يك غوره سبز و درشت زير پايش تركيد و دانه سفيد و زردآب ريخت بيرون
درِ خاكستري انتهاي كوچه بنبست
راحله ثابتنيا
زنگ درِ خاكستري انتهاي كوچه بنبست را كه زد، دستش ميلرزيد. صداي زنگ تيز بود و زننده. ضربان قلب را توي دهان حس ميكرد. لخلخِ دمپايي روي موزاييك و كسي كه به در نزديك ميشد، فرصت ترديد را كم كرد. سر برگرداند. ابتداي كوچه ابي با لباس سياه، تكيه داده به ديوار، يك پا روي زمين و پاي ديگر را تا كرده، با ته كفش انگار ديوار را به عقب هل ميداد. سيگار دود ميكرد و نگاهش معلوم نبود كجا را ميكاويد. هرچه سرك كشيد، ابي او را نديد. صداي كشيدن دمپايي رسيد تا پشت در. زني چاق و كوتاهقد با روپوش سفيد زيپدار توي چارچوب ظاهر شد: «اسمت؟»
سرش را انداخت پايين و چشمهاش افتاد به دمپايي سورمهاي بزرگ و مردانه توي پاي زن چاق كه فقط نصفش را پُر كرده بود. گفت: «مينا.»
«مُعرفت؟» «خانم جهانديده.»
زن چاق پشتكرده راه افتاد و توي هوا دست تكان داد: «بيا تو. درو هم پشتسرت ببند.»
آخرين نگاه را به كوچه انداخت. ابي سرش پايين بود و سيگار بعدي را با سيگار قبلي روشن ميكرد. زن چاق برگشت، جوري كه انگار يكدفعه يادش آمده، سوال كرد: «تنهايي؟»
مينا با دست اشاره كرد به در ورودي: «شوهرم سر كوچه منتظرمه.»
كف حياط دو پله پايينتر از سطح كوچه بود. پايش را گذاشت روي اولين موزاييك پله. لق زد و ايستاد. ماندآب زير كاشي پاشيد به لباسش. زن چاق رسيده بود وسط حياط. كنار در ورودي يك درخت مو روي ميلههاي طاقي كوتاه پهن بود و از خوشههاي سبز و نارس، دانهدانه غوره روي زمين ريخته بود. پايش را روي پله دوم گذاشت. قدم بعدي يك غوره سبز و درشت زير پايش تركيد و دانه سفيد و زردآب تويش ريخت بيرون.
«اوه اوه اوه! چه بوي گندي راه انداختي ابي. تورو خدا نگاه كن چقدر دود جمع شده اينجا. حالم داره بهم ميخوره.»
«اين بو هميشه بود، الان گند شده؟»
«اوضاع من فرق كرده، چرا نميخواي بفهمي. اصلا همه بوها گند شدن، تحمل فروشگاهم ندارم، بوي مرغ حالمو به هم ميزنه. ميشنوي؟ چه خبره توي اون گوشي؟ با توام ابي.» «شانس آوردي بخشِ فروشي، كشتارگاه شركت كه بدتره. توي اين گوشي هم خبراي خوبي نيست. حالا وقتش نبود.» «باز شروع كردي؟»
«بذار من پاك ميكنم.»
«پاشو بيا پس. همين مونده توي كشتارگاه كار كنم! تو هستي كافيه. يه سهميهاي ميگيري؛ وگرنه مرغ هم از سفرهمون پر ميكشيد.»
«سركوفت ميزني؟ به اندازه كافي همهچي به همريختهست، تو ديگه بدترش نكن. هرچند كارِ خودتو كردي.» «صبر كن الان ميآم ببينم چي ميگي... خب، بگو ببينم چي شده؟»
«اون چيه زدي به دماغت؟»
«دماغگير. پيشنهاد جهانديدهست. هيچ بويي رد نميشه. بيا اينجا تا من سيني و چاقو رو بيارم.»
زن چاق طول حياط را رفته، به پشت سر نگاه كرد و گفت: «چرا معطلي؟ بيا ديگه.»
