد و ميان يك سازمان دولتي با يك سازمان مدني و غيردولتي مانند حسينيه ارشاد، امر متشبه و وزارتخانه به حسينيه تحويل و متحول شد.
ديگر نداي جانكاه فرهنگ شنيده نشد كه ارشاد مهم است اما در جايگاه خودش، مكان ارشاد همان حسينيهها، مسجدها و نهادهاي تبليغي و هدايتي مدني است كه بايد دري گشوده و خوشرويانه به روي همه سليقهها و گرايشهاي اسلامي و ديني داشته باشند؛ از علي شريعتي تا احمد كافي، از محمود طالقاني تا حسينعلي راشد. آنگاه كه ارشاد از جاي و حد خود كنده ميشود و ميل كلي بودن آن را آكنده ميسازد، ارشاد نيست، اكراه است. منشش فرهنگ نيست، قدرت است. خواستش معطوف به ساختن جامعه فرهنگي و هنري نيست، معطوف به تخريب و فرهنگ و هنر و پرورش افكار برابر با يك نسخه از انسان و جهان از پيش طراحي شده است.
اما ارشاد در زيست شبانه خود به اين حد هم خرسند و خشنود نبود و بايد تكليف فرهنگ را در اين هماوردي و همنشيني نا به جاي خود با خود، از منظر هستيشناسي و معرفتشناسي و انسانشناسي روشن ميكرد و جايگاه معرفتي خود را ارتقا ميبخشيد و محل نزاع را از منطقه سازماني به منطقه شناختي گسترش ميداد. در اين گام از ضعف بنيادين و تاريخي فرهنگ بهره برد و به آن تهاجم كرد؛ ضعف معرفتشناسي فرهنگ.
فرهنگ به معناي خاص آن، از زماني براي ايرانيان موضوع شد و در ادبيات رسمي و علمي و در افكار عمومي رواج يافت كه فرهنگستان زبان فارسي در اواخر دوره پهلوي آن را به جاي culture برگزيد و به سردرگمي كلماتي چون صنايع مستظرفه، معارف و ... در عناوين دولتي و علمي پايان داد. اين كلمه از نظر زيباشناختي، ادبي و معنايي جذاب بود و زود همهگير شد و ريشه و تبار آن به متون اوستايي و مزديستايي بازميگشت و معانياي چون خورنه و فره ايزدي و شاهي و ... بر پيوند ميان انسان با ماوراي خود و جهان گيتي و به جهان مينوي دلالت و اشاره دارد. فرّه همان لطف و عطيه الهي است، اما به دلايلي روشن در جهان فكري و فرهنگي پس از اسلام چندان باب و رايج نشد و به معنايي كه امروزه از culture فهميده و درك ميشود، فهميده و به كار برده نشد. در ادبيات شاخص ايراني مانند ديوانهاي مثنوي، حافظ و سعدي و متون كلاسيك ايراني و اسلامي اين واژه چندان رايج نيست و معني تنگ و محدودي داشته است كه بيشتر به آگاهي و دانش و گاهي ادب به كار برده شده كه دلايل خاص خود را دارد. فرهنگ در تاريخ ادبي و علمي و هنري ايران اسلامي موضوعيت داشت اما طريقيت نداشت.
در حالي كه همسنگ معنايي ديگر culture ادب بود كه در ادبيات ايراني و اسلامي و در تاريخ و اجتماع ايران فراگيري و پشتوانه علمي، حكمي، فلسفي، ادبي، فرهنگي، تاريخي و اجتماعي سرشار و پردامنه و پايدار و استواري داشته است و در ميان اهل علم، در هر طريقتي و در ميان ادبيات بومي، در هر قوميتي و زباني، رايج و قابل فهم و در زيست اجتماعي رهنماي همگان بوده است. ادب بيش از فرهنگ، به نفس و خود انسان و پاكي و صفاي دروني اشاره دارد و صورت بيروني و اجتماعي آن آداب است. ادب و فرهنگ هيچ چالش و ستيزي باهم ندارند بلكه به هم اشاره دارند، اشتراك لفظي ندارند اما اشتراك و خويشاوندي معنايي دارند. در ادبيات دوره پيش از اسلام فرهنگ همان ادب است. اما بر خلاف فرهنگ، ادب دچار گسست تاريخي نشده بود و سير تحول معنايي آن از ادب تا زيست اجتماعي آن به معناي آداب كه سلوك و منش همه طبقات و گروههاي اجتماعي را دربرميگرفت، چندان ايهام و ابهامي نداشته است. اما فرهنگ در ميانه يك مغاك تاريخي از صدر اسلام تا عصر پهلوي به سر برده بود و بار امانتي را بر دوش ميكشيد كه تاب تاريخي آن نداشت.
