مصائب يك كلمه: زندگي
به روز را شناسايي و خريداري و به ايران ارسال كنند و به اين ترتيب جنبش ترجمه بر پايه نياز و مقتضيات دولت و حكومت را برپا كرد كه بيشتر كتابها در زمينه نظامي، فناوري، طب و صنعت يعني آثار تمدني غرب بود. اميركبير در استمرار همين پاسخ سرراست به چگونگي و نيازهاي دانشي دولت و حكومت و براي پر كردن اين شكاف تمدني مدرسه دارالفنون (خانه فناوري) را همچون نهاد دارالترجمه پايهگذاري كرد و رضاخان در استمرار پاسخ دادن به اين پرسش از چگونگي، بر مدرسه دارالفنون تهران كه خيلي زود به دانشگاه تهران تغيير نام داد، همت گماشت. شعار و پاسخ ساده بود؛ پيش به سوي كسب همهجانبه و فراگير توانايي از هر گونه آن، به ويژه، علوم طب، فني، فلاحت، صناعت، مستظرفه و ساختوساز كالبد علمي و علوم كالبدي و تمدني. در جوار اين كوشش دولتمردان براي كسب توانايي با هدف جبران عقبماندگي، روشنفكران و علما هم همان اندرز افسر فرانسوي را به كار بستند و هر گروهي بنا بر سليقه سياسي و فرهنگي و ايدئولوژيك خود به ترجمه نظريهها و آثار اروپايي و غربي از گونه ليبراليستي تا ماركسيستي همت گماشتند تا آنها هم شكاف ميان تجدد و سنت و ميان مدرنيته و عقبماندگي نظري و پنداري را پركنند. زيرا آنها هم باور كرده بودند كه توانايي پنداري همان دانايي است و چون غرب توانا شده است، ميتوان از دانايي يعني همان توانايي نظريهها و آراي غربي به كسب دانايي دست يافت. برخي از روحانيون نيز دست به كار شدند تا توانايي غرب را به سستي دانايي آن، پيوند و نقد زنند و توانايي تمدني حقيقي را در اسلام تشريح كنند و سازگارتر نشان دهند و براي سازگار نمودن ميان علم و دين آثاري خلق كنند؛ همان پاسخ به چگونگي به جاي چرايي! عباسميرزا با پاسخ نابهجا و ناداني افسر فرانسوي كژراههاي را بنياد نهاد كه هنوز گريبان ما را سفت چسبيده است؛ توانايي همان دانايي و دانايي همان دانايي جهاني است و دانا بود هر كه توانا بود. در توان دانايي روز و گنجايش دانايي زمانه، در تهيدستي و ناپيدايي تاريخ و انديشه و تفكر ايراني/اسلامي نبود كه بازگويد كه سير تحولات پنداري و دانايي در غرب، كه سيري طبيعي و تاريخي و تدريجي بوده، روندگي زندگي بر روندگي دانايي پيشدستي داشته است. متفكران و فيلسوفان غربي روندگي زندگي به معناي عينيت تجربه زيسته را تحليل و تبيين ميكردهاند و اگر ترجمهاي هم به كار گرفتهاند، همانند فيلسوفان و متفكران ايراني/اسلامي از دوران فرهنگ و تفكر در ايران باستان تا دوران سدههاي زرين فرهنگ و تمدن، براي سوادآموزي (بر مبناي دانش سندشناسي) يعني رونوشت و نسخهبرداري نبوده، بلكه براي گشودگي افقها و تحليل ژرفتر روند روندگي تاريخ يعني جامعه و زندگي مردم بوده است، نه تنها روندگي زندگي دولتمردان. از اين نگاه، پروژه دانايي و نظرورزي بر پروسه زندگي اجتماعي استوار و پايدار بوده است، اما آن افسر فرانسوي در پاسخ خود ميپنداشت يا ميخواست كه پروژههاي پنداري غرب توسعهيافته را به پروسه زندگي در ايران و تحول زندگي تبديل كند. راهي كه هنوز گشوده است. براساس پاسخ عباسميرزا، عقبماندگي يعني شكاف تمدني، فناوري و علوم تجربي ميان ايران با جهان كه قرار بود با توانايي تمدني پر شود، اما شكافي ديگر رخ داد: شكاف ميان زندگي و زند (به معناي تفسير در زبان ايران باستاني)، ميان بودن و نمودن، ميان پديدار و پندار، ميان تئوريا و پراگما؛ ميان آنچه هستم و آنچه ميانديشم و اين مكتب تفكيكي به پيامدهاي ويرانگري انجاميد؛ پيشدستي، نظر بر عمل، پندار بر پديدار، تئوريا بر