سياست بدون دوقطبي
دوقطبي چهارم: باز هم هاشمي- احمدينژاد
ورود و تثبيت احمدينژاد در سياست ايران، روالهاي قديمي را برهم زد؛ روالهايي كه بنيانگذار اغلب آنها هاشمي بود. حالا مساله فقط شكست و پيروزي در يك انتخابات نبود، مساله بر تداوم يا انقطاع سياستها و روالها و نظمي بود كه هاشمي چيده بود و حالا در حال فرو ريختن بود. اين مساله، هاشمي را دوباره به سياستمداري معارضهجو بدل كرد و او تا پايان عمر بدل به قطبي در دوقطبياي شد كه نگاههاي متفاوتي را درباره سرشت سياست و آينده ايران نمايندگي ميكردند. راند دوم نبرد در سال ۸۸ رقم خورد. جايي كه حالا احمدينژاد با تكيه بر فرمول هميشه پيروزش موسوي و كروبي و رضايي را به هاشمي منتسب كرد و خود را در برابر هاشمي نشاند. نامه بدون سلام هاشمي، بازي در زمين احمدينژاد بود. اما اينبار تعادل قوا به شكلي تغيير يافته بود، رقابت انتخاباتي به اعتراضاتي چند ماهه بدل شد. راند سوم اما در پايان دوران احمدينژاد انجام شد؛ جايي كه حالا هاشمي قرار بود محصول ۸سال معارضهجويي و انتقاد مداوم از سياستهاي احمدينژادي را بچيند كه چيد و توانست حسن روحاني را به كرسي رياستجمهوري بنشاند. اين پيروزيها در سايه بيساماني سياسي اصلاحطلبان او را به عنوان رهبر اپوزيسيون قانوني تثبيت كرد. حالا او بدل به قطبي در سياست دوقطبيشده ايران شده بود و او بود كه قواعد مانور نيروهاي اصلاحطلب و اعتدالي را تعيين ميكرد. تكنيكهاي او بيچون و چرا مورد پذيرش نيروهاي تحت نفوذش بود. وقتي در انتخابات خبرگان سال ۹۴ تاكتيك «مثلث جيم» را به قيمت وارد كردن وزراي اطلاعات قبلي به فهرست خود پياده كرد، هم نيروي سياسي پشتيبانش و هم طبقه متوسط همراهش، بدون اعتراض به فهرستش راي دادند. حالا آنتاگونيسم به بالاترين حد خود رسيده بود و به نظر ميرسيد هر شكستي به قيمت نابودي منجر خواهد شد. همه نيروهاي اصلاحطلب و اعتدالي و طبقه متوسط همراهشان به خط شده بودند. در همين جا بود كه هاشمي درگذشت.
همه چيز فرو ريخت، چراكه همه چيز، همه استراتژيها و تاكتيكها متكي به شخص هاشمي و «هوش سياسي»، «عملگرايي» و «جايگاه سياسي او در نظام» شده بود. بحران سياسي امروز نتيجه همين آنتاگونيسمي است كه همه نيروهاي سياسي از راست و چپ و همه نهادهاي قدرتمند در كشور به آن دامن زدند. يك قطب آهنربا ديگر نبود و نيروهاي سياسي همچون برادههاي آهن پراكنده شدند. آنتاگونيسم و سياست دوقطبي كه يكطرفش هاشمي بود هيچ اصلي نداشت كه در فقدان او بشود به آن تكيه كرد. همه مسائل سياستي و امور مربوط به اداره كشور، خواستههاي طبقات جديد، مسائل فراسياست (همچون محيطزيست و استانهاي حاشيهاي و...) در حاشيه اين دوقطبي مانده بود، فكري برايش نشده بود و در نهايت بدون هاشمي، ديگر اميدي هم وجود نداشت كه بتوان نيروي سياسي متحدي براي حل اين مسائل ايجاد كرد.
بحرانها يكي پس از ديگري از راه رسيدند. اما نتيجه سياست دوقطبي نه رسيدگي به اين بحرانها كه سوداي حاكميت يكدست بود. گويي در پس مرگ هاشمي بايد آخرين راند مسابقه برگزار ميشد؛ بدون ايجاد دوقطبي و بدون رقيب. چنين سياستي همه بحرانها را قدرتي مضاعف بخشيد. اهميت سياسي هاشمي در زنده ماندنش بود، اما ميراثي كه او ناخواسته به جا گذاشت تا همين امروز سرشت و سرنوشت نظام سياسي ما را زير سايه خود دارد.