در جهان غرب، پس از عصر روشنگري كه كالچر به مثابه اندك واژههاي ابداعشده مانند طبقه، روشنگري، دموكراسي و... پر شتاب و آبگونه روان و رايج شد، به هر دو معني در دو سنت فرهنگي و فلسفي متفاوت به كار رفته است. آلمانيها كه مكتب انتقادي فرهنگ مدرن، اين فرزند روشنگري را تبيين كردند، بر خلاف فرانسويان و انگليسيزبانها كالچر را به معني تمدن (civilization) يعني جنبه مادي و امر عيني و بيروني فرهنگ حقيقي تلقي ميكردند و از موضوع و مبحث كالچر به معناي دقيق آن، Bildung، همريشه با ساختن (معادل انگليسي Build) را ميفهمند كه معنايي نزديك و همسنگ با ادب و تعليم و خودسازي دارد.
شايد فراگيري زبان فرانسوي و انگليسي در زمانه اواخر سده سيزدهم و اويل سده چهاردهم در ايران در ميان فرهيختگان و اعضاي فرهنگستان زبان در اين معادلسازي موثر بوده است كه آنها به سنت فرانسويان و انگليسيزبان تمايل نشان دادند و براي كلمه culture فرهنگ، نه ادب را تصويب كردند.
اما مغاك تاريخي و گسست فرهنگي ميان پيش از اسلام تا دهه بيست در سنت فرهنگي ايران، چنان فرهنگ را در پايگاه تاريك و بياستواري قرار داده بود كه تمناي معني شدن داشت. براي اين فراخوان در ايران هر اهل تحقيق و دانشگاهي و حزبي با هر مرام و مكتبي ميكوشيدند تا آن را از چشمانداز خود تعريف و اين مغاك و گسست تاريخي فرهنگ را با تفسير خود از علم مدرن پر كند. فرهنگِ با گسستگي تاريخي و در برابر رقيب جوان و پرتوان و سرشار از ادبيات علمي و ادبي culture چونان بت عيار در هر زمانهاي به شكلي به درآمد و دستاويز بازيهاي نظري شد زيرا فرهنگ در بستر زيست تجربه شده و علمي و ادبي در ايران چهره چندان آشنايي نبود و مردم آن را بيگانهاي با شخصيت مرموز و مغرور، والامنشي ميديدند و او را اهل كتاب و كتابخواني تلقي ميكردند و از آن خود نميدانستند. اهل علم و تحقيق هم در نسبت ميان ادبيات نحيف فرهنگ با ادبيات قوي كالچر چارهاي جز جعل تعريف تازه چارهاي نميجستند. در كشاكش ميان تعاريف فرهنگ، دولتها هم ساكت و خاموش نبودند و فرهنگ و دقيقتر، تمدن را باب ميل خود تعريف و طراحي و ديكته ميكردند و آنها هم ميكوشيدند تا مغاك تاريخي و هزار ساله فرهنگ را به نفع خود و با اتكاي به قدرت دستور و دستور فرهنگمابانه و بودجه فرهنگي خود پر كنند.
فرهنگ (culture) در جغرافياي فلسفي و فكري غرب هم به خودي خود، كلمه مبهمي است و پس از سدهها از عصر روشنگري تا امروز كه بيش از 200 تعريف براي آن ارايه شده، هنوز محققان اذعان دارند كه تعريف نهايي براي آن ناممكن است. گويي چونان ماهياي است كه به سادگي و آساني به تور تعريف و معني تن نميسپرد و گويي خيال واهي ماهياي در دريا است كه ميخواهد بفهمد كه آب و دريا چيست. تعريف فرهنگ هنوز در راه است و به مقصد نرسيده و شايد هم هيچگاه به سرمنزل مقصود نرسد. اما سير تحولي كالچر در زيست تجربهشده در جهان غرب راه درست و آبگونه خود را سپري كرده است زيرا در جهان امروز، تمدن و تفكر غرب تنها نهاد اكمل و اتمّ است و اگر فيلسوفاني گفتند غرب به پايان رسيده است منظورشان همان اتمّ و اكمل است.
