يادداشتي بر داستان كوتاه «متغير منصور» نوشته يعقوب يادعلي
اگر فردا از خواب بيدار شويم
شبنم كهنچي
«متغير منصور» تاريخ مقاومت است در مقابل تغيير؛ زوالي آهسته كه گريبان جامعه مدرن امروز را گرفته. داستانِ افتادن آدمها به مدور تكرار و نرسيدن به فردا.
شخصيت منصور در اين داستان آنقدر ساده و قابل باور است كه او را در جهان ِ داستان يادعلي نميبينيم، او را در جهان خودمان ميبينيم. انگار، منصور همين راننده كناري ماست يا شايد يكي از رفقايمان كه يادعلي برايش نام مستعار گذاشته. او يكي از ماست كه تنهاست كه تشنه تغيير است و به دنبال راهي تا از تنگناي خيانت و گناه و روزمرهگي خلاص شود اما آن فردايي كه بايد تغيير را جدي بگيرد هيچگاه نميرسد.
«متغير منصور» يكي از درخشانترين شخصيتپردازيها را در ميان داستانهاي يادعلي دارد. ميتوان گفت اين داستان، داستان شخصيت است، داستان «منصور ب». همهچيز با منصور آغاز ميشود، با منصور پيش ميرود و با منصور تمام ميشود. داستان با ساخت تصويري از منصور آغاز ميشود، مردي كه از نظر راوي سوم شخص ما به گردويي بدقلق شبيه است كه هنگام بيرون آوردن نيممثقال مغز وسط آن «يك تكه آن ته ميماند كه با پيچگوشتي و چاقو و هيچي نميشود درش آورد.» اين بهترين تشبيه براي ساختن شخصيت مردي است كه «به تمام معنا خشك، خالي، بدقلق» است و زندگياش در چند خط خلاصه ميشود.
ماجرا از جايي شروع ميشود كه اين مرد سر دوراهي مانده؛ به صفر بودن ادامه دهد يا موجوديتش را از لابهلاي اين كلاف عظيم صفر بيرون بكشد؟ قرار است از اين صبح، منصور ديگر كارهايي كه هر روز انجام ميدهد را انجام ندهد؛ تغييري بزرگ كه به نظر كوچك ميآيد: «تغيير از همين چيزهاي كوچك شروع ميشود. قرار نيست صبح عليالطلوع انقلاب راه بيندازد و همهچيز را زير و رو كند!» شخصيت منصور به خاطر همين چيزهاي كوچك براي ما آشناست، براي همين تجربههايي كه بسياري از ما آن را زيستهايم؛ اين فردا صبحها، از اين شنبهها، از اول ماه، از آغاز سال نو و... اما يادعلي كجا تخم شك را ميپاشد؟ ضربه اول. درست وقتي كه فكر ميكنيم منصور صبح ِروز تغييرات كوچك را با جديت آغاز كرده و حالمان خوب ميشود از اينكه يكي از ما توانسته حتي يك كار كوچك را از اين صبح متفاوت از ديگر صبحها انجام دهد. وقتي خود منصور هم كوك است و با آهنگي شاد تكان تكان ميخورد: «هر چيزي ميتواند زندگي معمول زن و شوهر را تكان بدهد: از بلند شدن زير سر يكي تا عوض شدن اخلاق آن يكي...»
از اينجا بازي راوي هم آغاز ميشود؛ گاهي از دل ِ نازي حرف ميزند كه با ديدن يك تغيير كوچك هول ِ خيانت ديدن به جانش افتاده، گاهي در زبان منصور مينشيند تا كارهايش را توجيه كند و در نهايت ميبينيم نه فقط منصور كه همسر و فرزندش هم ناخودآگاه تغيير را آغاز كردهاند. راوي با مهارت فضاي مضطربي ميسازد كه در آن همه دلشان ميخواهد برگردند به همان روزمرهگي و تكرار و از تغييراتي كه در رفتار يكديگر ميبينند، ميترسند. ميان همين هول، راوي با يك سوال ضربه دوم را ميزند: «چطور ميتواند براي اولينبار به چشمهاي زنش نگاه كند، جوري كه تازه باشد و دلش را به تپش وادارد؟ ميشود بعد از نه سال؟ بايد بتواند.» يعني منصور حسش را به همسرش از دست داده، يعني نازي براي منصور در باتلاق تكرار و روزمرهگي فرو رفته. و كمي بعد از اين واقعيت، «خاله شيرين» وارد ماجرا ميشود. خاله شيريني كه در اين تغييرات بايد تبديل به «خانم نجمي» شود اما او هيچ علاقهاي به اين تغيير ندارد.
