نگاهي به زندگي و آثار بهرام صادقي در آستانه زادروزش
مردي گريخته از مجسمه خود
شبنم كهنچي
1315، سالي عجيب؛ زنان معترض به قانون كشف حجاب (دي ماه 1314) مقاومت ميكنند، پل ورسك در آغوش كوههاي سختگذر سوادكوه به بهرهبرداري ميرسد تا سه سال بعد چرچيل به آن لقب «پل آزادي» دهد، صادق هدايت دور از تهران، در هند، «بوف كور» را منتشر ميكند و نوزاداني متولد ميشوند كه سالها بعد هنر و فرهنگ ايران را شكل ميدهند: نادر ابراهيمي، مرتضي مميز، ايران درودي، پرويز ياحقي و بهرام صادقي.
در ميان زنان و مرداني كه نيمه اول دهه 20 چشم به جهان گشودند و جهان ِ خودشان را در دنياي ادبيات ساختند: غلامحسين ساعدي (1314)، بهرام بيضايي (1317)، هوشنگ گلشيري (1316)، محمد حقوقي (1316)، فروغ فرخزاد (1313) و ديگران. صادقي با آن قامت كشيده و لاغر، با چشمهايي محجوب و لبهاي افتاده... تنها روح سرگرداني بود كه ناگهان قلم زمين گذاشت و در سكوت و انزوا غرق شد تا قلبش از تپش بازماند.
او مانند بسياري از همنسلانش در زمانهاي پرآشوب و رنج و نااميدي زيست؛ در روزگار جنگ جهاني دوم (1318)، كودتاي 28 مرداد (1332)، جنبش سياهكل (1349)، قيام 15 خرداد (1342)، جنبش ملي شدن صنعت نفت (1329)، انقلاب اسلامي (1358)، جنگ ايران و عراق (1359)، آتشسوزي سينما ركس (1357)، جمعه خونين (17 شهريور 1357) و...
بهرام در جاده نمناك زندگياش مرگ خسرو گلسرخي را ديد (1352)، مرگ مرتضي كيوان (1333)، رهي معيري (1347)، فروغ فرخزاد (1330)، محمد مصدق (1345)، نيما يوشيج (1323)، صادق هدايت (1330)، علياكبر دهخدا (1334)، سهراب سپهري (1359) و علي شريعتي (1356) .
اين نوشتار، تنها مروري است بر جهان ادبي او.
روزگار كودتا؛ عزاي جواني
ميتوان گفت كودتاي 28 مرداد سال 1332 نقطه عطفي در جهان ادبيات فارسي بود. سالي كه نحسياش مانند ابري آماسيده از نااميدي و يأس بر نسل جوان آن دوره خيمه زد، باريد و باريد و قرباني گرفت. هر قدر ادبيات دوران مشروطه، جاندار و پويا در بستر آزاديخواهي و وطنپرستي، اميد به رگ جامعه تزريق كرد و كهنگي و خمودگي را پس زد، ادبيات بعد از 28 مرداد سال 1332، تلخ و گزنده در رودي از يأس و نااميدي غلت زد. اين روز تنها جريان ادبيات را تغيير نداد. مردم بعد از شامگاه 28 مرداد سال 1332 ديگر هرگز مردم ِ سابق نشدند.
بهرام صادقي كه آن روزها هفده ساله بود، جدا از آن جمع ِ فروريخته كه بر ويرانه خود نشسته بودند، نبود. دوستاني كه اطرافش بودند يكييكي يا گرفتار افيون ميشدند يا به سراشيبي يأس ميافتادند. مرگ در ميان نسلي كه به تاريكي فرو ميرفت، دست به دست ميشد و در اين ميان خودكشي دو نفر بر بهرام صادقي بيش از همه تاثير گذاشت؛ چنگيز مشيري و منوچهر فاتحي.
