دويدن در پيست سياست با گامهايي لرزان
مهرداد حجتي
همه آنها كه در دهه پنجاه درس خوانده بودند نام سيد محمدحسيني بهشتي و محمدجواد باهنر را در ابتداي كتابهاي «تعليمات ديني»شان ديده بودند. همان كساني كه بعدها در ۵۷ شناخته شدند و از اعضاي برجسته شوراي انقلاب به شمار آمدند. درس «تعليمات ديني» مدتها بود كه به درسهاي مدارس اضافه شده بود. نظام آموزشي جديد، به آن درس هم در كنار ديگر دروس اهميت ميداد. براي آن امتحان برگزار ميكرد و نمره آن در معدلگيري نمرات تاثير داشت. ماجراي چگونگي شكلگيري درس «تعليمات ديني» اما خود ماجرايي تاريخي است. ماجرايي كه به سالهايي بسيار دورتر از دهه پنجاه باز ميگشت. همان سالهاي نخستين روي كار آمدن محمدرضا پهلوي كه قصد داشت در همان آغاز، پايههاي تخت خود را محكم كند تا مبادا همچون پدرش - كه با آن همه هيمنه و جلال و جبروت - به ناگاه با يك فرمان بيگانه راه به تبعيد سپرده بود، چنان سرنوشتي پيدا نكند. «محمدرضا» راهي يكسر جدا را انتخاب كرده بود. او برعكس پدرش به دين و مذهب اعتنا داشت. هر چه كه رضاشاه در سركوب دين و نمادهاي مذهبي همت كرده بود، او هيچگاه آشكارا قصد تخريب دين نداشت. او حتي تهمايههايي از گرايشهاي ديني با خود داشت. بعدها در خاطراتش از خوابنما شدنش هم نوشته بود. حتي به زيارت هم رفته بود. مشهد و حتي خانه خدا، مكه. عكسهايي هم منتشر شده بود. با لباس «احرام» در حال اداي احترام به كعبه و در حال نماز و سجده. شايد حالا پس از اين همه سال عجيب به نظر بيايد، به خصوص با اين همه حجم دينستيزي در نزد هوادارانش كه يكسر از مخالفت با دين سخن ميگويند. اما واقعيت تاريخ اين است كه «پهلوي دوم» برعكس «پهلوي اول» به دين، لااقل به دين سنتي باور داشت. از همين رو در همان روزهاي نخست سعي در بازسازي وجهه سلطنت، در نزد روحانيت داشت. او دو سال پس از روي كار آمدنش، «زينالعابدين رهنما» را كه به تماسهاي گسترده در ميان روحانيون شهرت داشت، به عراق فرستاد تا «آيتالله سيدحسين قمي» را متقاعد به بازگشت كند. آيتالله قمي، يكي از سرسختترين مخالفان پدر محمدرضا پهلوي بود. هم او بود كه در مخالفت با فرمان «كشف حجاب» روحانيون را به تحصن در مسجد گوهرشاد دعوت كرده بود. تحصني كه با خشونت و سركوب، خونين به پايان رسيده بود و او هم ناگزير راه تبعيد را در پيش گرفته بود. حالا اما محمدرضاشاه، در پي سلوك برآمده بود. او قصد داشت، رابطه «سلطنت» با نهاد «روحانيت» را ترميم كند. از همين رو «زينالعابدين رهنما» را به عراق گسيل كرده بود تا آيتالله قمي را راضي به بازگشت كند. اتفاقي كه در نهايت افتاد. آيتالله به كشور بازگشت. يك چند در پايتخت ماند. گروه پرشماري از مردم كوچه و بازار به ديدارش رفتند و اينچنين روزهايي عجيب براي تهران رقم زده شد. ۱۲ خرداد ۱۳۲۲ پليس تهران گزارش داد: «جمعيتي نزديك به يكصد هزار نفر از منزلي كه آيتالله قمي موقتا در آن سكني گزيده بود، ديدار كردهاند.» همان روزها، «احمد كسروي» در واكنش به آن استقبال نوشت: «تو گويي آقا قهرمان استالينگراد بوده و از جنگ فيروزانه بازميگردد... كسي نيز نيست بپرسد: آمدن و رفتن يك مجتهد چه تواند بود؟» كسروي گفته بود: «بازاريهايي كه به ديدار آيتالله قمي ميرفتند، چكها و بستههاي اسكناس» به آقا ميدادهاند. آيتالله اما در پايتخت نماند. به مشهد كه مسكن و منزلش بود بازگشت تا كارش را در همانجا از سر بگيرد. به محض ورود نامهاي به استاندار خراسان نوشت و خواستار اقدام فوري در زمينه مسائلي شد