سر بالا كرد و آب جمعشده توي دهان را قورت داد و راه افتاد. انتهاي حياط پيچيد سمت راست. تهِ حياطپشتي تكاتاقي بود شبيه قفس. زن چاق گفت: «كفشاتو در بيار دمپايي سفيد بپوش، كمر به پايين لخت شو، حاضر شدي اون زنگو بزن.» پا گذاشت توي اتاق، بوي ديوار تازه رنگشده قاطي بوي بتادين رفت توي دماغش. كفش موزاييك بود و ديوارها تا نيمه آبي. پنكهسقفي سفيد سهپره روي دور كند ميچرخيد. گوشه سمت راست اتاق تختي فلزي بود با ملحفه سفيد يكبارمصرف، زيرش روتختي سبز. سرش گيج رفت و به ديوار تكيه داد. چشمها را بست، هوا را حبس كرد و با فشار بيرون داد. چند لحظه در همان حال ماند و آرام چشم باز كرد. شال مشكي را برداشت و روي جالباسي پشت در آويزان كرد. دكمههاي مانتوي مشكي را يكييكي باز كرد. شلوارش را كه درآورد، جاي مو روي تنش عين پوست مرغ برجسته و داندان شد. دست كشيد به پاها و سرما را حس كرد. روي تخت دراز كشيد و رفت زير ملحفه. يكلحظه چشمها را بست. با سبابه دست چپ زنگ را فشار داد و زود پس كشيد. انگار خطايي كرده باشد. حلقه توي انگشتش سنگيني ميكرد. فكر كرد كاش درش آورده بود. زن چاق مثل اجل ظاهر شد، انگار پشت در كمين كرده بود. خودش را جمع و جور كرد. زن چاق گفت: «اون ملافه رو بايد بذاري زير، خودت بخوابي روش، وگرنه من چهجوري كار كنم؟»
پاها را يكييكي از زير ملحفه بيرون كشيد. زن چاق از توي كشوي ميز فلزي كنار تخت، ماسكي برداشت و جلوي دهان و بيني را پوشاند. روي ميز يك بسته پلاستيكي بود، باز كرد و يك جفت دستكش لاتكس درآورد؛ پوشيد و انگشتها را در هم قلاب كرد. مينا با دقت نگاه كرد و بعد چشمها را بست و فكر كرد كه همه اينها ميتوانست ششماه بعد باشد، توي يك بيمارستان دولتي، وقتي پوست شكمش ورآمده و پُر شده از خطچالهاي ماكارونيشكل، وقتي لباس زيرش از مايع توي شكم خيس شده. با چشمهاي بسته، جيغوداد و آهوناله راهانداخته و مادرش را صدا ميزند؛ صداي مطمئني ميگويد: «ديگه وقتشه، ببريدش.» صداي بلندي، خشن و عصبي داد ميزند: «يالله خانوم، يالله زود باش، زور بزن زور بزن.» زور ميزند. ميداند صداي گريه بچه را كه بشنود انگار مسكن قوي گرفته باشد. درد محو ميشود و ميتواند ساعتها آرام و سبك بخوابد.
زن چاق گفت: «برگرد، بايد مسكن تزريق كنم.»
برگشت سمت ديوار و آرام چشمها را باز كرد. از بيمارستان خبري نبود، اينجا بود، توي اين قفس آبي كه جهانديده نشانياش را داده بود.
«گفتي متاهلي؟» سوزن را كه فرو كرد پرسيد. مينا فكش را روي هم فشار داد و خارج شدن سوزن را حس كرد. احساس سوزش داشت: «گفتم كه، شوهرم اون بيرون منتظرمه.» و لب پايين را گاز گرفت. «مينا، امروز بنگاهي زنگ زد.»
«چيه؟ دل و رودهشون تميزه، ولي يه نگاهي بنداز. خب؟»
«توي سالن بودم.»
«تكهها رو كوچكتر كن. خب؟»
«سرِ دستگاه كه نميشه جواب داد.»
«پوستش رو بِكن. وا... قبلا كه اينجوري نبود؟»
«دارن دستگاه جديد ميخرن با ظرفيت كشتار بالا، احتمال تعديل نيرو زياده.»
«تو رو كه كنار نميذارن. خب اگه يه وقت كار واجب پيش بياد چي؟» «هيچي معلوم نيست. كار واجب پيش اومد خط مستقيم كشتارگاه رو بگير. اه... اين چاقو هم كه كنده.»
«بيا نعلبكي، بساب پشتش. بعدش زنگ نزدي، ببيني چيكار داشت؟» «چرا زدم. ببين خوبه اينقدري؟»
«نه! كوچيكتر. خب... چيكار داشت؟... چرا دق ميدي تا حرف بزني؟» «نميخواي سيخ بزني؟ گفت صابخونه خونهشو ميخواد.»
«نه نميخوام. چي؟ كي؟ بيخود كرده، هنوز ششماه مونده تا موعد.»
«گفتم بايد صبر كنه يه جايي پيدا كنيم به محل كارمون نزديك باشه. بيشتر بهخاطر تو، سخته با اين وضعيت.»