نويسنده با رفت و برگشتهاي داستان كه بدون در نظر گرفتن توالي زماني ساخته با مهارت حال و گذشته را به هم چسبانده است. براي مثال وقتي شيرين به منصور كه وارد آموزشگاه شده و به او بيمحلي ميكند مسيج ميزند: «خوبي تو؟» راوي ميگويد: «متنفر است از اين دو كلمه خانه خراب كن؛ چه با هم باشند، چه جدا جدا. چه زنش بگويد، چه دوست دخترش، چه پدر و مادر يا هر كي. لحظهاي كه شما به تو تبديل ميشود، شروع ويراني است. پشت بند «تو»، «خوبي» هم دير يا زود ميآيد!» و برميگرديم به آغاز ويراني، به زماني كه نازي و شيرين اولينبار به منصور گفتند: «تو» و دوباره ميآييم به حال، وقتي كه منصور، «تو»ي شيرين را ناديده ميگيرد.
يادعلي بدون تكيه بر توصيفات طولاني و تشبيههاي پيچيده و زبان استعاري، به سادگي و رواني وضعيت منصور را لابهلاي قصه به خواننده نشان ميدهد. وضعيتي آميخته به آموزههاي فلسفي، روانشناسي، جامعهشناسي... و همه اينها را منصور، يكتنه به دوش ميكشد. در آن فرداي بزرگ تغيير در فاصله صبح تا ظهر از چيزهاي ساده و كوچك و ميرسد به چيزهاي سخت، به تغيير عادت فرزندش، به ناديده گرفتن «تو» شيرين، به دروغ نگفتن كه «شروع نابودي است». دروغ نگفتن كه سختترين تغيير و پرهزينهترين تغيير است. پرهزينه از هر نظر، نقدي و غيرنقدي. مثلا هزينه دروغ نگفتن به نازي، رفتن او از زندگياش است و هزينه نقدياش به اجرا گذاشتن مهريه.
از نيمه داستان، «متغير منصور»، ديگر درباره تغيير نيست، درباره ويراني است. ويرانياي كه راوي با پس و پيش رفتن در زندگي منصور مبدا آن را پيدا ميكند: يك كرمخوردگي ساده دندان كه شغل رويايياش را از او گرفت (خلباني) و افتاد به شغل عوض كردن و رسيد به آموزشگاه تعليم رانندگي كه «بخش بزرگي از همين هيچ الانش» را تشكيل ميدهد.
در حالي كه همه داستان راوي درباره عزم جزم منصور براي تغيير حرف ميزند، ضربه سوم را در پايان داستان ميخوريم. جايي كه راوي به ما ميگويد اين دايم زخمي شدنهاي منصور نه از سر حواس پرتي هنگام خرد كردن سبزي يا باز كردن در رب گوجه يا گير كردن به ميخ ديوار است بلكه از سر يادآوري است، يادآوري براي تغيير. حالا ديگر با ديدن منصور مانند اول داستان حالمان خوش نميشود كه بالاخره يكي از ما تغيير را آغاز كرده، حالا منصوري را ميبينيم كه هنوز يكي از همين جامعه لايتغير است. جامعهاي كه ويران شده: «خيليها هستند كه قرار است جامعه را تغيير بدهند و دارند ميدهند. اينكه هي دارند ويران و ويرانترش ميكنند، براي همين است.»
حالا شخصيتي پيش روي ماست كه وقتي به سختي تغيير ميرسد و وسوسه گيرش مياندازد، مغلوب ميشود و در عوض زخمي به تنش مياندازد تا به خاطر بسپارد فردا تغيير را آغاز كند: «بايد كاري كند كه فردا واقعا فرداي معهود باشد؛ فرداي بزرگ، فرداي تغيير.» منصور به بدنش زخم ميزند، بدنش را ويران ميكند تا درد به او يادآوري كند «قرار است چه كارهايي انجام دهد». اين حال جامعه است؛ فرداهايي كه نميآيد، ويرانيهايي كه به اميد تغيير سوار روح و جسم ميشود و تا زوال ما را پيش ميبرند. همانطور كه آخرين زخم ِ منصور، ممكن است نابودش كند: «حجم وسيع خون كه به كاشيهاي سفيد حمام ميرسد، منصور چشمش را ميبندد و خودش را به كرختي و حال ِ اين لحظه ميسپرد تا فردا، اگر از خواب بيدار بشود... فردا روز تغيير است.»
«متغير منصور» داستان شهري است كه روايت راوي سوم شخص بر ديالوگ غالب است. يادعلي هيچ نشانهاي از طبيعت در اين داستان نگذاشته، هيچ رنگي، هيچ بويي، هيچ صدايي. در عوض تصويري بيرنگ و شلوغ از شهر در حال حركت ساخته؛ خيابانها، اتوبانها، رانندگي و مردمي كه در اين شتاب درگير امور روزمره و شبكههاي اجتماعي و فراموش كردن آرزوهاي نوجواني و كودكي خود هستند، سرخورده و گيرافتادهاند و بعضيشان تن به خيانتهاي ريز و درشت دادهاند تا باري از تكرار مكررات و هزينههاي زندگي شهري بردارند؛ خيانت به زندگي زناشويي، خيانت در كار، خيانت به روياها و...
«متغير منصور» در مجموعه داستاني با همين نام در سال 1397 منتشر شد. سه سال پيش از اينكه يعقوب يادعلي در خانه را ببندد به خيابان برود و ديگر هيچگاه به خانه برنگردد. يادش گرامي.