پلنگ
خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود و ماه را زِ بلندايش به روي خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريد و پنجه به خالي زد كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود
گل شكفته! خداحافظ، اگرچه لحظه ديدارت شروع وسوسهاي در من، به نام ديدن و چيدن بود
من و تو آن دو خطيم آري، موازيان به ناچاري كه هردو باورمان ز آغاز، به يكدگر نرسيدن بود
اگرچه هيچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا بهار در گل شيپوري، مدام گرم دميدن بود
حسين منزوي