در دوران رنسانس و عصر روشنگري، قرار شد هنر فضاي تهي و مغاكي خداي رانده شده از سپهر جامعه و انسان را پر كند و نياز روح گسستهشده از آسمان را برآورده سازد. انسان مدرن با الهام از طبيعت، اين هم پيامبر و هم كتاب مقدس بشر جديد، با تكيه بر آموزههاي رومي/مسيحي راه خود را دريافت و كانون هستيشناسي و معرفتشناسي و انسانشناسي خود را بازيافت؛ ميانديشم پس هستم. در اين انديشيدن وجود انسان در خاك زمينِ بيآسمان پاي و ريشه داشت. در اين سير تحولي، طبيعت هم چراغ راهنما و دستگير بود و هم منبع كسب قدرت و فرهنگ همان طبيعت. ريشه مشترك ميان زراعت (cultivation) و فرهنگ (culture) تصادفي و دلبخواهي نبود، كشاورزي و طبيعت انسان جديد را ماورا و مسكنت بخشيد و فرهنگ از آسمان به دل خاك طبيعت هبوط كرد. هنر و فرهنگ طبيعتگرا الگو و منبع تقليد و محاكات دروني و بيروني شد هم خودسازي و هم تمدنسازي. فرهنگ به مثابه طبيعت و طبيعت به مثابه فرهنگ اگرچه به يك گونه پيش نرفت و از جهان خشك هندسي طبيعتگرايانه، تا فرهنگ و هنر رمانتيستي، امپرسيونيستي، انتزاعي و مدرن و پستمدرن تاريخ پر كشمكش خود را سپري كرده است اما دستاوردي مهم را همواره پاس داشته است؛ اگر طبيعت آموزگار است، پس رسم و منش طبيعتگرايانه براي استواري و پايداري بر خود و جهان هم آموزنده است؛ مهندسي فرهنگ (Engineering of culture). خوارزمي رياضيدان مشهور قرن دوم و سوم هجري، مهندسي را علم آبياري و كشاورزي تعريف كرد، مهندسي فرهنگ كه در ريشه معنايي و هستيشناسي و معرفتشناسي خود با زراعت خويشاوندي دارد، ميتواند روش علمي براي علم و فلسفه فرهنگ غربي باشد زيرا در جهان يكپارچه غرب مهندسي فرهنگ در جاي خود ايستاده بود. مهندسي فرهنگ جايگاهش در فلسفه و تاريخ غرب و سير تحول معنايي كلماتي چون خدا، انسان، جامعه، دين درست و راستين است و بر استيلا و چيرگي انسان بر انسان، دولت بر انسان و غرب بر شرق دلالت دارد و ابزار قدرتمند و پرنفوذي است. به خصوص، با سير تحول پرشتاب در جهان تكنولوژي و تقديس تفكر تكنيكي كه اقتباسي مدرن از طبيعت و بيانگر ذات تفكر و ايدئولوژي غرب (غروب حقيقت) و غرب تكنيكي است، مهندسي فرهنگ نيز پا به پاي گسترش تكنولوژي دامنه سيطره خود بر جهان و در جهان را گسترش داده و در قالب متون متنوع سياستگذاري فرهنگي بازتوليد و بازنمايي شده است.
ارشاد در غيبت و فقر تفكر و فلسفه و معرفت اسلامي/ايراني و در جهان افسونزده علوم تجربي پوزيتيويستي شيفته محاسبه، آمار و اعداد، مهندسي فرهنگ را به خدمت گرفت تا با معرفتشناسي جذاب و فريباي مهندسي فرهنگ، آن را جايگزين فرهنگ و معرفتشناسي مدرن مهندسي فرهنگ را جايگزين حكمت غريب و كمسوي فرهشناسي و به واقع غيبت معرفت نفس و حكمت ادب و ادبشناسي كند.
اگر فرهنگستان زبان در دهه بيست آن اشتباه، نه بنيادي، بلكه ظريفانه تاريخي را نكرده بود و به جاي فرهنگ، ادب را برگزيده بود، ارشاد هيچگاه نميتوانست از مهندسي ادب سخن براند، زيرا در نزد همگان، چه فرهيختگان و چه مردمان كوچه و بازار به ذوق ادبي و ادبشناسي و تاريخ پيوستاري خود و ادب ميدانستند و ميدانند اين يك شوخي و كمدي است و سويه ديگر آن در اين مرز و بومِ آكنده از معاني ادب، تراژيك است. مهندسي علم آب، خاك، هوا و آتش است، فرهنگ/ادب حكمت و علم انسان است. مهندسي آسمان و فرّه ندارد، فرهنگ/ادب صورتي آسماني و چهره آيينهگونه هستي است. موطن مهندسي فرهنگ، طبيعت است و موطن فرهنگ/ادب دل و جان آدمي است. زبانِ فرهنگ زبان ادب است و زبان مهندسي فرهنگ، زبان قدرت. مهندسي علم اعداد است و فرهنگ/ادب علم احوال. منطق مهندسي قطعي و مسلم و بيچون و چرا است و منطق فرهنگ/ادب منطق احتمالات و ممكنات و با چون و چرا است. منش مهندسي تكنيكي و تكنولوژيك است و منش فرهنگ/ادب عاشقي و محبتورزي است. قلمرو مهندسي فرهنگ جهانشمول است و به پهنه جغرافياي جهان پهنا دارد و قلمرو فرهنگ/ادب به اندازه هر شهر و بومي محلي است. مهندسي فرهنگ مونولوگ است و فرهنگ/ادب ديالوگ است. زمان مهندسي فرهنگي آفاقي است و زمان فرهنگ/ادب انفسي است.