كه پيشتر با شاه در ميان گذاشته بود. چند روز بعد هم، نامهاي به نخستوزير «علي سهيلي» نوشت. نامهاي كه لحني سخت آمرانه داشت و به ضرورت اجراي مسائلي كه با شاه به توافق رسيده بود، تاكيد كرد. بالاخره در ۲۸ مرداد ۱۳۲۲، آيتالله، نامهاي از نخستوزير دريافت كرد كه در آن آمده بود كه «همه خواستههايش» برآورده خواهند شد. يكي از خواستهاي او، لغو قانون منع حجاب بود كه رضاشاه تعيين كرده بود. در نامه نخستوزير آمده بود كه از آن پس زنان ايراني در انتخاب لباس خود آزادند و كشف حجاب ديگر قانون مملكت نيست. خواست دوم آيتالله به اوقاف مربوط ميشد. او از شاه خواسته بود كه در همه مواردي كه روحانيون، متوليان وقف بودهاند و رضاشاه از آنها سلب قدرت كرده بود، حالا دستورات شاه پيشين لغو و اداره امور موقوفات به روحانيون بازپس داده شود. خواست سوم آيتالله كه آن هم مورد پذيرش شاه واقع شده بود، مربوط به «تعليم شرعيات» در مدارس سراسر كشور بود. آن هم زير نظر روحانيون. قرار بر اين بود مضامين اين دروس را روحانيون تعيين كنند. آيتالله البته خواستار تعطيلي مدارس مختلط دخترانه - پسرانه هم بود كه در واپسين سالهاي سلطنت رضاشاه به راه افتاده بود. حالا اما قرار بود يك به يك خواستهاي آيتالله، همه آن اقدامات رضاشاه تغيير كنند. شاه جوان، با همه تغييرات موافقت كرده بود! روحانيوني كه نبض سياست مملكت را ميشناختند، فورا دريافتند كه سياست رژيم، دستكم در زمينه مذهب تغيير كرده و شاه جوان، قصد آشتي با روحانيون دارد. آنها دريافتند كه او سياست پدر، داير بر تضعيف نفوذ روحانيت را واگذاشته و راهي سواي او در پادشاهي در پيش گرفته است. يكي از انكار نكردنيترين و گوياترين نشانههاي اين دگرگوني زماني رخ داد كه شاه جوان به عيادت آيتالله بروجردي در بيمارستاني در تهران رفته بود. عيادتي كه در مطبوعات و رسانهها به شكلي گسترده بازتاب يافت و بسياري را از اين رويكرد شاه خرسند ساخته بود. هر چند كه در زمانهاي بود كه شاه، با نخستوزيران قدرتمندي همچون قوامالسلطنه كه ميكوشيدند شاه را از دخالت در مسائلي كه به گمان شان به او مربوط نبود، منع كنند و شاه احساس ميكرد كه در اين نبرد، به حمايت و همدلي روحانيون نيازمند است. شايد يكي از دلايل دعوت او براي دخالت روحانيون در امور سياسي، همين نياز او به پشتگرمي در دوران جوانياش در اوايل سلطنتش بود. او به پشتيباني روحانيون پر نفوذ نياز داشت. به همين خاطر هم، تلاش كرده بود در همان نخستين سالهاي سلطنت، نظر آنها را به خود جلب كند تا لااقل هيچ نگراني از جانب آنها نداشته باشد. اين تغيير رويكرد پسر نسبت به پدر، طي سالها، بسياري از بنيانهاي پادشاهي او را دستخوش تحولاتي كرد. او بيآنكه خواسته باشد، تصويري نه چندان مطلوب از پدرش، رضاشاه، ارائه بدهد، در راهي گام نهاده بود كه او را در جهتي يكسر متفاوت از او به پيش ميبرد. او گرچه با جناح راديكال روحانيت سرمخالفت و مقابله داشت، اما بدنه اصلي روحانيت را متحد بيبديل خود در برابر خطر كمونيسم كه به گمانش خطر عمده دوران بود، ميپنداشت. اين واقعيت كه شاه در عين حال خود را «نظر كرده» و مستحضر به حمايت و هدايت الهي ميدانست بر اين جنبه از ديدگاه ويژهاش در باب نقش مذهب در نوسازي ايران تاثير داشت. اين تغيير عملا از همان روزهاي نخست سلطنت او آشكار بود. او در همان سالهاي آغازين سلطنت گفته بود: «تعاليم مقدس و دستورهاي جامعي كه در هزار و سيصد و كسري سال پيش، پيغمبر بزرگ اسلام به پيروان خود داده به اندازهاي