چشمانش رو به آسمان بود!
اميد مافي
تركيب معركهاي بود موسيقي و خيالات گمنام و مزقونچي شوريدهحالي كه با چشمان بينور و صداي گرفته در پيادهروي شلوغ به بهار شادباش ميگفت. پيرمرد اما با چشماني كه تار ميديد نه تار مزقونچي را ديد و نه حتي كت و شلوار كهنهاش كمي بوي بهار گرفت.
او لحظهاي پشت چهارراه به عيدي واريزياش فكر كرد و آنقدر در بحر غصه غرقه شد كه يادش رفت قرص قلبش را همراه تنهايي بالا بيندازد و كمي آرام بگيرد.
هزينه برنج تايلندي، مرغ منجمد، سمنو، سنجد، سماق و البته سيب بيشتر از آن چيزي بود كه به كارتش واريز شده بود. او تازه يادش رفته بود براي نوههايش بايد اسكناس نو لاي قرآن بگذارد تا ساعتي پس از سال تحويل شرمنده خانوادهاش نشود.
پيرمرد هرگز، واژه هرگز را دوست نداشت و دلش ميخواست آنقدر عيدي بگيرد كه وقتي با دستمال عينكش را پاك ميكند حال پرندهاي خفته در كنج قفس را پيدا نكند.
زندگي اما آنقدر سخت شده بود كه وقتي در انتهاي بازار تجريش به ماهيدوديهاي آويزان در سردر يك مغازه نگاه كرد آهي به قدر حرمان و حسرت كشيد و نتوانست خود را از خيالات بينوا بيرون بياورد. او با چشماني رو به خدا حتي نيمنگاهي نيز به آجيلفروشي آن سوي بازار نكرد تا منظرههاي زرد، روح خستهاش را بيش از اين خراش ندهند.
حالا او روي يك نيمكت نشسته و با ضرب و جمع حقوق و عيدياش به اين فكر ميكند كه با يك جفت ماهي قرمز از آبگيرهاي دلتنگ و قشنگ و چند تخممرغ رنگشده بهار به خانهاش نخواهد آمد و گريز و گزيري ندارد جز آنكه چشم در چشم نوههايش در كوير روياها كمي آب شود و به بچههايي كه از سر و كولش بالا ميروند وعده آينده را دهد.
پيرمرد به دقيقه اكنون در كورترين ايستگاه شهر ايستاده و به اين حقيقت غليظ كه بهار آن است كه خود ببويد ايمان آورده است. با اين همه خيالات دلانگيز و آواز و مزقونچي جايي در چشمخانه پيرمردي كه محو نگاه كبوتري در آسمان بيپرنده شهر، دلش براي عيدهاي خيلي دور تنگ شده، ندارند. او لاجرم از غبار گذشتههاي دلفريب گل ميچيند و بيآنكه لبخندي بر لبش بنشاند، زير آفتاب ولرم آخرِ زمستان با قدمهاي كوتاه گم ميشود.