چنگيز مشيري بدون هيچ اعتيادي، يك جمعه پاييزي در سال 1338 به قصد شكار از خانه بيرون زد و در بيابانهاي الهيه با اسلحه كاليبر 12 ساچمهزني به سمت راست گيجگاهش شليك كرد. او در نامهاي كه از خود به جا گذاشته بود، نوشت: «محض توضيح و رفع هرگونه ابهامي نوشته شد. من به اميد كسب يك آرامش مطلق به ميل و اراده خود و در كمال دانستگي بدون هيچ دليل خاصي مهم يا غير مهم به دست خويش رشته حياتم را قطع ميكنم...» بهرام صادقي در سوگ او پس از مراسم خاكسپارياش نوشت: «ما به عزاي جوانيمان ميرفتيم، جوان اندوهباري كه فرسنگها و سالها از ما دور است و خود پيش از تو، سالياني پيش از مرگ معصوم تو، شايد در روزي مهآلود يا در بامدادي روشن به خاك رفته است... ما از دياري آشنا برميگشتيم. ما يكبار ديگر خودمان را به خاك سپرده بوديم.» (نقل از كتاب بازماندههاي غريبي آشنا، شناختنامه بهرام صادقي، نوشته محمدرضا اصلاني).
منوچهر فاتحي كه خودكشي كرد، بهرام صادقي گويي يكباره فرو ريخت. اندوه خودكشي منوچهر در جانِ او نشست و تا پايان عمر همراهش بود. فاتحي كه از دوستان صميمي بهرام صادقي بود، يكسال بعد از چنگيز مشيري در نامهاي پيش از مرگ نوشت: «چون حوصله زندگي كردن نداشتم خود را كشتم.» سه سال بعد بهرام صادقي داستان كوتاه «آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب» را به ياد منوچهر نوشت و بعدتر داستان «ملكوت» را نيز به او تقديم كرد.
بهرام در چنين روزگاري زيست و ريشه دواند؛ روزگار شكست، نااميدي، افيون و تباهي. هر چند «ضيا موحد» معتقد بود شكست مصدق يك گروه مرثيهسرا درست كرد ولي بهرام صادقي مرثيهسرا نشد و طنز نجاتش داد، اما جهان داستاني بهرام صادقي نشان ميدهد او نويسنده نسل شكست شد، نسلي كه آهسته آهسته به محاق مرگ رفت و تكه پاره شد.
جهان داستاني؛ زيست در قهقرا
آنجا، در جهان بهرام، همه چيز در حال فرو ريختن است. اولين داستانش وقتي بيست ساله بود (1335) در مجله سخن منتشر شد: «فردا در راه است». داستاني كه اولين تصويرش، تصوير نعشي خونآلود بود: «نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد، خونآلود و لهيده و كسي فرصت نكرده بود چيزي رويش بيندازد.»
از آن روز صادقي باوجود علاقهاي كه به شعر داشت، داستاننويسي را به عنوان راه اصلي خود در كنار پزشكي كه هيچ وقت به آن علاقه پيدا نكرد، برگزيد. آنچه او را به سرعت تبديل به يكي از نويسندگان صاحبنام كه در مركز توجه بود قرار داد، طنز صريح و تلخي بود كه شايد از علقهاش به صادق هدايت سربلند كرده بود و حضور دقيقش در متن جامعه، نگاه كردن به مردم و ديدن رفتار و گفتارشان، شنيدن حرفهايشان و نوشتن اسمهايشان و ديالوگهايشان... جايي كه داستانهايش را پيدا ميكرد و آدمهايش را از نو ميساخت.
صفدر تقيزاده معتقد بود صادقي مبدع داستانهايي كه در مهمانيها ميگذشت، آدمهايي كه در عالم خيال به سر ميبرند و با واقعيت بيگانهاند و روشنفكراني كه تسليم ميشوند، بود. او در گفتوگو با محمدرضا اصلاني ميگويد: «صادقي در داستانهاي اوليهاش آدمي اميدوار و خوشبين به آينده بود. در مرحله دوم نويسندگياش يواشيواش آدمها به حالت تعليق و ترديد ميافتند. نميدانند در آينده چه وضعي خواهند داشت. بيهدف و سرگردان و در آخر نااميد. در مرحله سوم نويسندگياش هم آدمها ميشكنند، گرفتار اضطراب و نااميدي كامل ميشوند و پوچي و بيهودگي تمام وجودشان را فراميگيرد و به مرگ و نيستي فكر ميكنند.» گويي اين تصوير از شخصيتهاي جهان داستاني بهرام صادقي، عينا خود آقاي نويسنده است در فراز و فرود زندگياش.