پراگما و انديشه بر هستي. در اين روند، زندگي ارزش و هستي خود را از دارالفنون تا دانشگاهِ آزادِ از زندگي از دست داد و آنگاه كه زندگي مركزيت كانوني و اولويت خود را در پندار دولتمردان و نخبگان و علما از دست ميدهد، انسان مدار زيست خود را از دست رفته ميبيند و در دولت و شهر و زمانه كالبدگرا و تمدنزده، خود را غريبهاي تنها و بيياور مييابد. در اين بزنگاه تاريخي، برخي از روحانيون نيز در فضاهاي بيرون از زمان خود، ميكوشيدند تا با روش تفكيك ميان نقل و عقل، اسلام و تجدد، دين و زندگي، دامن خود را از هرگونه آلودگي زمانه پاك نگاه دارند و بيم به روز بودن و شدن را با آسودگي از دانايي خودبسنده خود به ذهن خود راه ندهند و بر شك ايماني ميان زندگي و سعادت پاي فشرند و بر حاشيهنگاري بر آثار متقدمان بسنده كنند. به اين ترتيب زندگي ميان دارالترجمه و دارالتحشيه حقيقي و حقوقي بيپناه شده بود. پاسخ افسر فرانسوي به عباسميرزا، جهانها را وارونه كرد؛ جهان پندار به آسمان بركشيد و جهان زندگي و كردار به زيرزمين فرورفت؛ زيست زيرزميني و مخفيانه انسان ايراني بار ديگر آغاز شد تا به دور از جهان پيشدستي مفاهيم علوم تجربي بر تجربه و مقولات ديني بر زندگي و تمدن بر انسان راه خود را در پيش گيرد. از اين پس سيلي از مفاهيم به جامعه علمي و ديني بيجامعه سرازير شد: آزادي، عدالت، دولت، قانون، كارگر، ثروت، پيشرفت، اقتصاد، فرهنگ، قوم، زن، جوان، دنيا، دين و ... مفاهيمي منهاي زندگي و زندگياي منهاي زند كه در نهايت آنچه فراموش شد، انسان ايراني اينجايي و اكنوني بود. توسعه تمدني به جاي توسعه فرهنگي و توسعه مفاهيم و پندارها به جاي توسعه انسان جاندار و پديدار و دانش علوم انساني به جاي دانش زندگي انساني. تفكيك ميان زندگي و زند، ميان پندار و پديدار و نظر بر عمل را در يك مورد ساده اما پيچيده ميتوان به گونه نمادين بازگويي كرد؛ ماركسيسم. پس از رونق گرفتن آثار و ادبيات ماركسيستي و سوسياليستي از صدر مشروطه و تجددخواهي در ايران، فراسوي جبهههاي متضاد موافقان و منتقدان و مخالفان ستيزهجوي ماركسيسم، در يك اصل مشترك افسر فرانسوي سازگاري داشته و همبسته بودهاند، اين پديده، پديده پنداري است كه پايداري در يا بر آن بر اين اصل استوار است كه با تبيين و ترويج يا نقد و رد فلسفي و پنداري آن بر پايه مباني و اصول و منطق و گاهي جدلهاي پنداري ميتوان از آن پدافند كرد يا به آن پاسخ داد و آن را نفي كرد. صدها كتاب و مقاله رد نقد يا رد ماركسيسم در پاسخ به صدها اثر تبييني و تبليغي ماركسيستي در ايران ترجمه، تاليف و تحقيق شد. اما كمتر كسي از سر دانايي پي برد كه توانايي اين پندار چپگرايانه در قوت و ضعف برهانهاي فلسفي ماترياليسم ديالكتيكي و تضاد مفاهيم كلي و لازمان و لامكان طبقات كارگر و سرمايهدار نيست، روند زندگي نادادگرانه و كردار ظالمانه و گفتار اجتماعي ستمگرانه است كه بسياري را اول دلبسته محتواي ضد بيدادگري ادبيات و هنر چپ و سپس تواناي به فهم ادبيات ماركسيستي ميكند. نقد ماركسيسم از نقد ماركس، انگلس و لنين نميگذرد، خاستگاه اين نقد در فهم و نقد روندگي زندگي و كردار و گفتار آكنده از تضاد و بيعدالتي و ستم اجتماعي است. جوانان همانند همه متفكران و فيلسوفان و اقتصادانان و پژوهشگران آگاه زندگي، با چشم دانا و هوش پديدارشناختي خود، اول كردار و پروسه جامعه را مي نگرند و چون در پنداري تجربي و ديني زمانه خود پاسخي نمييابند و ارادهاي براي رفع تضادها و بيدادي اجتماعي و اقتصادي نميبينند، به نظريهخواني و خوانش آثار ماركسيستي