وفاي عهد
من اندر خود نمييابم كه روي از دوست برتابم بدار اي دوست دست از من كه طاقت رفت و پايابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي وگر جانم دريغ آيد نه مشتاقم كه كذابم
بيار اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه كه گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابم
مرا روي تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغول باشد نگرداني ز محرابم
مرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه كه پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابم
سر از بيچارگي گفتم نهم شوريده در عالم دگر ره پاي ميبندد وفاي عهد اصحابم
نگفتي بيوفا يارا كه دلداري كني ما را الا ار دست ميگيري بيا كز سر گذشت آبم
زمستان است و بيبرگي بيا اي باد نوروزم بيابان است و تاريكي بيا اي قرص مهتابم
حيات سعدي آن باشد كه بر خاك درت ميرد دري ديگر نميدانم مكن محروم از اين بابم
سعدي