«يعني قبول كردي؟ نميفهمپم، واقعا كه! من چيكار كنم از دست تو؟... باشه، پس خودت بگرد. به محل كارِ منم نزديك نبود مهم نيست. چندرغاز حقوق صندوقداري فروشگاه. شايد ديگه نرم سر كار، بههرحال دستت درد نكنه با اين جواب دادنت.» «مينا دعوا نداريم كه! پسرش داره زن ميگيره، خونهشو ميخواد. بشين خودم ميشورم. هزينه بنگاهي هم پاي خودشه، فرصت هم ميده تا خونه پيدا كنيم. تازه، من نميگردم، بنگاهي خودش رديف ميكنه.»
«اثاثكشي هم بنگاهي ميكنه، خونه جديدم بنگاهي ميچينه. اصلا چرا ناراحتم وقتي همه كارا رو بنگاهي ميكنه. بيا كنار، بنگاهي خودش ميآد مرغا رو ميشوره.»
«مينا! بسه. خب من چي بايد ميگفتم؟»
«هيچي هيچي، نداري ديگه نداري. اينجوري بار اومدي، وقتي عرضه رو قسمت ميكردن تو دلپيچه داشتي توالت چپيده بودي.»
«نه، ندارم ندارم معلومه كه ندارم. اگه عرضه داشتم كه منو نميپيچوندي و دستمو تو حنا نميذاشتي. ما توافق كرده بوديم، يادت رفت.»
زن چاق سرنگ را انداخت توي سطل و زير لب غرغر زد: «شناسنامه نخواستم، فقط پرسيدم. من عادت ندارم زياد سوال كنم.» برگشت و باز پرسيد: «بچه داري؟»
مينا دستش را روي جاي سوزن تكانتكان داد: «نه.»
زن چاق يك سرنگ سي برداشت و از لفاف خارج كرد: «چندساله ازدواج كردي؟» مينا دست بلند كرد و با انگشت تعداد سالهاي زندگي مشترك را نشان داد.
«پنج سال؟ پنج ساله ازدواج كردي، بچه هم نداري؟ البته اينا به من مربوط نيست. من كار خودمو ميكنم، ولي فكراتو كردي، ميخوام بگم...»
مينا دنباله حرف زن چاق را بريد: «شوهرم نميخواد.»
«تو چي؟ تو هم نميخواي؟»
مينا با مكثي طولاني گفت: «وقتي پدرش نميخواد، بياد چيكار؟»
به زن چاق نگاه كرد كه سرش پايين بود و داشت لولهاي باريك و بلند را روي سرنگ وصل ميكرد: «اونوقت كه داشت درست ميكرد يادش نبود.»
مينا چرخيد رو به ديوار: «نميدونست قرصامو نميخورم.» يادش آمد خانم جهانديده گفته بود: «زبانش تلخه، ولي چيزي تو دلش نيست. كارشو بلده و اين مهمه، من تو رو هرجايي معرفي نميكنم.» لرزش صدايش را كنترل كرد و كمي بلندتر پرسيد: «خيلي درد داره؟»
زن چاق كه حالا آماده بود، برش گرداند: «كار خوبي نكردي مردت رو گول زدي.» «فكر اينجاشو نكردم. گفتم يهدفعه بفهمه كوتاه ميآد و راضي ميشه.»
زن چاق سر تكان داد: «به دردسرش نميارزيد.»
مينا باز پرسيد: «خيلي درد داره؟»
«نه، خيلي نه... ده دقيقه تحمل كني، تمومه. مُسكن هم اثر داره، حاضري؟» مينا خواست آبدهان چپيده ته حلق را قورت بدهد؛ گلوله بزرگي انگار چسبيده بود بيخ گلو و راه نفس را تنگ ميكرد. زن چاق گفت: «چيزي نيست چيزي نيست. عميق نفس بكش و آروم هوا رو بده بيرون.»
سرنگ را فرو كرد و مينا بياختيار پاها را جفت كرد. زن چاق دوباره با فشار بازش كرد و سرنگ را كشيد: «پاهاتو نبند.» با هر پمپاژ، خون و مايع توي سرنگ پر ميشد. دردي شديد توي دل و رودهاش پيچيد. احساس كرد مثل مرغ درونش خالي ميشود. چهره شوهرش جلوي چشمش دور و نزديك ميشد. دور، توي تاريكي گم ميشد؛ نزديك كه ميآمد سفيد و مبهم ميشد.
«تو نبايد به من ميگفتي قرصاتو نميخوري؟»
«ميگفتم قبول ميكردي؟»
«مگه الان كه نگفتي قبول ميكنم؟»
«منظورت چيه؟»
«ما بچه نميخوايم، الان وقتش نيست.»