صادقي تا سال 1345 پركار بود. جهاني خلق كرده بود تاريك مملو از مرگ و تنهايي و اضطراب و شكست با شخصيتهايي كه هويت گم كرده، سرخورده و ساده و متوسط، اسير دلتنگي و ترديد هستند و به قهقرا ميروند. قدرت او بعد از طنزي كه منحصر به خودش بود، نثر معمولي و سادهاش بود و داستانهايي كه داستان ِموقعيت بود و موقعيت زوال.
صادقي آهسته آهسته دل از نوشتن كند اما داستان او را رها نكرد. او نقال شده بود؛ مردي كه داستان شفاهي ميگفت. روزنامه كيهان آن زمان نوشت: «دوستان يادشان باشد وقتي سراغ صادقي ميروند ضبط صوت را فراموش نكنند.» يك نمونه از داستانهاي شفاهي او كه گلشيري نقلش كرد، داستان آقاي كامبوزيا بود: «وقتي آقاي كامبوزيا را خاك كردند، خاك گور انداختش بالا. جسد ميافتد روي خاك و كفن، تكهتكه، باز ميشود، مثل زرورقهايي كه از دور و بر يك شكلات باز ميكنند، لخت و عور، خوب، ميبرند و در رودخانه مياندازندش. موجهاي آب انداختنش بيرون. آن بدن سرد و لخت را انداختند پشت اسب و بردند يك جايي و وقتي آتش درست و حسابي گر كشيد، مرده را انداختند وسط آتش. تفش كرد بيرون...»
آخرين داستاني كه او نوشت در روزنامه كيهان و سال 1355 منتشر شد: «وعده ديدار با جوجو جتسو». بهرام صادقي هشت سال بعد مرد.
نگاه بهرام؛ داستان خود توست
بهرام صادقي در گفتوگويي كه اواخر آذر ماه سال 1345 با هفتهنامه فردوسي داشت درباره وضعيت داستاننويسي در آن روزگار ميگويد: «بله آقاي ضرابي! داستاننويسي امروز ما و همچنين شعر امروز ما، اكنون به اين مرحله خطير و مقدس و عجيب رسيده است كه آنها يعني شعر و داستان، بله... آنها ديگر خود تو هستند و اگر دروغ بگويي يا بد و ناقص بگويي، يا بخواهي گول بزني زود ميفهمند و تنهايت ميگذارند. «داستان» و «خواننده» امروز همه يكي شدهاند، همه در يك هيات و در يك قالب شبهاي غربت و سرگرداني را ميگذرانند، همه با هم از كوچههاي تاريك ميگذرند، در حالي كه در كوچه پهلويي «شعر» راه ميرود، همانطور غمگين و سرگردان و صداي پايش با صداي پاي تو و من ميخواند. البته همه چيز داريم؛ از نقص و شتابكاري و نشيب و فراز گرفته تا كمال و انسجام و درخشش، اما دروغ نداريم، ديگر تفنن و سرگرمكنك و وقتگذراني و قصهگويي از عشق و عفت و تاريخ و افتخار نداريم، آنها خيلي پايين رفته، به پايينهاي مرداب و لجنزار خود رسيدهاند و اينجاست كه هر نويسندهاي بايد هوشيار باشد و صادق و صميمي، زيرا اگر جز اين باشد او را سر كوچه ميگذارندش و رد ميشوند...»
گمانم اين نظريه بهرام صادقي درباره داستان و داستاننويسي كه متعلق به اواسط دهه پنجاه است، همچنان به جان ِ جهان داستان ما در سال يك قرن پانزده، سال 1401 مينشيند.