روي ميآورند. عمل بر نظر، زندگي بر زند، پديدار بر پندار پيشدستي دارد و ماركسيست ايراني پديدار اجتماعي است نه پديدار پنداري ناب. سرچشمه و منبع ترويج سوسياليسم و ماركسيسم در بطن و متن زندگي است نه در كتابها و آثار آنها. مشكلگشاي پديدار اجتماعي نقد و ترويج ادبيات و آثار هنري و تبليغي ديني و ليبرالي و دمكراتيك نيست، حل تضادها و بيعدالتي و ستم و فساد اجتماعي در متن زندگي است. زندگي بيدادگرانه از ماركس و لنين در ترويج سوسياليسم، سوسياليستتر است. همين گونه است مفاهيمي مانند زنان، جوانان، آزادي، اقوام و ... كه آنها را بايد در بستر و زمينه و زمانه زندگي كنوني و اينجايي ابتدا با چشم پديداري رويت و مشاهده كرد، نه از گونه مشاهده علوم تجربي تكنيكالِ غيرتاريخي و نااينجايي و نااكنوني، تا بتوان چرايي آن را شناخت و تحليل كرد و سپس به فهم چگونگي حل اين مسائل نايل آمد و به آن مبادرت ورزيد. فهم مساله زنان، همانند جوانان، مفاهيم پنداري نيست كه با تكيه بر توانايي ادبيات فمينيستي يا جوانان جهاني، يا حتي از منظر پندار تفكيكي ميان زمان و اسلام بتوان به آن پاسخ داد. پاسخ به چرايي عقبماندگي و افسردگي و نااميدي زنان و جوانان، پاسخ ساده و سرراست به كار گماردن زنان و جوانان در پستهاي دولتي و در صدر مجالس دولتي نشاندن و چسباندن تصوير زنان در هر كوي و برزني ندارد. بلكه فهم اين پديدارهاي اجتماعي به عنوان انسان نبودن و حرمت و حريم نداشتن آنان در هر كوي و برزن و هر جنبه از اجتماع است. آنان به تعبير زيباي زبان فارسي، عضو جامعه و دستهاي از طبقات اجتماعي نيستند، آنان همبود در همبودگاه (اجتماع)اند كه بدن و انسان بودن آنها را بايد حرمت و عزت نهاد و به نيازهاي آنان گوش جان و خرد سپرد. گويا براي ارج نهادن و احترام گذاشتن به زنان و جوانان، نبايد از آنها تصويري زنانه و جوانانه كشيد و بر شمار آثار ادبيات زنانه و جوانانه افزود بلكه بايد تصور انسان بودن آنها را بركشيد و آنها را در هر جايگاه اجتماعي فقط انسان ديد و بس. بنابراين پاسخ به مساله زنان و جوانان، طرح شعارهاي تبليغاني و گفتوگويي نيست كه چند درصد آنها پست دولتي دارند يا ندارند، يا چه ميزان تحصيلكرده و دانشگاهي و وزيرند يا خانهدار يا هيچكدام، بلكه براي پاسخ دادن به مطالبه آنان، همانند مطالبات اقوام و كارگران و كارمندان، آنها را بايد همچون انساني كه ميزيد و در بستر زمان شدني دارد و در روندگي زندگي تقاضاهاي انسان بودن دارد، به چشم عقل ديد، نه فقط جايگاه آنان را در توزيع قدرت و سرمايه فرهنگي و علمي و پست و مقام. در همبودگاه انسانمدار و عادلانه و سالم هر داناي توانمندي از هر جنس، سن، قوم و گروهي بهطور طبيعي راه خود را در اجتماع و دولت در سراسر ايران مييابد بيهيچ صدقه و يارانه دولتي و حزبي و گروهي. تنها بايد راه انسان بودن را گشوده نهاد، نه راه گفتوگوي را. سرچشمه مسائل كنوني تهيدستي و ناپيدايي فلسفه زندگي است. آنگاه كه زندگي در پندارها غايب ميشود و پندارهاي پيشرفت تمدني و پنداري عباسميرزايي جاي پيشرفت انساني و انسان بودن و شدن زنان، جوانان، اقوام و ديگر همبودها را پر ميكند و با هر توجيه علمي، سياسي و فرهنگي و ديني مانند جهاني شدن، فتوحات سرزميني، تفكيك ميان اسلام و زمان، زندگي و دين و... پندار تمدني به جاي پديدار انساني برميكشد، زندگي توانايي خود را با هزار زبان و نمود به رخ ميكشد تا شايد كسي به دانايي زندگي و اهميت اين هستندگان پي برد و بر پيشدستي دانايي هستي زندگي بر توانايي تمدني زندگي آگاه گردد.