زر و زور و تزوير و شوهرعمه من!
احمد زيدآبادي
يكي از هواداران زندهياد دكتر علي شريعتي به روستاي ما آمده بود تا جماعت را عليه رژيم شاهنشاهي بشوراند و آنها را به حمايت از انقلاب ترغيب كند.
او خطاب به جمعي از دهقانان از جمله شوهرعمه من از قول مرحوم دكتر شريعتي ميگفت: هميشه سه نيرو بوده كه بر تاريخ سلطه داشته است. اين سه نيرو كه اضلاع مثلثِ زر و زور و تزوير بودهاند، در همدستي با يكديگر، خلق را استثمار و استعمار و استحمار كردهاند. وقتي شوهرعمه خدابيامرزم از او پرسيد كه سه ضلع اين مثلث دقيقا چه كردهاند، پاسخ شنيد كه آنها دستشان را در جيب رنجبران و زحمتكشان كردهاند و مايملك و قوتلايموت آنها را چاپيدهاند.
او سپس گفت كه اين مثلث زر و زور و تزوير در هر عصر و مِصري، به صورت مخصوصي تجلي كرده است. گاه در هيئت فرعون، قارون، بلعم باعور و گاه در قالبِ خان و ژاندارم و ملا. او توضيح داد كه در روستاهاي ايران، اين مورد اخير بوده كه دهقانان بينوا را استثمار و استعمار و استحمار كرده و به خاك سياه نشانده است و قاعدتا در روستاي شما هم بايد همين فرمول به كار گرفته شده باشد، بنابراين براي نابودي اين مثلث زر و زور و تزوير بايد عليه حكومت به پا خيزيد و آن را سرنگون كنيد.
شوهرعمه من فردي عامي و بيسواد بود و به قول دهاتيها از فضولي و پرحرفي هم پشيزي كم نداشت. فضوليهاي او معمولا همصحبتهايش را كلافه ميكرد و از كوره به در ميبرد. شوهرعمه بيچاره اما خود را مطلقا اهل فضولي نميدانست و مدعي بود كه فضولي يعني به امورِ پنهان ديگران سرك كشيدن و سر از كار غير در آوردن، در حالي كه خودش را اصلا اين كاره نميدانست. او ميگفت كه فقط پاپيچ افراد ميشود تا به منظور دقيقشان پي ببرد. از اين جهت او خود را همشأن سقراط حكيم ميپنداشت و مدعي بود كه اگر در يونان باستان ميزيست بهطور حتم خلق الله او را به نوشيدن جام شوكران محكوم ميكردند!
اينكه شوهرعمه بيسواد من نام سقراط و يونان و شوكران را از كجا شنيده بود، هنوز به صورت رازي سر به مهر باقي مانده است هر چند كه يكي از روستاييان ادعا ميكند كه شوهرعمه در حضور خود او، اين اسامي را از معلم ده شنيده و با تمرين و تكرار بسيار به خاطر سپرده است!
خلاصه شوهرعمه به جوان حامي مرحوم شريعتي گير سهپيچ داد كه منظورش از خان و ژاندارم و ملاي ده كيست؟ جوان هم پاسخ داد كه شخصا شناختي از آنها ندارد ولي بهطور قطع يك روستاي ايراني نميتواند خالي از آنها باشد. اين سخن اما شوهرعمه را قانع نكرد، چون جوان پاسخ ديگري نداشت، بنابراين شوهرعمه خود رشته سخن را به دست گرفت و گفت: ما در اين ده مجموعا 14 خان داشتيم كه ده تاي آنها بر اثر اصلاحات ارضي، ديگر هر چه باشند، خان نيستند و هر كدام در شهر صاحب شغلي براي خود شدهاند. 4 تاي آنها هم كه هنوز صاحب باغ و زرعِ قابل توجهي در روستايند، ديگر مثل قديمها كلاهشان كرك و پشمي ندارد و سطح زندگيشان تنزل پيدا كرده است.
ملا هم فقط يك دانه داريم كه در واقع متولي مسجد روستاست. شغلش هم دكانداري است و از اين طريق امرار معاش ميكند. اين ملا هيچ وقت حشر و نشري با خانها نداشته و مرد فقير و بينوايي به شمار ميرود.
از طرفي ما سالهاست در اين روستا چشممان به ژاندارم نيفتاده است. ژاندارمري در دهستان بالاست. اگر دو نفر با هم دعوا كنند براي شكايت به ژاندارمري دهستان ميروند. ما تا حالا جايي نديدهايم كه خان و ملا و ژاندارم با هم نشسته باشند و بخواهند با ما همان سه تا كاري كنند كه شما گفتيد!
جوان از اين ميزان پرحرفي شوهرعمه من رنجيد و زير لب گفت: گير عجب آدم فضولي افتاديم!