شاعر جادههاي نمناك
شعر، هميشه بخشي از زندگي بهرام صادقي بود حتي وقتي ديگر كمتر شعر و بيشتر داستان مينوشت. او نام و نامخانوادگياش را به هم ريخت و نام مستعاري براي شعرهايش ساخت: «صهبا مقداري». در مصاحبهاي كه با ماهنامه بنياد كرده، ميگويد: «در خود احساس چيزي را سراغ داشتم كه در بچههاي همسن و سالم پيدا نميشد. چيزي رنجآور و آزاردهنده... آنگونه سهمگين كه قادر نبودم با كلمات رايجي كه بر سر زبان مردم بود، بازگو كنم. بايد ذهنيات خودم را در فرم و شكل ديگري بيان ميكردم. شكل و فرمي كه بعدها به چنگ آوردم كه همانا داستان و شعر بود.»
معروف است كه او با رفيق ديرينهاش محمد حقوقي گفتوگوهاي طولاني روزانهاي به شكل شعر داشت. بهرام صادقي به شعرهاي نيما علاقه فراواني داشت و در سرودن نيز از او تاثير بسيار گرفت. شاعري كه در بيست وسه سالگي به سوگش نشست (1338) . صادقي سه بند افسانه نيما را بسيار دوست داشت و هميشه ميخواند: «اي فسانه! خسانند آنان/ كه فرو بسته ره را به گلزار...». ضيا موحد معتقد است شعر «ظهر» بهرام صادقي يكي از نمونههاي خوب زبان نيمايي اوست: «اينك اما تن روز است عرق كرده و باد/ بيم دارد مگرش آيد و بيمار كند/ و آن خيابان دراز، / خفته در بستر سيماني خود با تب خويش، / جوي، در بالينش، / خسته از آن همه پاشويه كه او را كرده است...» صادقي اين شعر را يكسال پيش از درگذشت نيما سرود.
جمعهاي ادبي؛ روح سرگردان
بهرام صادقي مانند شخصيتهايش، تنهايي را نه به دوش ميكشيد كه دوست ميداشت. شايد براي همين بود كه دلش نميخواست در جمع حاضر شود. حضورش در انجمن ادبي صائب نيز اتفاقي ناگهاني و مهم در زندگي ادبي او بود. سال 1338 او به دعوت حميد مصدق، پا به اين انجمن گذاشت و به واسطه زبان تلخ و طنز سياهي كه داشت اغلب اعضاي اين انجمن را ميرنجاند و با آنها درگير ميشد. تا اينكه انجمن سال 1340 توقيف شد و بعدها تعدادي از عضوهاي جوانش، گروهي به نام «جنگ اصفهان» راه انداختند.
او دوستان بسياري از دست داد و با دوستان بازمانده از كودتا و مدرسه و دانشگاه نيز نامهنگاريهاي طولاني داشت كه يكي از آنها تقي مدرسي بود. منوچهر بديعي، اكبر افسري، ابوالحسن نجفي و... از ديگر دوستانش بودند. اما در آخرين سالهاي زندگي، صادقي خود را از ديد همه پنهان ميكرد. غمانگيزترين ديدارش، ديدار با صميميترين رفيقش در آخرين روزهاي زندگياش بود، وقتي محمد حقوقي به ديدنش رفت؛ يكي شاعري كه پركار بود و مينوشت و ديگري، داستاننويسي كه جهان ادبيات را ترك كرده بود. آنها نزديك به دو ساعت بدون رد و بدل كردن حتي يك كلمه كنار هم نشستند تا اينكه محمد حقوقي برخاست و رفت. حقوقي پس از درگذشت بهرام براي او اندوهيادي نوشت به نام «در آستان گنبد هشتم»: «با ترك ِ اسب/ در شب پايان/ من از ميان آينه ميرفتم/ او در ميان آينه ميماند/ در آستان گنبد هشتم/ بهرام/ در مجسمه خود/ نشسته/ بود/ با قصههاي «قمقمههاي تهي»ش/تا/ آن روز، آن خبر: / «صهبا»ي ريخته/ «بهرام» از مجسمه خود گريخته/ آن جمعه فسرده آذر/ كه آمديم/ نشستيم/ گم شديم/ تا باز جمعه-روز/ بيايند گم شوند/ بياييم گم شويم»
