پس شب عيد شده
محمد خيرآبادي
اسنپ گير نميآمد و من مانده بودم گوشه خياباني شلوغ و پرتردد كه عابرانش حتي توي پيادهرو، جاي رفت و آمد نداشتند و سرريز كرده بودند به سوارهرو. يك ربع گذشت تا اينكه بالاخره فرشته نجات از راه رسيد. يك پرايد مشكي مدل ۸۶-۸۷. به راننده ميخورد كه ۷۰ سالي داشته باشد. يك كت كهنه به تن داشت و يك كلاه لبهكوتاه براي پوشاندن سر بيمويش.
ماشين بوي سيگار ميداد، از آن بوهاي ماندگار چندين و چند ساله كه در داشبورد و روكش و صندلي و فرمان و دنده، خانه ميكند. كمي شيشه را دادم پايين. هواي تازه به ماشين راه پيدا كرد. نه از راديو خبري بود نه از موسيقي. راننده توي فكر بود و گاهي به سبيلهاي پرپشتش دست ميكشيد. در چنين مواقعي يكي بايد از سنگيني فضا كم كند. اين شد كه به فكر حرف زدن افتادم. لابهلاي صداي تلق و تولوق كه از همه جاي ماشين بلند شده بود، دنبال فرصتي ميگشتم.
دمدستيترين موضوع گراني و شلوغي بازار و خيابان بود. همانها را بهانه كردم و گفتم: «خوب شد ماشين نياوردم. توي اين شلوغي شب عيد آدم نميكشه به خدا. همين قيمتهاي سرسامآور بسه كه آدم ديوونه بشه.» چرا گفتم «آدم نميكشه» و «آدم ديوونه ميشه»؟ اين خيلي بد است كه گاهي مراقب حرف زدنم نيستم.
حرف مثل تير رها شده از كمان است كه جسته بود و كاريش نميشد كرد. ادامه دادم: «خدا بهتون سلامتي بده كه توي اين ترافيك كار ميكنيد.» احساس كردم ماله كشيدنم بيفايده بود. نكند گفتن آن حرف و يادآوري سختي و مشقت شغلش، او را ناراحت كرده باشد.
خواستم بحث را عوض كنم و بگويم كه همين سنت قديمي نوروز چقدر خوبيها دارد و چقدر فرصت نفس كشيدن به ما ميدهد و از اين حرفها، اما جاش اينجا و وقتش الان نبود. از آن مهمتر سكوت طولانياش بود كه پشيمانم كرد. از جيب بغل كتش يك پاكت سيگار بيرون آورد و يك نخ آن را گذاشت بين دو لب و روشن كرد. دودش را بيرون داد و با صدايي پخته و لحني آرام كه يادآور صداي پدرم بود گفت: «پس شب عيد شده!» رو كرد به آن طرف، نگاهي از پنجره به بيرون انداخت و هيچ حرف ديگري نزد. دغدغهها و دلمشغوليهايم پيش كلام و صدا و نگاهش رنگ باخت و تا رسيدن به مقصد هيچ نگفتم.