ارشاد به كمك ايدئولوژي غربزده مهندسي فرهنگ و در فضاي غبارآلود فقر تفكر تاريخي- فرهنگي، تمدن فرهنگي را به جاي فرهنگ/ادب بر ذهن و جان قانونگذاران فرهنگي نشاند و به مديران/مهندسان دولت فرهنگ يا دولت فرهنگي الهام كرد كه توليد فرهنگي همان شكوفايي فرهنگ/ارشاد است، هر قدر آمارها و ارقام و شمار محصولات و فعاليتها و نهادهاي فرهنگي دولتي، عمومي و خصوصي افزايش يابد، فرهنگ/ارشاد رشد و گسترش مييابد و زمان و مكان را درمينوردد.
مبرهن است كه توليد هم مساوق و برابر است با پول و بودجه فرهنگي. بنابراين افزايش پول و بودجه فرهنگي يعني رونق و شكوفايي فرهنگ/ارشاد. كاسبان فرهنگ/ارشاد، از هر گونه و جناحي، دست به كار شدند تا اين دستاورد بزرگ مهندسي فرهنگ را تشويق و ستايش كنند و يارانهاي بيشتر بستانند.
نداي دردمندانه فرهنگ/ادب باز شنيده نشد كه شريعتي، علامه طباطبايي، شهيد مطهري و خيل بزرگي از اديبان، شعرا، نويسندگان، هنرمندان، فيلسوفان و حكما و عارفان مستقل و آزاد در حسينيهها و مساجد و كانونهاي مدني خود، هيچگاه چيزي از يارانه دولتي نستاندند و فرهنگ/ادب را ساختند. منبع فرهنگ/ادب دل و درد و سخن عاشقانه و دردمندانه است و چون سخن از دل برخيزد به دل نشيند و سخني كه از پول و قدرت مهندسي فرهنگ برميخيزد، در انبارهاي كتاب و قفسه كتابخانهها و آرشيوهاي فرهنگي و هنري شخصي و ملي خاك ميخورند و شعاع و دامنه تاثيري بيش از اين ندارند يا دستكم مونولوگوار خالق و خواننده اثر فرهنگي و هنري مهندسي فرهنگ يكي است؛ دولت.
اما ارشاد به اين قلمرو معرفتشناسي هم خرسند و خوشنود نشد و روند فرافكني خود را از فضاي تنگ سازمانها و نهادهاي دولتي و غير دولتي به فضاي باز خيابان هم بايد باز ميكرد و براي تحقق ميل سيرابناپدير خود بايد به نمايش خياباني درميآمد. اينبار باز به كمك ايدئولوژي مهندسي فرهنگ/ارشاد، پرده از آخرين ترفند خود برگشود؛ گشت ارشاد.
در مهندسي فرهنگ غربزده كالبدگرا و طبيعتگرا، پيكر و تن همان جان و دل است. مديران شهري غربزده و كالبدزده كه افق ديدشان، چه از نگاه انسان و چه از نگاه پرنده در شهر، از كالبد و ساختوساز برجها و عمارتها، پلها و شاهراهها و فضاهاي سبز و پر رنگ و لعاب فراتر نميبيند و نميرود، رنگ و ظاهر شهر را همان باطن و جان آن ميدانند و در نگرش مهندسي فرهنگي/ارشادي شهر همان مسجد و حسينيه است و قوانين و آيينهاي شهري همان آداب و مناسك حسينيهها و مساجد. بنا بر نسخه تجويزي مهندسي فرهنگ در و ديوار شهر از نشانههاي ديني آكنده ميشود، در تداوم اين فرآيند، نظارت بر پيكر و تن و ظاهر شهر همان پيراستگي خيابان و شهر از بيفرهنگي/ارشادي است. ارشاد در آخرين پرده نمايش خود، خود را شهري كرد و شهر را جولانگاه مهندسي فرهنگ و انسان.
