درنگي بر موضوع قدرت
محمد صادقي
در داستان رستم و سهراب با «مساله قدرت» و به تعبيري با «تراژدي قدرت» مواجه هستيم و به همين دليل موضوع پيچيدهتر ميشود. فردوسي با اشاره به مفهوم «آز» به معناي بيشجويي و فزونطلبي، اسم رمز اين فاجعه را در ابتداي داستان برجسته ميسازد. به نظرم در بازخواني و واكاوي داستان «رستم و سهراب» نويسندگان تيزبيني همچون؛ محمدعلي اسلامي ندوشن (ديباچهاي بر داستان رستم و سهراب)، مصطفي رحيمي (تراژدي قدرت در شاهنامه) و محمد مختاري (حماسه در رمز و راز ملي) مجال بيشتري براي انديشيدن ايجاد كرده و خوانشي از اين متن ارايه ميكنند كه در ديگر آثار شايد كمتر بتوان از آن سراغ گرفت. تا زمان انتشار كتاب «تراژدي قدرت در شاهنامه» فقط سه كتاب به نامهاي؛ «قدرت» اثر برتراند راسل، «كالبدشكافي قدرت» اثر گالبرايت و «قدرت سياسي» اثر لاپيري ترجمه و منتشر شده بود كه همين چند اثر نيز چندان مورد اعتناي اهل قلم و انديشه قرار نميگيرد. از اين رو، رحيمي كه ميدانسته در زبان انگليسي كتابهاي فراواني درباره «قدرت» انتشار يافته از ناشناخته ماندنِ «مساله قدرت» ابراز تاسف كرده و البته اثر ماندگار و خواندني خود را ارايه ميكند... رحيمي مينويسد، در كشمكش قدرت و ثروت، تقدم با قدرت است و كشش آن نيز بيشتر است. در رويارويي قدرت و ثروت، صاحب قدرت، صاحب ثروت نيز هست ولي لزوما صاحب ثروت، صاحب قدرت نيست. هيتلر، موسوليني و استالين با كشور و مردم خود و ثروتشان هر كاري خواستند كردند. كارخانهداران آلماني با پيروي از هيتلر ثروت خود را دراختيار او قرار دادند تا همه براي تسليحات هزينه شود چون او چنين ميخواست. به نظر او، سلطهپذيري و سلطهجويي دو روي يك سكهاند. وي با دست گذاشتن بر مفهوم «ازخود بيگانگي» ماركس كه با نگرشي اقتصادي (در رابطه با كار كارگر و خود او) نسبت به برده سرمايه كارفرما شدن و جدا شدن از محصول كار هشدار ميدهد، با گشودن بحثي با نام «ازخود بيگانگي ناشي از قدرت» به كشش بيشتري كه قدرت در بشر ايجاد ميكند اشاره كرده و ميپرسد كه در طول تاريخ، سرمايهداران بيشتر از انسانيت دور بودهاند يا سلطهگران؟ استالين و هيتلر خطرناكتر و بياحساستر بودهاند يا فورد و راكفلر؟ و مگر نه اينكه شوروي براي استمرار «قدرت كمونيستي» روزي دو ميليون دلار براي كمونيست بودن كوبا خرج ميكرد (باج ميداد) به باور رحيمي، براي محاسبه ازخود بيگانگي راكفلرها بايد رابطه انساني آنها را با خود امريكاييها سنجيد نه با جهان سوم و اين پرسش كه، اگر كارفرما با استثمار خود فقط توان اقتصادي كارگر را فلج ميكند، آيا قدرتپرست، با بردهكردن مردمان، آنان را به يكباره -و در تمام ابعاد- از كسوت آدمي خلع نميكند؟ تفاوتي ميان از دست دادن «نان» و از دست دادن «نان و آزادي». در جهان قدرت و در فقدان نان و آزادي، قدرتزده اسير پندار و توهم است و درحالي كه پيادهاي تمامعيار است خود را سواره ميپندارد.
تا جايي كه به تعبير آيزايا برلين كار به جايي برسد كه خودكامهها به پيروزي ديگري رسيده و بردگان را به اين باور برسانند كه خود را آزاد بخوانند!
سهراب نماد حركت تحولخواهانهاي است كه مصلحتانديشيهاي نظم كهن را بر نميتابد و رستم نماد حفظ وضعيت موجود و نگهدارنده آن است كه وقتي «مساله قدرت» به ميان ميآيد، او نيز با ديگر قدرتمندان در يك رديف ميايستد. به باور رحيمي: «همه نوآوريها در شور جواني است و اگر اين شور نبود بشر هنوز در برابر نخستين نهاد اجتماعي سر خم كرده بود و از آن دايره پاي بيرون نگذاشته بود. خرد چشم به گذشته دارد و شور، ديده به آينده. عقلهاي مصلحتانديش با بد خو ميگيرند. استبداد چون دير بماند امري عادي ميشود. مردمان ميپندارند كه ستم از آسمان ميرسد... در برابر اين تباهي پيدا شدن صدايي كه سياهيها را بشكافد، ذهنهاي تنبل را تكان دهد و نگهبانان ستم را به خود آورد، از اهوراييترين آواهاست... و سهراب قهرمان چنين پيامي است. سهرابها نميخواهند زيردست كاووسها و افراسيابها باشند و اين فضيلت، به خودي خود كم نيست... با افتادن سهراب شور زندگي از ميان ميرود و چون زندگي بايد -در همه جنبههاي خود- ادامه يابد نسل سهراب در زمان جاري ميشود...» و به نظر مختاري، اين فاجعه زاييده يك كليت انديشيده است و نه موكول به تصادف: «تضاد نوآييني سهراب و كهن آييني رستم، به نوعي به سود كهن آييني قطع ميشود كه تضاد فرهنگي موجود، باقي ميماند و چنانكه خواهيم ديد، اين نظم موجود است كه ضربه نهايي را، هم بر سهراب وارد ميآورد و هم بر رستم و داستان نشان ميدهد كه فاجعه در همين پذيرش نظم موجود است كه به تقدير آدميان بدل شده است.»