وقتي بهرام صادقي مرد، جنگ هنوز ادامه داشت. ميرحسين موسوي نخستوزير بود و محمد خاتمي، وزير فرهنگ و ارشاد. عباس معروفي همان سال نوشتن رمان «سمفوني مردگان» را آغاز و بهآذين ترجمه كتاب «چاپايف» اثر ديميتري فورمانوف را از زندان قصر منتشر كرد. بلندترين رمان فارسي، «كليدر» نوشته محمود دولتآبادي در 10 جلد چاپ شد و غزاله عليزاده در رمان كوتاه «دو منظره» درباره يكي از شخصيت ها ي رمان وگونهاي از مرگهاي رايج آن دهه نوشت: «...مرگي اينگونه عام و خودي كه با سبكي و ظرافت پروانهاي بازيگوش در امتداد جويهاي آب، لابهلاي شاخهها، در خم كوچهها، بر فراز بامها و پشت دكانها پرپر ميزد و هر آن به صورتي كاملا تصادفي بر سر و شانه كسي مينشست، در قياس با تجارب پيشين مهدي جذبهاي غريب و عالي داشت...». اين مرور نشان ميدهد در جهان ادبيات، مرگ و توقف وجود ندارد. ما كشته ميشويم و باز زندگيمان تكثير ميشود، ميميريم و باز به زيستن ادامه ميدهيم، خودكشي ميكنيم و دگربار متولد ميشويم. گويي بهرام صادقي نيز نمرده، انگار او در يكي از دورههاي طولاني انزوايش به سر ميبرد. به قول خودش: ««او سنگر زندگي را تهي كرد در حالي كه من سالهاست با چند قمقمه خالي پوسيده، مدام از اين گوشه به آن گوشه فرار ميكنم.»
بهرام در چنين روزگاري زيست و ريشه دواند؛ روزگار شكست، نااميدي، افيون و تباهي. هر چند «ضيا موحد» معتقد بود شكست مصدق يك گروه مرثيهسرا درست كرد ولي بهرام صادقي مرثيهسرا نشد و طنز نجاتش داد، اما جهان داستاني بهرام صادقي نشان ميدهد او نويسنده نسل شكست شد، نسلي كه آهسته آهسته به محاق مرگ رفت و تكه پاره شد.
بهرام صادقي مانند شخصيتهايش، تنهايي را نه به دوش ميكشيد كه دوست ميداشت. شايد براي همين بود كه دلش نميخواست در جمع حاضر شود. حضورش در انجمن ادبي صائب نيز اتفاقي ناگهاني و مهم در زندگي ادبي او بود. سال 1338 او به دعوت حميد مصدق، پا به اين انجمن گذاشت و به واسطه زبان تلخ و طنز سياهي كه داشت اغلب اعضاي اين انجمن را ميرنجاند و با آنها درگير ميشد. تا اينكه انجمن سال 1340 توقيف شد و بعدها تعدادي از عضوهاي جوانش، گروهي به نام «جنگ اصفهان» راه انداختند.
صفدر تقيزاده معتقد بود صادقي مبدع داستانهايي كه در مهمانيها ميگذشت، آدمهايي كه در عالم خيال به سر ميبرند و با واقعيت بيگانهاند و روشنفكراني كه تسليم ميشوند، بود. او در گفتوگو با محمدرضا اصلاني ميگويد: «صادقي در داستانهاي اوليهاش آدمي اميدوار و خوشبين به آينده بود. در مرحله دوم نويسندگياش يواشيواش آدمها به حالت تعليق و ترديد ميافتند. نميدانند در آينده چه وضعي خواهند داشت. بيهدف و سرگردان و در آخر نااميد. در مرحله سوم نويسندگياش هم آدمها ميشكنند، گرفتار اضطراب و نااميدي كامل ميشوند و پوچي و بيهودگي تمام وجودشان را فرا ميگيرد و به مرگ و نيستي فكر ميكنند.»