باز نداي جانسوز فرهنگ/ادب شنيده نشد كه غربزدگي برخلاف آنچه جلال آلاحمد آن را كالبدي تعريف ميكرد و از حد پوشاك و ظاهر زيستن فراتر نميديد، نميتواند سرمشق مبارزه رسمي غربزدگي باشد چون اين تفسير ظاهرگرايانه و وارونه، خود غربزده است و فرهنگ/ادب را نبايد به كالبد، تن و پيكر فرونهاد. جاي ارشاد در ون گشت ارشاد نيست، ارشاد بايد به خويشتن خويش يعني حسينيهها و مسجدها و كانونهاي ديني و ادبي مدني بازگردد. اين راه بنبست است و بازگشتن از خيابانها به نهادهاي مدني ديني، عقبنشيني نيست، خود راه ارشادي و هدايتي است.
ارشاد در گشت مفهومي خود از حسينيه ارشاد تا گشت ارشاد، با اتكاي به دم غربزده مهندسي فرهنگي در قالب گشت ارشادي خياباني شد تا آخرين سنگر خود را پيروزمندانه فتح كند و با ون ارشادي پرده از باطن تكنيكزده خود رخ بركشد و چهره بر همگان بگشايد تا جبروت خود را دريابد. با جان سپردن مهسا در فرآيند سازماني گشت ارشاد، ارشاد تمامي دارايي و توانايي دروني خود را برملا كرد؛ ارزش برتر تن بر جان و ارشاد بر فرهنگ. در اين كوچه بنبست ارشاد گوهر اتمّ و اكمل خود را به فعليت درآورد و به پايان معنايي و شايد نه لفظي رسيد.
فرهنگ/ادب ديگر شاهد بازيگري ارشاد نبود، در برابرش ايستاد تا بگويد راه فرهنگ/ادب از غربزدگي و قدرت نميگذرد و به ياد آورد آنگاه كه شهيد بهشتي به همياري شهيد باهنر در هنگام دفاع از آزادي فرهنگ/ادب در تصويب اصل 24 از وي پرسيد: «اگر كسي كتابي نوشته مبني بر اينكه اصلا سيستم جمهوري اسلامي، سيستم بدي است، طبق اين اصل بايد جلوي كتاب را گرفت؟ شهيد باهنر ميگويد: خير، اگر عنوان قيام و اقدام دارد، اشكال دارد، شهيد بهشتي افزود: در شرايطي كه ما هستيم اعمال قهر براي جلوگيري از نشرياتي كه مبارزه فكري با اسلام ميكنند، سودمند نيست ... اين يك حرام، يك منكر است و راه مبارزه با اين منكر و جلوگيري از اين منكر آيا بايد با استفاده از ابزار قهر باشد كه اينجا ما ميگوييم قهر قانوني و قدرت قانوني، نه، همان قدرت تكليفي را بگوييم ... آنكه آقايان نگرانش هستيد كه ميفرماييد اگر بعضي از نشريات طوري است كه از نظر مذهبي افكار را مسموم ميكنند، در اينجا با آن حكم تكليفي كه توي رساله ميگوييد و با تربيتي كه ميكنيد، جلوي نشر آنها را بدون اعمال قهر بگيريد، آن موثرتر است. اگر از اعمال قهر استفاده كنيد، نتيجه به عكس ميدهد، اين عرض من بود» (صورت جلسه مذاكرات، 1729: 1364). با اين استدلال فرهنگي و غير ارشادي قهرآميز اين اصل تصويب شد اما ارشاد راه خود را رفت و پيشبيني درايتگونه بهشتي محقق شد و نتيجه عكس حاصل. روزي كه اين اصل فرهنگي/ادبي اجرايي و اعمال شود و فرهنگ/ادب جاي تاريخي و حقيقي خود را از ارشاد قهري بازستاند، اشتباه بنيادي ميناچي اصلاح و وزارت كنوني به وزارت فرهنگ و ادب نوسازي ميشود و ارشاد حد خود را بازميشناسد و به مكان حقيقي خود در نهادها و كانونهاي ديني مدني و خانهها بازميگردد و مصائب كشاكش ارشاد با فرهنگ/ادب پايان مييابد.
مِزاجِ دهْرْ تبهْ شد در اين بلا حافظ
كجاست فكر حكيمي و راي برهمني