انتقام نسل سوخته- ۲
فضاي سياسي: بيشترين ضربه را اين نسل و به طور مشخص ليدرهاي دهه شصتي از فضاي سياسي خوردند، اين است كه آنان انتقام آن شكست را در جريان مهسا گرفتند. چگونه و چرا؟ ماجرا اين است كه رهبري جريان دوم خرداد متكي به متولدين دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ بود. البته به علت نوع فعاليت سياسي دوم خرداد، رهبران اين جنبش بسيار بيشتر از نيروهاي ميانه و اجرايي و پاي كار سياست آن مقطع كه دهه شصتيها بودند شناخته شده بودند. تا اينجا مسالهاي نبود و همهچيز طبيعي بود. ولي يك تفاوت مهم ميان اين دو نسل وجود داشت. دهه شصتيها فاقد سرمايههايي بودند كه در اين ساختار سياسي موجود ميتوانست نقطه قوت آنان باشد. سرمايههايي چون حضور در انقلاب و جنگ. آنان در زمان انقلاب يا به دنيا نيامده بودند يا خردسال بودند و در جنگ هم آن اندازه بزرگ نبودند كه شركت كنند و افتخار آن را براي ارتقاي اجتماعي خود يدك يا به رخ ديگران بكشند و طلبكار خدمات كرده و نكرده خود باشند و به هر كس برسند منت بگذارند كه اگر ما نبوديم چنين بود و چنان ميشد. هر چند اين نسل عوارض هر دو پديده را تحمل كرده بودند، آنهم در كودكي و نوجواني، ولي از منافع اين تحمل هزينهها بهرهمند نشدند. در جريان اصلاحات به يك علت طبيعي اين عدم بهرهمندي رخ ميداد، زيرا سن آنان چندان زياد نبود، يعني در سال ۱۳۸۴ كه دوره خاتمي تمام شد، متوسط سن آنان همان حدود ۲۲-۲۰ سال بود و برخلاف پدرانشان كه از ۲۰ سالگي در انقلاب و با بركناري نيروهاي قبلي و نهادسازيهاي جديد، كارهاي شده بودند ظرفيت صندليهاي مديريتي تكميل بود و اينها فقط ميتوانستند در خدمت سياست جاري باشند. حضورشان در جنبش دوم خرداد گرچه بسيار جذاب بود و آنان را به آرزوهاي خود نزديك ميكرد، ولي بدبختي آنان از اينجا بود كه دوم خرداد پايدار نماند و با آمدن نواصولگرايان، آن حضور براي دهه شصتيها هزينه محسوب شد و از همينجا در سياست نيز عقبگرد زدند و مصداق آش نخورده و دهان سوخته شدند. نسلي كه مشكلات ناشي از انقلاب و جنگ را در كودكي تحمل كرد، در جواني به خدمت يك جنبش مهم سياسي در آمد و خود را وقف آن كرد و در ماجراي كوي ۷۸ به نحوي شكست خورد و هنگام ورود به عرصه كار و زندگي با يك تغيير نابهنگام سياسي و اقتصادي مواجه شد كه از يكسو شغل كافي ايجاد نشد و از سوي ديگر حضور سياسياش در دوم خرداد تبديل به هزينه شد، و از آن بدتر با يك عقبگرد سياسي و اجتماعي و اقتصادي مواجه شد و به درستي حس كرد كه تمام دستاوردهاي او در دوره اصلاحات به يغما رفته است، در نتيجه در سال ۱۳۸۸ فرصت را مناسب ديدند تا بلكه اقدام ديگري كنند به ويژه كه به لحاظ سياسي هم باتجربهتر شده بود از اين رو وارد ميدان شد، با يك پله ارتقاي سياسي اگر نه در سطح رهبران سياسي، حداقل در سطح افسران سياسي بودند، ولي بيشترين لطمه را خوردند، آنهم چه لطمهاي. نسلي پاكباخته و سوخته كه با بيرون آمدن از اين بحران احساس يأس و نااميدي ميكرد. طولي نكشيد كه با جريان جديد سياسي و آمدن هاشمي و روحاني جاني تازه گرفت و عليرغم نااميدي قبلي در آن ايفاي نقش كرد، با اين تفاوت كه اينبار فقط ميتوانستند تا روز پيروزي نقش ايفا كنند و پس از آن بايد ميرفتند خانه، چون نه به لحاظ مذهبي، نه به لحاظ سياسي و ارزشي هيچ تطابقي با معيارهاي رسمي نداشتند و كمابيش از متهمان پرونده دوران اصلاحات و دانشگاهها و سپس ۸۸ بودند و حتي بار سنگين پرونده جديد يا حمايت از روحاني را هم بايد به دوش ميكشيدند، در حالي كه معيارهاي رسمي براي حضور در قدرت و ارتقاي اجتماعي هيچ تغييري نكرده بود. سياست براي اين نسل تبديل به سوءپيشينه شد.
برخلاف پدرانشان يعني متولدين دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ كه سنين ۵۰ و ۶۰ را رد كرده و حتي به سن بازنشستگي رسيده بودند و زندگي خود را داشتند و همچنان بر اريكه قدرت چسبيده بودند، اين نسل از همه اين مواهب و آرامش آن عقب افتاده بود، درحالي كه به لحاظ نظري و فكري و حتي عملي نيز در جريان اين دو يا سه دهه آموزش ديده بود و دهه ۱۳۹۰ نيز نتوانسته بود گره زندگي او را باز كند پسرفت هم داشت، لذا در آغاز يا آخر دهه چهل سالگي، هنوز پا در هوا بود و نه آيندهاي را ميتوانست تصور كند و نه به گذشتهاش ميتوانست ببالد، در عين حال كه شايستگيهاي آموزشي و تجربيات سياسي آن را نميتوان ناديده گرفت، آنان به لحاظ علمي و فرهنگي قوي و ثروتمند بودند و بار اصلي طبقه متوسط فرهنگي را بر دوش ميكشيدند ولي به لحاظ اقتصادي ضعيف و ناتوان بودند و به قولي ثروتمنداني فقير بودند. در نتيجه تنها يك راه در برابرشان وجود داشت، و آن گرفتن انتقام بود، هم از تاريخ و انقلاب و هم ساختار و هم از پدران، به ويژه ازسوي دختران اين نسل. گرايش آنان به گذشته پيش از انقلاب يا حتي ناسزاهايي كه در شعارها ميدادند بيش از آنكه محصول يك انتخاب عقلاني باشد ابزار و شيوه انتقامگيري آنان بود.
پايان