«ولي من ميخوام.»
«نميفهمي توي چه اوضاعي هستيم؟ يكي ديگه رو ميخواي بياري كه چي؟»
«تويي كه نميفهمي، نميفهمي من سيوشش سالمه و تو چهلويك سالت، نميفهمي شايد ديگه باردار نشم.»
«بذار منم بخوام.»
«تا كي بايد بمونم تو هم بخواي؟»
«زود... خيلي زود... بذار اوضاع يهكم روبهراه بشه، بهت قول ميدم.» «واي... بس كن... حالم بده... دارم بالا ميآرم...»
ميسوخت. تيزي جسم خارجي، توي بدنش را ميسوزاند. هر پمپاژ تكهاي از وجودش را ميكند. دستِ زن چاق جلوعقب رفت و دوباره سرنگ را كشيد. باز پمپاژ كرد. ديگر هيچچيز نميخواست. سردش بود؛ سرما توي تكتك سلولهايش نشست كرده بود. مثل آبي كه لابهلاي كاشيهاي لقِ حياط نشست كند توي زمين. درد داشت؛ تا انتهاي استخوان دنبالچهاش تير ميكشيد. خالي بود؛ عين دندان عصبكشيشده كه وسطش را تراشيدهاند و فقط ديوارهاش مانده. زن چاق سرنگ را دور انداخت. شستوشو داد. گاز استريل را برداشت و توي حفره را پاك كرد و گاز خوني را انداخت توي سطل. دستكشها را گلوله كرد و ماسك از دهان برداشت: «خب، تموم شد.»
مينا مشت باز كرد و چند تارموهاي مشكي پيدا شد. زن چاق شيشه الكل را خالي كرد كف دست و ماليد به هم: «عجله نكن، آرومآروم بلندشو بشين.»
نشست لبه تخت و پاهاي سست را آويزان كرد. بوي الكل ضعفش را بيشتر كرد. روي سفيدي دمپايي لكهلكه خون ديد. پا سُراند توي دمپايي و رفت طرف روشويي گوشه اتاق. فقط يك شير آب سرد داشت. دستها را خيس كرد و كشيد به زير شكم و كشالهها و باز گرفت زير جريان آب. حلقه را درآورد و گذاشت روي ظرف ديواري مايع دستشويي و چند بار با فشار دكمه دستش را پُر كرد و توي هم چرخاند. دست كفآلود را مالاند به پاها، باز دستها را بُرد زير شير آب و با خيسي دست كفها را پاك كرد؛ و دوباره؛ و بازهم، شست و شست. زن چاق برگشت به اتاق: «هيچ معلومه چيكار ميكني؟»
صداي زن چاق را كه شنيد بلوزش را ول كرد: «پاك نميشه، هر كاري بكنم پاك نميشه.»
زن چاق حوله تميز داد دستش و از روشويي دورش كرد: «بسه، پوستت سوراخ شد بس كه شستي...» سرش را به چپ و راست تكانتكان داد. مينا بغضكرده پشتِهم تكرار كرد: «پاك نميشه، هيچوقت پاك نميشه.»
زن چاق ملحفه سفيد را كه جابهجا روش لكههاي خون بود، جمع كرد و نشاندش روي تخت و دورش را با روتختي سبز پيچيد: «پاك ميشه، كمكم پاك ميشه، ميخواي شوهرتو صدا بزنم؟»
سرش را محكم بالا برد. زن چاق گفت: «باشه باشه.» كمك كرد تا لباس بپوشد: «امروز حسابي استراحت كن. به خودت برس، غذاي مقوي بخور. از فردا بهتر ميشي.»
از اتاق كه رفت بيرون انگار يكدفعه هوا تاريك شد. لامپ كمنوري جلوي در ورودي روشن بود و طول حياط تاريك بود. روي كاشي لق پله اول يكآن ايستاد. پاكت پول را گرفت رو به زن چاق: «همون مبلغي كه خانم جهانديده گفت.»
از در خاكستري كه رفت بيرون، دست به آجرهاي ديوار كوچه بنبست گرفت. مرد جلو آمد و كشانكشان بردش تا سر خيابان. تاكسي دربست گرفت و نشاندش صندلي عقب و خودش رفت جلو. ماشين كه راه افتاد، مينا دراز كشيد و دست چپ را گذاشت روي شكم و دست راست را روي دست چپ. بعد با صدايي كه خودش هم به زور شنيد، گفت: «نگهدار! حلقهام.»