بلندپايه و با روح ترقي و تعالي بشري وفق دارد كه پس از اين همه مدت، با همه ترقيات و تحولاتي كه در عالم بشري دست داده، بدون ترديد اين تعليمات يگانه عامل سعادت معنوي بشري به شمار ميرود.» او همچنين گفته بود: «هر وقت مردم مسلمان به احكام و فرايض اسلام عمل كردهاند به اوج سعادت و ترقي رسيدهاند.» شايد به خاطر همين باور بود كه او دست به اقداماتي زد كه يكسر چهره كشور را از منظر نگاه به مذهب نسبت به دوران پدرش تغيير داد. او خطر اصلي را كمونيسم و نه مذهب تشخيص داده بود. از همين رو با رواج مسجدسازي و حسينيهسازي هيچ مخالفتي نداشت. او رواج مساجد و حسينيهها را براي مقابله با خطر كمونيسم مفيد ميدانست، رويكردي كه البته با رويكرد رضاشاه مغايرت داشت. رضاشاه، سر ناسازگاري با دين و مذهب داشت. در دوران او اگر مسجد يا حسينيهاي رو به ويراني ميرفت، او بيتوجه از كنار آن ميگذشت و اين گونه مانع ويراني كامل آنها نميشد. حتي در مواردي پس از ويراني، روي زمين همان مساجد، بنايي يكسر با كاربري ديگري ساخته شد تا ديگر نشاني از گذشته باقي نمانده باشد. وضعيت مدارس و حوزههاي علميه هم چيزي شبيه مساجد بود. او رغبتي به آنها نداشت. تلاش او در جهت محدودسازي و جلوگيري از گسترش دامنه نفوذ روحانيون بود. حالا اما پسر جوانش، دستاوردهاي او را دستخوش تغيير كرده بود. خارج ساختن اوقاف از دست روحانيون، كشف حجاب و تبعيد روحانيون پر نفوذ، توسط جانشينش، يك به يك ملغي شده بودند. شاه جوان، در اقدامي فراتر، حتي اجازه داده بود، دين و شريعت در مدارس تعليم داده شود و براي اين منظور، روحانيوني براي همكاري به آموزش و پرورش دعوت شده بودند تا كتابهاي «تعليمات ديني» را تاليف كنند. اتفاقي تازه كه بعدها به يك رويه تبديل شد. شاه البته گامهاي ديگري از سر آشتي با مذهب برداشت كه يكي از نمادينترين آنها، دستور ساخت مسجدي مدرن در مركز دانشگاه تهران بود. روزي كه رضاشاه، دانشگاه تهران را بنا و افتتاح كرده بود، مسجدي در كار نبود. اما به دستور شاه، مسجدي نوساز در مركز دانشگاه - در جايي كه انگار بر همه صحن دانشگاه اشراف داشت - تاسيس شد تا اين گونه او تفاوتش در نگاه به مذهب را آشكارا نشان داده باشد.
يكي ديگر از نرمشهاي شاه، اجازه تاسيس مدارسي خصوصي با گرايش مذهبي در تهران بود. مدارسي كه بعدها، بسياري از كادرهاي جمهوري اسلامي از همانها فارغالتحصيل ميشدند. مدارسي همچون رفاه و علوي كه گروهي از دانشآموزان نخبه را از ميان خانوادههاي مذهبي، پذيرش ميكرد و طي سالياني آنها را ضمن تعليم علوم رايج، با دين نيز بيشتر آشنا ميكرد. شايد دست تقدير اينچنين بود كه همان مدارس سالها بعد پايگاه انقلابيوني شود كه رهبر انقلاب را به آنجا آورند و آن مدارس تبديل به نمادي از انقلاب شوند. چنانكه مسجد دانشگاه تهران كه سال ۵۷ محل تحصن گروهي از انقلابيون سرشناس، از جمله آيتالله طالقاني بود تا آنجا نيز به پايگاهي نمادين در انقلاب تبديل شده باشد. پايگاهي كه بر ديوارش هنوز، «لوح طلايي» روز افتتاح را بر خود داشت كه روي آن نام «محمدرضا پهلوي» حك شده بود.
در كوران حوادث ۵۷، هيچ يك از تلاشهاي آشتيجويانه او با روحانيون به كار او نيامده بود. روحانيون انقلابي، رشته امور را در دست گرفته بودند و حالا دست بالا را در حوزهها و مدارس علميه پيدا كرده بودند. شاه ديگر هيچ متحدي در ميان روحانيون پر نفوذ نداشت. همه تلاشها، حتي ميانجيگري علي اميني هم به كار او نيامده بود. شاه در همدل ساختن روحانيت با خود شكست خورده بود.